eitaa logo
مجهولات
175 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
456 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
کیا اینو داشتن؟😂✨ سلطانِ از مای‌بیبی گرفتن بود :) منو مای‌بیبیمم با شعر گرفتن😔😂
مجهولات
کیا اینو داشتن؟😂✨ سلطانِ از مای‌بیبی گرفتن بود :) منو مای‌بیبیمم با شعر گرفتن😔😂
مامان بیا جیش دارم فوریه خیلی کارم لگن بیار زود برام تا خیس نشه شلوارم 🐘 فیل به این بزرگی لگن به این کوچیکی وای که چه چاق و گندس این آقا فیل خیکی! 🐓مرغک پا حنایی بخون تو قدقدایی روی لگن نشستی به چه پری، چه پایی! بقیشو زیاد یادم نمونده..😂✨
امشب دعا کنید - برای پسرهمسایه‌مون که چند وقته یه مشت نارفیق گرم و خفن دورشو گرفتن به‌جای مذهبیای سفید سمی و اعتقادات‌شو از بیخ و بن نابود کردن.. * گریه‌های امروز مامانش :)... - برای پسر ۳۰ ساله فامیل‌مون که مامانش امشب از نجف رسید کربلا و هنوز خبر نداره دردونه جوونش یکدفعه سکته و فوت کرده - و برای غزل... :)
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طرف میگه آقا امتحانا داره شروع میشه دانش جو‌ها دانش آموز ها اینقدر باید بخونن کسل میشن خسته میشن 😫😫 راهکار بده بهمون ⭕️اینم چند تا راهکار ساده که انجام و مداومتش خیلی تاثیرگذاره⭕️ 📎 اینستاگرام | ایتا | تلگرام
‌می تواند که تو را سخت زمین‌گیر کند درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند! آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت، قسمت این است، بنا نیست که تغییر کند گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست... قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند! گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست، خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند.. در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم، که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند.. خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم! نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند..؟ :) ( متأسفانه نمی‌دونم شاعر کیه) @mjholat
امروز که حالم بد بود و تو اتاق بودم، آبجی داداشام به بسته پاستیل داشتن. مامانم تاکید کرده برا منم نگه دارن، از کــــــل بسته دوتاشو برای من نگه داشتن. بعد نشستن سه تایی بهش زل زدن، به این نتیجه رسیدن که دلشون خیلی میخواد یکی از اینای منو سه قسمت کنن و بخورن! و بخاطر نفری یک سوم پاستیل نوشابه‌ای یکی از اینای منو کلا خوردن.. و مونده یه پاستیل نوشابه‌ای! اومدن تو اتاق و بخاطر یه پاستیل نوشابه‌ای منی که تازه با این حالت تهوع و دل‌درد و سوزش گلو و حرکات ناموزون روده کنار اومدمو با جیــــغ از خواب بیدار کردن‌، تازه میگن چی؟ مامان گفته دو تا پاستیل برا تو نگه داریم بیا این یه پاستیلو بخور. عاقل اندر سفیه میگم اوکی بزار کنار اون یکیش خوب شدم میخورم. بعد با نیش بـــــاز میگن اون یکیشو خوردیم اینم ببریم نصف کنیم بین خودمون؟! می‌دونید اون لحظه مسئله من نه مسئله پاستیل بود.. نه مسئله یکی و دو تا.. نه مسئله این‌که مثل لشکر تاتار اومدن تو اتاقم.. نه مسئله این‌که نتونستن خودشونو در برابر دو تا پاستیل نگه دارن.. نه مسئله این‌که دو نفر از این سه نفر داداشام هستن که قدشون داره از منم بلندتر میشه و عقل‌شون هنوز این‌قدر محدوده.. نه مسئله این که بخاطر یه پاستیل این‌جور اومدن منو بیدار کردن.. مسئله‌ام ترکیب همه اینا بود. لذا ناگهان دیدگاه انسانی خودم رو نسبت بهشون از دست دادم و حقیقتا دلم می‌خواست بشینم رو پاهاشونو تا می‌خورن بزنم. ولی همه این خشمو خالی کردم تو یه جمله و با یه نفس عمیق داد زدم: - بیشعورا بیشعورا بیشعورا گمشید از اتاق بیرون. و باقی حرصش تو بدن خودم موند و چند سال از عمرم کم کرد. اینا از جمله مواردیه که واقــــعــــا دلم نمیخواد سر به تن آبجی داداشام باشه. از جمله مواردی که نمی‌فهمم کی میخوان بزرگ شن؟ از جمله مواردی که واسه تک تک بارایی که از خودم زدمو دادم به اونا شرمنده خودم میشم. از جمله مواردی که شاید به نظر شما و مامان بابام رفتارم بچگونه باشه ولی دیگه واقعا حالم داشته به هم می‌خورده. ://// 😂
خدایا امروز بخاطر بودن مامان‌بزرگ و بابابزرگم ممنونتم :) لطفاً برام حفظ‌شون کن تا روزی که نوه‌هامو ببرم پیش‌شون و بگم دیدید منم مامان‌بزرگ شدم‌؟ و اونام برای نوه‌هام همون دعاهای قشنگ خاص خودشونو بکنن :)
تو اینتراستلار آخرش فهمیدن کسای خفنی که از فضا کمک‌شون می‌کردن که نجات پیدا کنن، خودشون بودن از آینده :) و یه مفهوم پیچیده‌ای از زمان رو در ذهنم ساخت، این‌طور که ما همیشه فکر می‌کنیم ما حالا کاری می‌کنیم، و در آینده که به چیزی رسیدیم، بخاطر تلاش‌های گذشته‌مونه. ولی این فیلم می‌گفت گاهی این آینده توئه که به گذشتت کمک می‌کنه تا تو بهش برسی. مثلا همین که هر وقت میام ببُرم یه دختر قوی و شاد از آینده پشت میکروسکوپای خفن آزمایشگاه بیوتکنولوژی دانشگاه، قاطی دغدغه‌های پایان‌نامش و طرح بیولوژیکی جدیدش که خیلی براش حاشیه داشته و دل‌دل کردناش برای تموم شدن این چند هفته و رفتن به اردوی جهادی بسیج دانشگاه.. چند ثانیه واسه من وقت میزاره، بهم لبخند می‌زنه و آروم میگه بیا. تلاش کن. ارزششو داره :) همینا کمکاییه که خودمون از آینده به خودمون می‌کنیم. یا همون خانم دکتری که گاهی با روپوش سفید، وسط کلاس سنگین فیزیولوژی یه دفعه سرشو میاره بالا و به تو چشمک می‌زنه.. همون مشاوری که بعد از یه روز شلوغ تو کارآموزی و قاطی سردرداش یهو می‌کوبه رو شونه تو و میگه چه خبر دختر؟ کجای کاری؟ همون مهندسی که بعد از کلی کشتی گرفتن با پیچ و مهره‌ها یا صفر و یک‌های کامپیوتری با یه لبخند پهن بهت سلام می‌کنه.. همون معلمی که بعد از یهویی لغو کردن امتحان قاطی تشکر کردن شاگرداش برای تو دست تکون میده.. همون نویسنده‌ای که زل زده به چاپ جدید کتابش و قاطی ذوقش یه نگاه به تو و ذهن شلوغت می‌کنه و ریز می‌خنده.. همه اونا تویی، از آینده، که میخوای به خودت کمک کنی :) نه اَبَر آدمایی که زور و علمشون از ما خیلی بیشتره.. پس لطفا بیا بیخیال حرف بقیه اون‌قدر براش تلاش کنیم تا بشه. همین.
- در رابطه با این ویدیو که از سید کاظم گذاشتی یه سوال داشتم. الان ایشون میگه ناهار نخورید. خوب چیکار کنیم؟ 😐 بعد وقتی طرف ۳ یا ۴ از خواب بیدار میشه ظهر تلف میشه که. من یکی خودم دو سه ساعت بعد صبحانه گشنم‌ میشه. تازه ناهار رو هم اگه برنج‌ نخورم‌ که می‌میرم‌. اصلا من یه شعار دارم، میگم برنج یک نوع سبک زندگیه 😌✌🏼 سپاس و درود و بدرود. + خب حذف ناهار که خیلی فراتر از حرف سیدکاظم صحبت شده. الان ما خودمون چندماهه ناهارمون رو حذف کردیم😁😂 حذف ناهار ظرافتای خاص خودشو داره که اکر بخوای برات بگم؟ با رعایت اونا خصوصا در ابتدای کار تلف نمیشی😂🤝 نه برنجم حذف نمیشه فقط جاش عوض میشه😂🌿 ولی این‌که میگه جلوی خواب‌آلودگی تو بعدازظهرو می‌گیره واقعا حقه..
بابام با این اومد تو و من با لبخند پهن به مامانم نگاه کردم و منتظر بودم با ذوق بابامو بخاطر هدیه یهوییش بغل کنه، که یهو مامانم جیغ زد: - عزیزممم! برا روز دختره؟ و من تازه قتی دوریالیم افتاد امشب شب دختره و اینم هدیه‌ی من و حانیه‌ است، که تو بغل بابام بودم🥲 *طبیعیه
کارتمو نگاه کردم. شماره صندلیم ۱۳۱۳ بود! زیرلب غرولندی کردم و سعی کردم مثل مامان یه لگد محکم به تفکر نحسی ۱۳ بزنم. وگرنه دو تا ۱۳ پشت هم با این عقیده یه چیزی از وحشتناکم اونور تر بود. یه بشکن زدم که شب قراره بریم حرم و تو راه کارت ورود به جلسمو کپی می‌گیرم. فرستادم برای بابام و نیم ساعت بعد راه افتادیم. تو راه انگار گرد فراموشی ریختن رو سرم که پــــــاک جریان کپی رو یادم رفت! وقتی برگشتم خونه بعد از نیم‌ساعت یهو جیغ کشیدم و یادم اومد برای فردا کارت ندارم! تو مغزم صدتا سناریو چیدم که فردا به مسئولای حوزه چی بگم.. قلبم تا خود صبح تو حلقم بود. با وجودی که تا چهار بیدار بودم، باز راس ۶ برپا زدم و بابامم بیدار کردم که حتما راس ۷ تو حوزه آزمون باشم. به دردسری بابامو ۶:۴۰ از خونه کندم و راه افتادیم. یهو یه فکری به مغزم زد.. مدرسه گفته بود کپی همه کارتا رو گرفته برایرهرکس که میخواد.. ولی چون از ما دور بود مطمئن بودم بالام تا اون‌جا نمیره برای من کارتو بگیره و بیخیال شدم. گفتم خودم از سایت کپی می‌گیرم. ولی حالا که حوزه آزمونم نزدیک مدرسه بود می‌تونستم برم از اون‌جا بگیرم. از فکر بکرم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. رفتیم مدرسه و بعد از این‌که ده ساعت همه رو توجیه کردم که حالیمه حوزه آزمونم این‌جا نیست و برای گرفتن کارت اومدم فقط.. بالاخره کارتو گرفتم و زدم بیرون. حوزه آزمونو پیدا کردیم. بابام گفت صبر می‌کنم، بپرس ببین اگر همینجاست برم. رفتم تو و پرسیدم: حوزه آزمون بچه‌های فرزانگان همین‌جاست؟ خانمه یه نگاه کرد و پرسید: فرزانگان؟ آره فک کنم دیگه... بابامو راهی کردم بره و با اعتماد به نفس تو حیاط نشستم. گوشیمو تحویل دادم و شماره‌شو گرفتم. ساعت همین‌جور میگذشت و خیلیا میومدن.. ولی دریغ از یه آشنا! قیافه ها همه آرایش دار..موها رنگ کرده.. بعضیا حتی معلوم بود سن‌شون بالاست! تو صحبتاشونم فقط داشتن سر سالایی کهشت کنکور مونده بودن با هم چونه می‌زدن! حس می‌کردم باهمه واقعا غریبه‌ام.. تا دبیر عربیمونو دیدم‌! با ذوق بهش سلام کردم. همین‌طور ساعت می‌گذشت و خبر از هیچ آشنایی نبود.. بالاخره وقتی اعلام کردن بیاید تو و درا رو میخوایم ببندیم مطمئن شدم یه اشتباهی شده.. و وقتی پیگیری کردم دیدم بله! اینجا حوزه بزرگسالانه و اصلا من باید جای دیگه می‌رفتم... اگر اینجا درا رو بستن.. یعنی اونجا ام.. ضربان قلبم رفت رو هزار! از این‌جا به اون‌جا دنبال یکی که کمکم کنه می‌گشتم. چندتا از مادرایی که منتظر بچه‌شون تو حیاط بودن اومدن کنارم، دبیر عربی‌مونم بود. هرکس یه چیزی می‌گفت.. - برو سر کوچه بگو یکی سوارت کنه - نزدیکه پیاده برو - از یکی آدرس بگیر - اسنپ بگیر - بگو مامان یکی از بچه‌ها که تو کوچه‌است ببردت - میخوای باهات بیام راهو پیدا کنیم و بریم؟ - نه دوره پیاده نمی‌رسید.. دویدم تو کوچه، با دیدن کوچه خالی و جوون چرکی که تکیه زده بود به دیوار و تسبیحو تو هوا می‌چرخوند با ترس سمت مدرسه برگشتم. شرایطی نبود که خودم بزنم بیرون و با آدرس پرسیدن از این و اون سر برسم.. دو سه بار راه ته حیاط تا دفترو دویدم بلکه یکیو ببینم ولی دریغ! بالاخره رفتم کیف دبیر عربی‌مونو آوردم. برام اسنپ گرفت. سوار اسنپ که شدم تیشرت مشکی پر از اسکلت راننده همون اول توی ذوقم زد. خیلی طول نکشید که متوجه بوی وحشتناک گازی که تو ماشین پیچیده بود بشم. بخاطر استرس زیاد نیاز به نفس عمیق داشتم و تو این شرایط اصلا نمی‌شد.. دستمو سمت دستگیره بردم تا شیشه رو کمی پایین بدم. ولی خبری از دستگیره نبود! تپیدن قلبمو سر تک تک انگشتام حس می‌کردم. می‌خواستم ذکر بگم اما نمی‌دونستم چی.. فقط می‌دونستم نباید بزارم بغضی که از اول ماجرا تو گلوم نشسته بود حالا و این‌جا بشکنه. تکیه دادم. سرمو دادم عقب و سعی کردم ریتم نفسامو منظم کنم. گوشیمو از حالت پرواز در آوردم. از پنجره به بیرون زل زدم به امید دیدن دیوارای مدرسه...