eitaa logo
مجهولات
197 دنبال‌کننده
2هزار عکس
510 ویدیو
18 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا امروز بخاطر بودن مامان‌بزرگ و بابابزرگم ممنونتم :) لطفاً برام حفظ‌شون کن تا روزی که نوه‌هامو ببرم پیش‌شون و بگم دیدید منم مامان‌بزرگ شدم‌؟ و اونام برای نوه‌هام همون دعاهای قشنگ خاص خودشونو بکنن :)
تو اینتراستلار آخرش فهمیدن کسای خفنی که از فضا کمک‌شون می‌کردن که نجات پیدا کنن، خودشون بودن از آینده :) و یه مفهوم پیچیده‌ای از زمان رو در ذهنم ساخت، این‌طور که ما همیشه فکر می‌کنیم ما حالا کاری می‌کنیم، و در آینده که به چیزی رسیدیم، بخاطر تلاش‌های گذشته‌مونه. ولی این فیلم می‌گفت گاهی این آینده توئه که به گذشتت کمک می‌کنه تا تو بهش برسی. مثلا همین که هر وقت میام ببُرم یه دختر قوی و شاد از آینده پشت میکروسکوپای خفن آزمایشگاه بیوتکنولوژی دانشگاه، قاطی دغدغه‌های پایان‌نامش و طرح بیولوژیکی جدیدش که خیلی براش حاشیه داشته و دل‌دل کردناش برای تموم شدن این چند هفته و رفتن به اردوی جهادی بسیج دانشگاه.. چند ثانیه واسه من وقت میزاره، بهم لبخند می‌زنه و آروم میگه بیا. تلاش کن. ارزششو داره :) همینا کمکاییه که خودمون از آینده به خودمون می‌کنیم. یا همون خانم دکتری که گاهی با روپوش سفید، وسط کلاس سنگین فیزیولوژی یه دفعه سرشو میاره بالا و به تو چشمک می‌زنه.. همون مشاوری که بعد از یه روز شلوغ تو کارآموزی و قاطی سردرداش یهو می‌کوبه رو شونه تو و میگه چه خبر دختر؟ کجای کاری؟ همون مهندسی که بعد از کلی کشتی گرفتن با پیچ و مهره‌ها یا صفر و یک‌های کامپیوتری با یه لبخند پهن بهت سلام می‌کنه.. همون معلمی که بعد از یهویی لغو کردن امتحان قاطی تشکر کردن شاگرداش برای تو دست تکون میده.. همون نویسنده‌ای که زل زده به چاپ جدید کتابش و قاطی ذوقش یه نگاه به تو و ذهن شلوغت می‌کنه و ریز می‌خنده.. همه اونا تویی، از آینده، که میخوای به خودت کمک کنی :) نه اَبَر آدمایی که زور و علمشون از ما خیلی بیشتره.. پس لطفا بیا بیخیال حرف بقیه اون‌قدر براش تلاش کنیم تا بشه. همین.
- در رابطه با این ویدیو که از سید کاظم گذاشتی یه سوال داشتم. الان ایشون میگه ناهار نخورید. خوب چیکار کنیم؟ 😐 بعد وقتی طرف ۳ یا ۴ از خواب بیدار میشه ظهر تلف میشه که. من یکی خودم دو سه ساعت بعد صبحانه گشنم‌ میشه. تازه ناهار رو هم اگه برنج‌ نخورم‌ که می‌میرم‌. اصلا من یه شعار دارم، میگم برنج یک نوع سبک زندگیه 😌✌🏼 سپاس و درود و بدرود. + خب حذف ناهار که خیلی فراتر از حرف سیدکاظم صحبت شده. الان ما خودمون چندماهه ناهارمون رو حذف کردیم😁😂 حذف ناهار ظرافتای خاص خودشو داره که اکر بخوای برات بگم؟ با رعایت اونا خصوصا در ابتدای کار تلف نمیشی😂🤝 نه برنجم حذف نمیشه فقط جاش عوض میشه😂🌿 ولی این‌که میگه جلوی خواب‌آلودگی تو بعدازظهرو می‌گیره واقعا حقه..
بابام با این اومد تو و من با لبخند پهن به مامانم نگاه کردم و منتظر بودم با ذوق بابامو بخاطر هدیه یهوییش بغل کنه، که یهو مامانم جیغ زد: - عزیزممم! برا روز دختره؟ و من تازه قتی دوریالیم افتاد امشب شب دختره و اینم هدیه‌ی من و حانیه‌ است، که تو بغل بابام بودم🥲 *طبیعیه
کارتمو نگاه کردم. شماره صندلیم ۱۳۱۳ بود! زیرلب غرولندی کردم و سعی کردم مثل مامان یه لگد محکم به تفکر نحسی ۱۳ بزنم. وگرنه دو تا ۱۳ پشت هم با این عقیده یه چیزی از وحشتناکم اونور تر بود. یه بشکن زدم که شب قراره بریم حرم و تو راه کارت ورود به جلسمو کپی می‌گیرم. فرستادم برای بابام و نیم ساعت بعد راه افتادیم. تو راه انگار گرد فراموشی ریختن رو سرم که پــــــاک جریان کپی رو یادم رفت! وقتی برگشتم خونه بعد از نیم‌ساعت یهو جیغ کشیدم و یادم اومد برای فردا کارت ندارم! تو مغزم صدتا سناریو چیدم که فردا به مسئولای حوزه چی بگم.. قلبم تا خود صبح تو حلقم بود. با وجودی که تا چهار بیدار بودم، باز راس ۶ برپا زدم و بابامم بیدار کردم که حتما راس ۷ تو حوزه آزمون باشم. به دردسری بابامو ۶:۴۰ از خونه کندم و راه افتادیم. یهو یه فکری به مغزم زد.. مدرسه گفته بود کپی همه کارتا رو گرفته برایرهرکس که میخواد.. ولی چون از ما دور بود مطمئن بودم بالام تا اون‌جا نمیره برای من کارتو بگیره و بیخیال شدم. گفتم خودم از سایت کپی می‌گیرم. ولی حالا که حوزه آزمونم نزدیک مدرسه بود می‌تونستم برم از اون‌جا بگیرم. از فکر بکرم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. رفتیم مدرسه و بعد از این‌که ده ساعت همه رو توجیه کردم که حالیمه حوزه آزمونم این‌جا نیست و برای گرفتن کارت اومدم فقط.. بالاخره کارتو گرفتم و زدم بیرون. حوزه آزمونو پیدا کردیم. بابام گفت صبر می‌کنم، بپرس ببین اگر همینجاست برم. رفتم تو و پرسیدم: حوزه آزمون بچه‌های فرزانگان همین‌جاست؟ خانمه یه نگاه کرد و پرسید: فرزانگان؟ آره فک کنم دیگه... بابامو راهی کردم بره و با اعتماد به نفس تو حیاط نشستم. گوشیمو تحویل دادم و شماره‌شو گرفتم. ساعت همین‌جور میگذشت و خیلیا میومدن.. ولی دریغ از یه آشنا! قیافه ها همه آرایش دار..موها رنگ کرده.. بعضیا حتی معلوم بود سن‌شون بالاست! تو صحبتاشونم فقط داشتن سر سالایی کهشت کنکور مونده بودن با هم چونه می‌زدن! حس می‌کردم باهمه واقعا غریبه‌ام.. تا دبیر عربیمونو دیدم‌! با ذوق بهش سلام کردم. همین‌طور ساعت می‌گذشت و خبر از هیچ آشنایی نبود.. بالاخره وقتی اعلام کردن بیاید تو و درا رو میخوایم ببندیم مطمئن شدم یه اشتباهی شده.. و وقتی پیگیری کردم دیدم بله! اینجا حوزه بزرگسالانه و اصلا من باید جای دیگه می‌رفتم... اگر اینجا درا رو بستن.. یعنی اونجا ام.. ضربان قلبم رفت رو هزار! از این‌جا به اون‌جا دنبال یکی که کمکم کنه می‌گشتم. چندتا از مادرایی که منتظر بچه‌شون تو حیاط بودن اومدن کنارم، دبیر عربی‌مونم بود. هرکس یه چیزی می‌گفت.. - برو سر کوچه بگو یکی سوارت کنه - نزدیکه پیاده برو - از یکی آدرس بگیر - اسنپ بگیر - بگو مامان یکی از بچه‌ها که تو کوچه‌است ببردت - میخوای باهات بیام راهو پیدا کنیم و بریم؟ - نه دوره پیاده نمی‌رسید.. دویدم تو کوچه، با دیدن کوچه خالی و جوون چرکی که تکیه زده بود به دیوار و تسبیحو تو هوا می‌چرخوند با ترس سمت مدرسه برگشتم. شرایطی نبود که خودم بزنم بیرون و با آدرس پرسیدن از این و اون سر برسم.. دو سه بار راه ته حیاط تا دفترو دویدم بلکه یکیو ببینم ولی دریغ! بالاخره رفتم کیف دبیر عربی‌مونو آوردم. برام اسنپ گرفت. سوار اسنپ که شدم تیشرت مشکی پر از اسکلت راننده همون اول توی ذوقم زد. خیلی طول نکشید که متوجه بوی وحشتناک گازی که تو ماشین پیچیده بود بشم. بخاطر استرس زیاد نیاز به نفس عمیق داشتم و تو این شرایط اصلا نمی‌شد.. دستمو سمت دستگیره بردم تا شیشه رو کمی پایین بدم. ولی خبری از دستگیره نبود! تپیدن قلبمو سر تک تک انگشتام حس می‌کردم. می‌خواستم ذکر بگم اما نمی‌دونستم چی.. فقط می‌دونستم نباید بزارم بغضی که از اول ماجرا تو گلوم نشسته بود حالا و این‌جا بشکنه. تکیه دادم. سرمو دادم عقب و سعی کردم ریتم نفسامو منظم کنم. گوشیمو از حالت پرواز در آوردم. از پنجره به بیرون زل زدم به امید دیدن دیوارای مدرسه...
- https://eitaa.com/mjholat/8045 جدی؟ چ خوب؟ نههه‌ الان درگیر امتحانایی. نمیخوام به خاطر من اذیت شی ممنونم جیگر طلا + قربانت😂❤️
و بله، کادو به خودم. بخند دختر. بخند اینا تموم میشه. قشنگ بازیچه دست یه مشت تازه به کرسی رسیده‌ایم😔😂 * چقدر شبیه بابونس🙂
مجهولات
و دبیر عربی‌مون که امروز واقعا فرشته بود 🥲
و اون مامانمه که دستمو گرفت گفت بدو بریم خودم برسونمت..🥲 یا اون مامانه که وقتی با لبای خشک و سینه سوخته از دویدن مستاصل وایسادم وسط حیاط، از لیوان قمقمه خودش بهم آب داد🥲 اون مامانی که کنارم وایساد تا اسنپ بیاد و تو کوچه تنها نباشم🥲 اون مامانی که پشت در بسته حوزه امتحان دست لرزونمو سفت گرفت و اون یکی مامانی که این‌قدر به در کوبید تا سرایدار اومد🥲 امروز کلی مامان مهربون هوامو داشتن. و واقعا از خدا بابت داشتن این مردم ماه و مهربون تو کشورم و شهرم یه دنیا ممنونم🥲
روز دخترو به اون پسرای ایتا که در حقیقت دخترن ویژه تبریک میگم😀 چون اونا دخترن ولی امروز هیچ تبریکی دریافت نمی‌کنن البته فشار نمی‌خورن.. چون عوضش هر روز کلی دختر میاد تو ناشناسشونو کلی از شرح کمالاتشون روده درازی می‌کنه😂