من فکر میکردم لورل و هاردی ، چارلی و چاپلین هستن
یعنی نمیدونستم اون چارلی چاپلینه و فکر میکردم چارلی، و چاپلین هستن که طنز بازی میکنن
°•●<🍂☕️>●•°
دكتر سلام ! روح و تنم درد می كند
چشمم، دلم، لبم ، بدنم درد می كند
ذوق سرودنم ، كلماتِ نوشتنم
دكتر ! تمام خویشتنم درد می كند
احساس شاعرانگی ام ، تیر می كشد
حال و هواےِ پر زدنم درد می كند
دكتر ! نگفته هاے زیادے ست در دلم
لب وا كہ می كنم ، سخنم درد می كند
می خواستم كہ لال بمانم ، بہ جان تو !
دیدم سكوت در دهنم درد می كند ...
' کیومرث_مرادے
<مجہولات>
به نظرم اینایی که میگن اکیپ چهار نفره بهتر از سه نفره است چون فوقش تو دعوا دو به دو میشید و تو تنها نمیمونی، هنوز قدرت تخریب لحظه ای که سه تا رفیقت یهو با هم علیهت بشن و ندیدن!
اینجور بهش نگاه نکنید، فرض کن بیافتی وسط آسفالت خیابون، به اندازه مرگ و زندگی فرق داره که دو تا ماشین از روت رد بشه یا سه تا...
<مجہولات>
ما شبیه یه بچه ایم، که از بغل مامانمون در آوردن گذاشتن اونور تر، میگن حالا راه برو، تقلا کن، برگرد بغل مامانت!
میبینی وقتی یه قدم برمیداری مامانه چه ذوقی میکنه؟ میبینی چقدر این تقلای بچه برای همه قشنگه؟ خصوصا وقتی چند نفر دیگه ام نشسته باشن و اون باز انتخابش فقط آغوش مامانش باشه!
دیدی وقتی میرسه چطور خودش و پرت میکنه تو بغل مامانش!
این عشقی که مامانش اون لحظه میکنه رو دیدی؟
حالا فهمیدی "انا لله و انا الیه راجعون" یعنی چی؟
یعنی هممون از بغل خدا اومدیم یه کم اونور تر تو این دنیا، تا تقلا کنیم! راه رفتن یاد بگیریم و برگردیم تو بغل خدا! خدا ام همونجور با عشق برامون ذوق میکنه! صدامون میکنه، اصلا یه وقتایی میگه یکی بیاد یه کم دستمونو بگیره کمکمون کنه..
ولی رفیق اگرم مسیر و نری، اگه مومن خسته باشی و وسط راه بشینی بیخیال بال بال زدنای اون عاشقی که منتظرته، یه روزی میرسه، بهش میگن روز آخر؛
بلند میشه میزنتت زیر بغل میگه نه، نشد. نتونستی!
اون وقت عذابی که تا آخر میکشی بخاطر اینکه نمیتونی راه بری "از خودت، بر خودته!"
یه تا آخری که خیلی بیشتر از اون دو دقیقه است که داشتی تمرین راه رفتن میکردی. یه عذاب از خودت بر خودت!
یه کم بلند شو، به خودت بیا.
راستی، نمازتو خوندی؟!
<مجہولات>
مجهولات
اوکی چالش ! سوژه عکس و دیدید ؟ یه تل قرمز دخترونه که چند روزه تو این اوتوبوس جا مونده و من و دوستم م
سلام!
خب، چطورید با یه چالش اتوبوسی جدید؟
اونجا، اون برچسب رو در بالا رو خوب بخونید.
"درب خروج اضطراری"
۱. از درب خروج اضطراری، حالا نه اوتوبوس، هرجای دیگه ای، خاطره ای دارید؟
برامون تعریف کنید!
۲. با این سوژه سناریو بسازید😃 کمکتون کنم؟
'حمله زامبی ها به اوتوبوس
' پخش شدن یه گاز بیهوش کننده و از حال رفتن راننده و شما که باید هر چه زودتر از این در فرار کنید
و...
کلی ایده دیگه از سم تا ارزشی!
سرچ سراسری میزنم میخونم همه رو🙂✨
#چالش_اتوبوسی
@mjholat
مجهولات
نماز شب بخونید .
هر انسان ناخودآگاه دو یا چند بار در شب بیدار میشه که این حالت پیش میاد تا یک بار بالاخره برخیزه و نماز شب بخونه، اما جنی از شیاطین ماموره که هر بار در گوشش بخونه : بخواب، باز بیدار میشی بخون !
و بالاخره هنگام طلوع فجر که رسید، همان شیطان در همان گوش شخص بول میکنه و با قهقهه میگه دیدی بلند نشدی؟؟؟
پن: این توصیف کمی خودمانی بود، منبع و اصل حدیث رو فردا براتون میزارم .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت76
با کشیدن نفسی عمیق، نگاهی به افشین انداختم. چند ثانیه بعد صدای زنگ موبایل از داخل جیبش آمد. تا گوشی را از جیبش در آورد، زن تماس را قطع کرد. لبخندی زد و گفت:
- حله آقا داماد! بفرمائید برید پی خوشیتون. بعدا با هم حساب میکنیم.
هر دو تشکری کردیم. سوار ماشین که شدم با خندهای کلافه گفتم:
- خدا رو شکر ختم به خیر شد، ولی ضد حال بود!
خندید و گفت:
- فدا سر جفتمون! مهم اینه که خوش گذشت! هوم؟
با ذوق نگاهش کردم. چقدر این نگاههای پر انرژیاش را دوست داشتم. برق خاصی که در چشمانش بود، لبخند جذابش!
باورم نمیشد او، با تمام اینها، خودش و همه چیزش، همه ی همه ی همه چیزش، نگاههایش، لبخند هایش، خندههایش، بغضهایش، عشق بازیهایش، همهاش برای من است!
دلم پیچ و تاب میخورد وقتی نگاهم میکرد. لب گزیدم و گفتم:
- خیلی دوستت دارم!
ابرویی بالا انداخت!
- چه یهویی!
- بده؟
خندهاش را خورد.
- نه! چه بدی؟ حالا عروس عاشق ما، گشنه هست یا نه؟
در حالی که با نگاه به آینه روسریام را مرتب میکردم گفتم:
- عروس عاشق شما، اتفاقا صبحانه درست و حسابی ام نخورده و الان روده بزرگش افتاده به جون روده کوچیکش!
استارت زد و گفت:
- پس عروس عاشق ما، چند دقیقه صبر کنه، ببینه داماد مجنونش چه برنامه ای برای ناهار داره!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- ببینیم!
چند دقیقه بعد، صدای ضبط قطع شد و ماشین ایستاد. از شیشه کنار نگاهی به بیرون کردم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اُ ها! اینجا؟
شیشه کوچک ماشین یاری نمیکرد تا بالای ساختمان ببینم. ولی از پایههایش فهمیدم برج میلاد است. خندهای کرد و گفت:
- بله! بریم هم یه ناهار بخوریم، هم طعم غذای رستوران گردون اینجا رو یه بارم با شما بچشیم!
متعجب گفتم:
- رستوران گردون اینجا؟
یک تای ابرویش را مشکوک بالا انداخت. انگار حس کرده باشد که ناراحت شدم گفت:
- آره همون... چطور مگه مشکلی داره برات؟
از حالتش شدیدا خنده ام گرفته بود. با لحنی طلبکار گفتم:
- معلومه که مشکل داره برام. نه تنها مشکل، بلکه خطرم داره!
حسابی به هم ریخت!
- چه خطری؟
با خنده شدید خودم را رها کردم روی صندلی و گفتم:
- خطر سکته بر اثر ذوق زدگی شدید!
او هم قهقهه مردانه بلندی زد و گفت:
- از اون لحاظش بیخیال من حواسم بهت هست.
قند در دلم آب شد! چشمانم را به نشانه تایید بستم و گفتم:
- میدونم!
لبخندی زد و دستش را پشت صندلیام گذاشت. مستقیم نگاهم کرد و گفت:
- بریم بالاخره؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸