eitaa logo
مجهولات
199 دنبال‌کننده
2هزار عکس
507 ویدیو
18 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
- یادمه مامانم کمرش گرفت .. سپردش به من!
- ولی من اون گوشی لعنتی دستم بود..
مجهولات
- ولی من اون گوشی لعنتی دستم بود..
- آخرین بستش بود آقای دکتر.. ولی بخاطر اون گوشی لعنتی.. بخاطر حال بد مامانم.. بخاطر حواس پرتی من..
مجهولات
- شفته شد آقای دکتر😭 شور و شفته و سوخته😭
- اخرین بسته ماکارانی مون بود اقای دکتر. از قبل گرونی خریده بودیم ..
مجهولات
- اخرین بسته ماکارانی مون بود اقای دکتر. از قبل گرونی خریده بودیم ..
- ولی من همه چیو خراب کردم و الان دیگه ماکارانی نداریم!
مجهولات
- ولی من همه چیو خراب کردم و الان دیگه ماکارانی نداریم!
- آقای دکتر اگر شما بودید خودتون و میبخشیدید؟
مجهولات
- ولی اقای دکتر من بعد اون اتفاق هرگز نتونستم خودم و ببخشم..
و اینکه بله به همین سادگی ناهار امروز از دست رفت🙂😂🍃
از یه زمانی به بعد، از عروسیا توقع چلوکباب نداشتیم. جوجه ام بود،خوراک مرغم بود میگفتیم بنده خدا زحمت کشیده. الان دیگه توقع اونم نداریم! ماکارانی ام تو عروسی ببینیم مثل چی ذوق میکنیم😀🍝 والا😂🍃 <مجہولات>
ولی "از دست دادن" خیلی از اون چیزی که فکر می‌کنید سخت تره . . . <مجہولات>
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 🌷 لوح | رویش جهادی 🔺️ رهبر انقلاب: سعید کاظمی آشتیانی شخصیت ارزشمند کانون امید و ابتکار و نوآوری بود. افسوس خوردم. وی یکی از فرزندان صالح انقلاب و از رویش‌های مبارکی بود که آینده‌ی درخشان علمی در کشور را نوید می‌دهند. ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ 📥 نسخه قابل چاپ👇 https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=38639
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 همدانی پوزخندی زد. - آقای یوسف پور گفتن به هیچ عنوان حاضر به شرکت تو این مراسم کذایی نیستن. با بغض نگاهم روی دسته گل ثابت مانده بود. باورم نمی‌شد... به هیچ وجه باورم نمی‌شد! من خیلی بیش‌تر از این ها روی بابا حساب باز کرده بودم. اصلا.. اصلا بله! بدون او، این‌قدر تنها نمی‌توانستم. بابا خلیل من.. بابا خلیل مهربان من.. محال بود! سرم را به ضرب بالا آوردم. همدانی باید می‌گفت چرا بابا این‌کار را کرده؟ به افشین نزدیک‌تر شد. با همان پوزخند غلیظ دستی به گل سر جیب کتش کرد و گفت: - شما آزاده رو از پدرش گرفتید... با اتفاقاتی که ظاهرا افتاده و، البته من چیز زیادی ازش نمی‌دونم؛ دیگه چیزی بین اونا نیست! پس حداقل از این‌جا به بعد خودتون هواش‌و داشته باشید. سرش را بالا آورد. مستقیم به حال زار و چانه لرزانم نگاه کرد. نگاهش پر از دل‌سوزی ای مزخرف، در کنار شماتت بود. چشمانش را ریز کرد و گفت: - تو ام که از اون شب دور بابات‌و.. خط کشیدی! آره؟ پس یاد بگیر بدون اون زندگی کنی! آرام دو بار روی گونه افشین کوبید. - با عشقت! افشین محکم دستش را پس زد. تا زیر چانه، صورتش سرخ شده بود. توی صورت همدانی غرید: - مرتیکه عوضی! تو فقط اومدی اینجا و امضا کنی و بعدشم هری! اینقد حرف اضافه نزن. او عصبانی بود. من اما.. گیج! مبهوت! یعنی واقعا بابا این را گفته بود؟ راستی اگر او طردم کرد، پس چرا من هنوز دوستش داشتم؟ چرا برای نبودنش هنوز در ذهنم دنبال دلیل دیگری می‌گشتم؟ چرا نخواهم باور کنم دیگر دور دختری مثل من را خط کشیده!؟ من ساده دنبال چه بودم؟ در یک لحظه شدم مثال کسی که گمان می‌کرد کوهی پشت و پشتیبانش دارد و حالا.. برگشت دید که آن کوه نیست! و گمان کرد شاید از همان اول وهمی بیش نبوده؟ تمام باورش ریخت! با خودم گفتم: چرا اصرار کنم بر چیزی که انکارش آسان تر است؟ خودم توی گوش خودم داد زدم: دیگر بابایی در کار نیست! نه اشکی روی گونه‌ام آمد، نه بغضی در گلویم. تنها پوزخندی روانه لبانم شد. چشمانم را بستم و آخرین تصویرم از آن بابای پریشان، در هاله‌ای سیاه از نفرت فرو رفت. محضر دار گلویش را صاف کرد و گفت: - شروع کنیم؟ سمت صندلی ها رفتم. آرام نشستم. ترسیده و دل تنگ بودم. دلم می‌خواست دست‌های یک‌نفر را محکم بگیرم. شبیه وقت‌هایی که می‌رفتم آزمايش خون بدهم و مامانم سفت دستش را در دستم مشت می‌کرد. هر چه بود و نبود، می دانستم در این لحظه مهم زندگی‌ام، نباید این‌قدر تنها باشم! افشین ناگهان، بی مقدمه گفت: - آروم باش. الان تو تنها نیستی آزاده... من این‌جام! کنارت! بزار این خطبه جاری بشه تا برای اولین بار دست‌مونو بزاریم تو دست هم و کنار هم آروم بگیریم... تا برای هم باشیم! تا این داستان به پایان خوشش برسه... این‌جا دیگه ته خطه، همون نقطه‌ای که این‌همه انتظارش‌و کشیدیم. حالا آروم باش دختر! خب؟ میتونی؟ در تمام طول صحبتش نگاهم نکرد. حتی یک‌بار! ولی من محو او و بغضش و سیب گلویش که تند و تند بالا و پایین می‌شد شده بودم. محو پاسخ شیرینش به درد‌هایی که به زبان نیاورده بودم... هر آن‌چه می‌خواستم کنارم بود! تردید چرا؟ ترس چرا؟ من حالا همه چیز را با هم یک‌جا داشتم. بی‌خیال هر نامردی که مرا نخواست دورم ریخت! من با افشین اصلا هیچ‌کسِ دیگر را نمی‌خواستم. نگاهم به من.. او.. و دستانش که روی زانو می‌فشرد، در آینه قفل شده بود... و صدای محضر دار در گوشم پیچید. - آقای همدانی، به عنوان وکیل پدر دختر خانم اجازه شروع میدید؟ همدانی روی صندلی کمی جابه‌جا شد. - بفرمائید. تشکری کرد و چند دقیقه، دعایی زیر لب خواند. نفسم در سینه حبس شده بود. صدایش ناگهان بلند شد. - بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... عقد ازدواج دائم و همیشگی بین سرکار خانم آزاده یوسف پور و آقای افشین رستمی منعقد و اجرا می شود. دوشیزه محترمه سرکار خانم آزاده یوسف پور آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای افشین رستمی به صِداق و مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه معین ضمن العقد، و شروطی که مورد توافق طرفین بوده است در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸