بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۸
دستش را روی دهان پیرمرد میفشرد. خون تازه تا آرنجش را سرخ رنگ کرده بود. دست دیگرش را زیر بازوی پیرمرد گرفته بود و با چشمان غرق وحشت، او را در راهروی بیمارستان دنبال خود میکشید. حتی انتهای موهای مجعد خرمای رنگش بهخاطر خون به هم چسبیده بود. از لحظه ورود، نگاه همه سمت او چرخید. خیلیها فورا با انزجار سرشان را پایین انداختند و عدهای هم نگاه وحشتزدهشان روی او ثابت ماند.
به اینطرف و آنطرفش نگاهی کرد تا پذیرش را دید. آب دهانش را قورت داد و سمت اتاقک دوید. حالا رسما پاهای پیرمرد داشت روی زمین کشیده میشد. وزنش را روی پیشخوان اتاقک پذیرش انداخت. سرش را نزدیک نیمدایره برش داده شده کرد و نفسی عمیق گرفت.
- لبش.. لبش پاره شده.
مسئول پذیرش با شکل و قیافهٔ در هم، نگاهش را از تصویر انزجار آور روبهرو گرفت. اطلاعات را فورا وارد کرد و وقتی به سطر آخر رسید، با صدایی گرفته پرسید:
- نسبتتون با بیمار؟
زن که تقریبا تمام توانش را از دست داده بود، هر آن امکان داشت روی زمین بیافتد. با لبهای بیرنگ و خشکش لب زد:
- پسرم! پسرمه.
چشمان مسئول پذیرش گرد شد. با دهان باز به سر کچل و متورم وَ صورت رنگپریده و چروک بیمار نگاه کرد. زن جوان که دیگر یکلحظه هم امکان ایستادن نداشت، برگه را از زیر دست مرد کشید. خط بزرگ و پررنگی از جوهر آبی، از همان نقطه که خودکار روی برگه بود تا آخر برگه زرد رنگ و حتی کمی روی پیشخوان سفید کشیده شد. زن همانطور که سعی داشت تا اتاق جراحی سرپایی با بیشترین سرعت برود، تقریبا فریاد زد:
- پروگریا آقا. پسرم مبتلا به پروگریاست!
#تأویل(ح.جعفری)
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●شنبه، ۱۴۰۲/۴/۱۷ (کلاس نگارش رسانهای)
آیدا دختر احمقی نبود... نمیدانستم چی باعث شده بود بیخبر آپارتمانی که بعد از شش سال کار کردن و قناعت، توی شهر غریب با قسط و قرض برای خودش خریده بود را بفروشد تا برود به کنسرت یک خواننده ایرانی مقیم آلمان!
از صبح هر چه با او تماس میگرفتم جواب نمیداد. پریشب پیامک داد که رسیده. حتی تا دیروز ظهر هم کمی حال و احوال کردیم... وقتی پرسیدم چرا اینکار کرده، گفت خیلی علاقمند به اجرایش بوده و وقتی هم گفتم جوابش قانعم نکرده و پاپیچ شدم، گفت ولش کنم.
نهایتا از دیشب، دیگر کلا جوابم را نداد. حالا هفده، هجده ساعت گذشته بود. نه از آخرین مکالمهمان، از کنسرت. کاش حداقل میگفت چطور بوده... کِی برمیگردد یا...
برای بار صدم شمارهاش را گفتم. هنوز دو تا بوق نخورده دیدم پشت خطی دارم. با اکراه تماس را وصل کردم. ترانه بود. صدای جیغ جیغیاش باعث شد همان اول گوشی را از گوشم دور کنم.
- فاطی.. دیدی خبرو؟ تو میدونستی؟ بهت گفته بود؟
صورتم جمع شد. با بهت سرم را تکان دادم و پرسیدم:
- جیغ نزن! چی؟
فورا نفسی گرفت.
- بابا اون خواننده هه دیشب وسط کنسرتش کشته شده! الان عکساش پخش شده اونی که پلیس گرفتدش آیداست! فاطی تو میدونستی داره برا این میره؟ جریان چی بوده؟
ناگهان مشتم شل شد و گوشی کمی در دستم سر خورد. چشمانم گشاد شده بود و با دهان باز چند بار لب زدم تا توانستم کلمهای سخن بگویم.
- چی.. چی میگی تو ترانه؟ چی شده..؟
#تأویل(ح.جعفری)
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●سهشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن)
سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکدهای در شمال اروپا. وضعیت ابتلاء مردم دهکده به طاعون: کاملا پاک
آناستازیا لب ورچید. بغضش را فور خورد و بچه را سفت به سینهاش چسباند.
- نمیدمش. نه بچهام رو به شما نمیفروشم!
زن میانسال، دستش را از دامنش گرفت و به او چشم دوخت. سرش را خم کرده و هرچه ترحم در وجودش داشت، در چشمان مشکیاش ریخت.
- چرا آناستازیای عزیز من؟ نمیخوای که اون تا قبل از اتمام قحطی و اپیدمی از گرسنگی بمیره؟
مردی که همراهش بود، پوکی عمیقتر به سیگارش زد و از زیر کلاهش نگاهی سنگین به آناستازیا انداخت. حتی در عوض همین بارانیای که تنش بود، میتوانست کل خانواده آنها را بخرد! آناستازیا حالا انگار در چهره هردویشان شمایل شیطان را میدید. دست زن که بالا آمد و روی گونه دخترکش غلطید، فورا دو قدم عقب رفت. بغضی که در گلویش نشسته بود را قورت داد و گفت:
- من.. من شنیدم شما اون پشت چی میگفتید. شنیدم گفتید از گوشت این بچههای بینوا برای تغذیهتون استفاده میکنید! اصلا من احمق چرا خودم نفهمیدم هیچکس محض رضای خدا بچههای ما رو نمیبره که ازشون محافظت کنه و تازه! یه پولیام روش بزاره و بده به ما! الان چندتا بچه بینوا تو اون کالسکه کذاییان که اون بیرونه؟ شما.. شما میدونستید هیچکدوم از مردم این دهکده از قحطی و طاعون جون سالم به در نمی برن تا بعدا بیان دنبال بچههاشون! برای همین اون وعده رو بهشون دادید. تا گوشت سالم لذید داشته باشید! شما واقعا آشغالید.. واقعا...
قبل از آنکه جملهاش تمام شود، خون داغی از سینهاش روی صورت کودکی پاشید که آرام در آغوشش خوابیده بود... زن میانسال بچه را از آغوش او بیرون کشید. مرد هم تفنگ را توی کتش گذاشت و هر دو بی هیچ حرفی خانه را ترک کردند.
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●سهشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن)
ناراضی از بویی که در فضا پخش شده بود سرم را تکان دادم. بهجای بوی عطرهای گرانقیمت فرانسوی، بوی عرق و ماندگی در بینیام میپیچید! روبهرویم را نگاه کردم. با بیمیلی جواب سلام زنی که جلوی میز ایستاده بود را دادم. زن با صدایی که رنگ بغض داشت، به کودکی که در آغوش همسرش خوابیده بود اشاره کرد.
- سلام خانم منشی، این بچم قلبش مشکل داره. هرجا رفتیم گفتن ریسک عملش بالایه... بیایم اینجا شاید آقای دکتر بتونن کمکمون کنن. اومدیم اگر لازمه وقت بگیریم، اگر هم نه ویزیتش رو انجام بدن.
موهای بلوند شدهام را کمی بیشتر داخل مقنعهی سرمهای کردم. چشمغرهای رفتم و گفتم:
- اونایی که گفتن بیاین اینجا، در جریان هزینه ها گذاشتنتون؟
زن نگاهی به در و دیوار مطب انداخت. کفپوشهای سنگی مرمر با دیوارها و سقف گچکاری شده. سرتاسر اتاق هم پر از دکوریهای فوقالعاده گرانقیمت بود.
آب دهانش را قورت داد. با بغض سنگینی که در گلو داشت، به سختی لبخند زد و گفت:
- یه کاریش میکنیم...
پوزخندی زدم. یک تای ابرویم را بالا انداختم و کلافه گفتم:
- بفرمایید بیرون خانم. ما الان یه بیمار سفارششده داریم که ممکنه حضور شما باعث کدورت خاطرشون بشه. آقای دکتر اصلا شما رو ویزیت نمیکنن. بفرمایید بیرون خواهشا...
زن با غضب صدایش را بالا برد:
- این چه دکتریه پس؟
فورا از پشت میز بیرون آمدم. با حرص پوزخند دیگری زدم و گفت:
- دکترِ خوب! چیزی که شما متاسفانه گیرتون نمیاد...
بعد سمت زن رفتم و بازویش را گرفتم تا سمت در هدایتش کنم. همسرش که تابهحال ساکت بود، ناگهان صدایش را بالای سرش انداخت و با لهجه غلیظتر از خود زن، داد زد:
- شرم نمیکنید؟ چطور به شما گواهی پزشکی دادن؟ من میرم نظامپزشکی شکایت میکنم!
یکلحظه جا خوردم! فورا چشمغرهای رفتم. همچنان تلاش در ساکت و بیرون کردن او داشتم اما مرد پیوسته تقلا میکرد. همان لحظه در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد. کراواتش را کمی شل کرد و با قیافهای خنثی آنها را نگاه کرد. مرد که صورتش برافروخته و رگهای پیشانیاش ورم کرده بود، با دیدن او لحظهای ساکت شد. آمد از من پیش او شکایت ببرد که صدای دکتر منصرفش کرد.
- قبل از اونکه تو بری نظامپزشکی شکایت کنی، من همینجا کارتو تموم میکنم، بعد حاجخانمت میره از من شکایت میکنه، بعد اگر شانش بیاری و وکیلم رای دادگاه رو به نفع من تغییر نده، قطعا زنت که برای پول عمل و حتی ادامهزندگی محتاج خونبهای توئه دیه رو میگیره و منم دو ماه بعد آزادم! پس پیش من از شکایت حرف نزن! محترمانه بفرما بیرون!
زن و مرد با ناباوری به هم نگاه کردند. بغض هردویشان شکست. این چندمین باری بود که از این صحنهها میدیدم. اوایل منقلب میشدم اما حالا دیگر برایم فرقی نداشت. بههرحال آدم باید لقمهی اندازهی دهانش بردارد!
بیتفاوت پشت میزم برگشتم. با رفتن آنها، بالافاصله برخاستم تا برای حضور بیمار ویژه تدارک مختصری ببینم اما جمله آخری که آن زن گفت مدام در سرم تکرار میشد.
- حالا که دور دورِ شماست... ولی ما ام خدایی داریم :)
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) ناراضی از بویی که در فض
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن)
* از زبان یک مراقب جلسه امتحان
زوم کرده بودم روی دستانش. دست سفید و تپلی داشت با ناخنهایی که از ته گرفته بود. از اول جلسه تابهحال بار سوم بود که تلاش میکرد قلنج دستش را بشکند اما دیگر قلنجی نمانده بود. آنقدر دستانش عرق کرده بود که تا خودکار را دست میگرفت، لیز میخورد. بهخاطر همین خیسی، یکی دو جا هم جوهر خودکار در جوابهایش پخش شده بود. صورتش سرخ و برافروخته بود. بالاخره لب گزید و سرش را بالا آورد.
- خانم میشه بریم دستشویی؟
یکتای ابرویم را بالا انداختم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم. از جا که برخاست، حواسم معطوف کناریاش شد. عینکش را بالا داد. عینکش قابی گرد و نازک به رنگ مسی داشت. دستههایش هم باریک و ظریف بود. کمی نوک بینیاش را خاراند. خودکار را از بین لبهایش در آورد و چندبار آرام روی میز کوبید. در نهایت انگار از آن سوال ناامید شده باشد، سراغ سوال بعدی رفت. تا آخر برگه را نوشت.
دیگر خبری از آن دختری که به دستشویی رفت نشد..
چند دقیقه بعد، همان دختر عینکی یکبار دیگر برگهاش را چک کرد. در نهایت نگاهش با حسرت روی همان سوال بیجواب ماند...
بالاخره نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. برگهاش را تحویل داد و بیرون رفت. یکربع بعد، سالن خالی شد. وقتی کیف و وسایلم را برداشتم تا از مدرسه خارج شوم دختر مضطرب را هم دیدم. در دفتر معاونین؛ روبهروی دو تا معاون شاکی. برگهاش هم همانجا روی میز بود. به ضمیمه یک ضربدر بزرگ روی تمام سوالهای پر یا خالی...
#تأویل(ح.جعفری)