eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
481 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
تایم(:
"الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج"
https://eitaa.com/himayejan/5546 من فقط میدونم شما زنگ بزن ۰۹۶۴۰ مرکز مشاوره حوزه با حضور اساتید مجرب و با مدارک بالا در خدمتتونن با هزینه دقیقه ای ۵۰ تک تومنی مطمئن و رسمی و تراز بالا 😂❤️ جز یه نام و نام خانوادگی(که اگر الکی هم باشه گیر نمیدن) چیزی هم ازتون نمیخوان🌿
مدام داد می‌زد : - تو فقط بجنگ و ببین که میتونی ! و حواسش نبود سلاح هایم را هنوز نداده :) <مجہولات>
امروز از دیدنش فرار می‌کردم . چون قرار بود هر طور شده بروم و صحبت کنم . چون مامانم گفته بود : به نظرم اگر بخشیده‌ای ، دوری خوب نیست . تو پیش قدم شو ! و دعوت برای حضور در مراسم جشن تولد آن یکی رفیقت را بهانه‌ کن تا صحبت را پیش بکشی . ولی دیدمش . حتی بیش‌تر از همیشه ! شبیه بوق‌های اعصاب خرد کن ماشین‌ها در ترافیک ، هر جا می‌رفتم جلوی چشمم بود ! نه که نخواهم بروم پیشش ، می‌ترسیدم ! - چه بگویم ؟ - چه نگویم ؟ - چه ها خواهد گفت ؟ - چه ها خواهد شد ؟ زنگ آخر ، موقع خروج . آخی به زبان و آخِیشی به دل گفتم که نشد ببینمش . که دیدمش اما نشد صحبت کنم ! ولی باز هم روبرویم سبز شد . درست لحظه آخر ، جلوی در خروج ! سر جایم ایستادم . همان‌جا ها قدم می‌زد و دور نمی‌شد . بهانه‌ای برای فرار نبود . چیزی از درونم وادارم می‌کرد ، مثل همیشه سرم را پایین نیندازم و از کنارش بگذرم . حالا دیگر باید می‌رفتم . تصمیمم که قطعی شد ، دیگر به این‌که می‌شود و نمی‌شود و چه بگویم و چه می‌گوید فکر نکردم . چون همه اين‌ها فقط گیج‌تر و ترسوترم می‌کرد ! فقط با ذهنی خالی سمتش رفتم . یک قدم ، دو قدم ، سه قدم ... دید دارم نزدیک می‌شوم . نگاهش را گرفت . مثل همیشه که نگاه‌مان را از هم می‌گرفتیم تا نخواهیم به هم نزدیک شویم . ولی من هم‌چنان مستقیم در صورتش نگاه می‌کردم . سرش را پایین انداخت و از پیش در ، کنار رفت . با خودم گفتم : - راه باز است ، مثل همیشه بی‌تفاوت بگذر ! ولی نگذشتم . درست روبرویش ایستادم . برای شروع ، بین سلام و فامیلی‌اش در ذهنم نزاع بود که نامش از دهانم بیرون پرید ! سرش را بالا آورد . دوباره مثل آن وقت‌ها که از چیزی تعجب می‌کرد ، چشمانش آن‌قدر باز شد که سفیدی‌اش از دور و بر عنبیه مشکی و درشت ، دیده شد . خنده‌ام گرفت ؟ نه . ذوق کردم ؟ نه . هول کردم ؟ نه . عادیِ عادیِ عادی بودم . آن‌قدر عادی که خودم به خودم بودنم شک کردم ! و خلاصه، گفتم اگر توانستی بیا . گفت باید اجازه بگیرم و گفتم منتظر خبرت می‌مانم . پیامک بده . و نگفتم که می‌دانم بلاکم کردی و احتمالا شماره‌ام را هم .. حالا می‌بینم آن‌قدر در آن لحظه اوج، عادی بودم که انگار روبروی یکی از بچه‌های عادی مدرسه ایستاده‌ام . نه دوست ، نه دشمن ، نه قدیمی ، نه جدید ! یک هم‌شاگردی ! و در مواجهه و حقیقت ، این منطق حسی ، آن‌چنان عادی رفتار کرد که پته افکار شهودی‌ام را بر آب ریخت . و بعد از آن‌که حرفم را زدم و دور شدم . مغزم فریاد زد : - دیدی هیچی نبود ؟ احمق‌ جان برای خودت قصه و فلسفه نباف . داستان نساز ، انشا ننویس ! آدم‌ها و روابط عادی‌تر از آنند که فکر می‌کنی ! فقط پیش برو و خودت باش . یا می‌شود ، یا نمی‌شود ! همین . و من باز با این اندام پیچ پیچ همراهی و خیال صد رنگم را رها کردم :) و هنوز هم می‌کنم تا این داستان ، بجای یک پیام ، رمانی دیگر نشود ..!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 تا داخل ماشین نشستم و استارت زد، فلشی به ضبط ماشین وصل کرد. با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خب؟ برنامت چیه؟ با چشمکی گفت: - حالا ببین چیه! ذوق زده به مانیتور ضبط چشم دوختم. صدای آهنگ در گوشم پیچید. ملودی‌ای آشنا بود... نوک زبانم بود اما یادم نمی‌آمد! خنده ‌ام را می‌خوردم تا ببینم چیست که صدای خواننده بالاخره آمد. - امشب تموم عاشقا، با ما می‌خونن یک‌صدا، میگن تویی عاشق‌ترین عروس دنیا! با ذوق جیغی کشیدم! - واااای! چه نوستالژی!! خنده‌ای کرد. دنده را جا به جا کرد و گفت: - حالش‌و ببر! بشکن زنان شروع به خواندن آهنگ کردم. چند ثانیه بعد، گوشی را از کیف کوچکم بیرون آوردم. دوربین را فعال کردم و با چشمکی گفتم: - پایه‌ای؟ بله ی پر انرژی‌ای گفت که ضبط فیلم را شروع کردم. - ای عروس مهتاب، ای مستی می ناب، امشب با صد تا بوسه، داماد و دریاب! تا وقتی با تو هستم دنیا رو می‌‌پرستم، نگی که یه وقت نگفتم، عاشقت هستم! این‌جا چشمکی شیطنت آمیز زدم. بلند، همراه خواننده گفتم: - تا کِی؟ افشین ناگهان بوسه‌ای به گونه‌ام زد و گفت: - تا زنده هستم! قهقهه‌ای مستانه سر دادم و فیلم را قطع کردم. تا آخر راه چند بار دیگر موسیقی را پخش کردیم! افشین بوق میزد و ویراژ می‌داد. از بین ماشین ها لایی می‌کشید و آن میان من، خنده‌ها و فریادهایم در هم می‌آمیخت. بین صدای بلند موسیقی و جیغ و دست‌هایمان، ناگهان ترمز کردن وحشتناک و پر سر و صدای ماشین، باعث شد به جلو پرت شوم. وحشت‌زده افشین را نگاه کردم. دیدم او هم فقط به روبرو نگاه می‌کند. رد نگاهش را گرفتم و پراید سفید جلویی‌مان را دیدم. یکی از چراغ‌های عقبش شکسته بود و پشت ماشینش تو رفته بود. رنگ از رخم پرید. با دیدن زنی که با جیغ جیغ از ماشین پیاده می‌شد، تمام بدبختی‌های ممکن پیش چشمم آمد! آب دهانم را قورت دادم و مضطرب به افشین زل زدم. زن با عینک دودی و شال و مانتوی نه چندان مرتبی کنار ماشینش ایستاده بود و داد بیداد می‌کرد. نگاه کلافه‌ام به افشین دوخته شد. رگ‌های پیشانی‌اش شدید ورم کرده و صورتش سرخ بود! با لبخندی زورکی رو به من گفت: - آروم باش. اوکیه حلش می‌کنم. ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. به روبرو چشم دوختم. زن دستانش را بالا و پایین می‌برد و داد و بیداد می‌کرد. زیاد نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. افشین آرام بود و سعی می‌کرد برایش توضیح دهد اما اصلا راه نمی‌آمد. حتی فرصت نمی‌داد کلمه‌ای از دهان افشین خارج شود! بالاخره طاقت نیاوردم. دسته گل را سفت در مشتم فشردم. در را باز کردم و پیاده شدم. باد داغی که وزید، دامنم را به حرکت در آورد. بعد از دو، سه تا نفس عمیق، چند قدم نزدیک‌شان شدم. سلام کوتاه و آرامی کردم. سرم را پایین انداختم و گفتم: - خانم من، ما واقعا عذر میخوایم! اصلا نمی‌خواستیم... دستش را زیر چانه‌ام گذاشت. سرم بالا آورد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد. خنده‌ای کرد و گفت: - نو عروسی؟ نگاه بهت‌زده‌ام روی چهره‌اش ماند. چند بار پلک زدم. در چهره‌اش دیگر خبری از آن حلاوت و خشم سابق نبود. دستش را از زیر چانه‌ام برداشت و با لبخند کشیده‌ای گفت: - ایشونم آقا داماد، بله؟ چشمانم گرده شده بود! با حرکت سر تایید کردم. ناگهان دستش را سمتم دراز کرد و گفت: - مبارکه، خوشبختم عروس خانم! ناگاه لبخندی روی لبم آمد. نفسم را که حبس شده بود، با صدای بلندی بیرون فرستادم و گفتم: - مرسی، ممنونم! به شماره افشین کف دستش نگاهی انداخت. چشم‌ غره‌ای رفت و گفت: - تو رو خدا درست رانندگى کنید. یه وقت یه بلايی سر خودتون میاد، همه شادی‌تون نابود میشه! 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
من نسخه ی تنهای توی پُر یارم من نسخه ی غمگین توی شادابم من نسخه ی افسوس توی پیروزم من نسخه ی منحوس توی مرسومم من نسخه ی مدفون توی مذکورم من نسخه ی مجنون توی معقولم من نسخه ی مستور توی مکشوفم من نسخه ی مرهوب توی مرغوبم من نسخه ی مذنوب توی مشفوعم من نسخه ی مکنون توی مشهودم من نسخه ای از قصه ی معکوس تو ام من آه غریبانه ی عالم سوزم... <مجہولات>
تو دنیایی زندگی میکنیم که برای باربی طور بودن میرن چند تا از دنده هاشون‌و در میارن :)
ولی اينکه بدونی یه شکلات بیسکوییتی تو کیفته، حتی اگر نری بخوریش آرومت میکنه . <مجہولات>
مجهولات
دبیر فیزیک‌مون می‌گفت: - زندگی دو تا حالت داره، اضطراب! افسردگی! یه صخره رو تصور کن، بمونی پایین افس
دبیر زیست‌مون می‌گفت: - یه لحظه به خودت بیا ببین برای چی دوازده سال از خواب و خوشیت زدی و رو این صندلیای سفت چوبی نشستی؟ قراره در آینده کجا باشی؟ امسال دیگه آخرشه. قراره نتیجه‌ شو ببینی. مطمئن باش از هر خوشی ای امسال بزنی، اگر به هدفت برسی حتی یادتم نمیمونه که اون و از دست دادی! یه امسالو.. تغییر کن. همین! <مجہولات>
- و طی رویدادی جدید عکس پدر دختری، بجای عکس زن و شوهری!! به کجا چنین شتابان؟ <مجہولات>