مجهولات
- https://eitaa.com/mjholat/8742 اوووه من حواسم رفت پیِ سعید شرفی اونم جوونه و معلم زیسته+داروسازی/:
- https://eitaa.com/mjholat/8762
آره بابا اونقدر سادهاس ک اصن باورت نمیشه!/:😂
مثلا یه گوشهاز سادگیش لباس گلمنگلیش بود😂
آره دقیقااا؛
مدرسهها ک بقول خودت کنترل میکنن وضعش اینه چ برسه به آموزشگاهای کنکور...
#ناشناس
+ شتتت😳😂
- https://eitaa.com/mjholat/8765
این مدل ایتات چیه؟ که میگه مثلا فلانی آوردت به کانال به جای اینکه بگه فلانی شما را اضافه کرد؟
#ناشناس
+ یه مدل سمی خیلی خافان😎😂
الان براتون میفرستم، با هر تکهاش کلی ذوق میکنید😂✨
قلب از نور ستاره درست شده
و زمان.
رنجش دوری و از دست دادن در تاریکی
ریسمانی ناگسستنی که بینهایت را به بینهایت وصل میکند.
قلب من برای قلبت آرزو میکند و آن آرزو حتمی است.
وقتی دنیا میچرخد
وقتی جهان بزرگ میشود
و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره
در راز تو برملا میشود
من رفتهام.
ولی برخواهم گشت :)
- دختری که ماه را نوشید!
کلی بارن هیل
@mjholat
مجهولات
در کمد از بالا سقوط کرد رو پیشونیم و متأسفانه یا خوشبختانه هنوز زندم🥲😂
مامانم میگه: تو که خم بودییی! چرا سرتو آوردی بالا که بخوره تو سرت؟
میگم: چون اونجوری میخورد رو نخاعم و فلج میشدم و تا آخر عمر زندگی وحشتناکی داشتم، اما اینجور یا میمردم یا ضربه مغزی میشدم و طبق وصایام اعضامو اهدا میکردید. روز خوب.. با وضو.. آخرین پیام کانالم فاخر بود.. میتونست همه چیز در اوج تموم بشه😔😂
مجهولات
در کمد از بالا سقوط کرد رو پیشونیم و متأسفانه یا خوشبختانه هنوز زندم🥲😂
اوه شت
ی بار دیگم رفته بودی زیرکمد🙂😂😂
زندگیم داره جوری غیرقابل پیشبینی پیش میره که دیگه میلی ندارم براش برنامهریزی کنم :)
* فقط سپردم به خدا..
واااای بچه هااا
از دومین سالروز تاسیس کانالم گذشت و من یادم نبود🥲😱
مثل کسی که روز تولدشو یادش رفته ناراحتم🥲
مراسمات پارسالو یادتونه؟😂
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۸
دستش را روی دهان پیرمرد میفشرد. خون تازه تا آرنجش را سرخ رنگ کرده بود. دست دیگرش را زیر بازوی پیرمرد گرفته بود و با چشمان غرق وحشت، او را در راهروی بیمارستان دنبال خود میکشید. حتی انتهای موهای مجعد خرمای رنگش بهخاطر خون به هم چسبیده بود. از لحظه ورود، نگاه همه سمت او چرخید. خیلیها فورا با انزجار سرشان را پایین انداختند و عدهای هم نگاه وحشتزدهشان روی او ثابت ماند.
به اینطرف و آنطرفش نگاهی کرد تا پذیرش را دید. آب دهانش را قورت داد و سمت اتاقک دوید. حالا رسما پاهای پیرمرد داشت روی زمین کشیده میشد. وزنش را روی پیشخوان اتاقک پذیرش انداخت. سرش را نزدیک نیمدایره برش داده شده کرد و نفسی عمیق گرفت.
- لبش.. لبش پاره شده.
مسئول پذیرش با شکل و قیافهٔ در هم، نگاهش را از تصویر انزجار آور روبهرو گرفت. اطلاعات را فورا وارد کرد و وقتی به سطر آخر رسید، با صدایی گرفته پرسید:
- نسبتتون با بیمار؟
زن که تقریبا تمام توانش را از دست داده بود، هر آن امکان داشت روی زمین بیافتد. با لبهای بیرنگ و خشکش لب زد:
- پسرم! پسرمه.
چشمان مسئول پذیرش گرد شد. با دهان باز به سر کچل و متورم وَ صورت رنگپریده و چروک بیمار نگاه کرد. زن جوان که دیگر یکلحظه هم امکان ایستادن نداشت، برگه را از زیر دست مرد کشید. خط بزرگ و پررنگی از جوهر آبی، از همان نقطه که خودکار روی برگه بود تا آخر برگه زرد رنگ و حتی کمی روی پیشخوان سفید کشیده شد. زن همانطور که سعی داشت تا اتاق جراحی سرپایی با بیشترین سرعت برود، تقریبا فریاد زد:
- پروگریا آقا. پسرم مبتلا به پروگریاست!
#تأویل(ح.جعفری)