eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
480 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
برای مجهولات سینی کوچیک چای و بیسکوئیت رو گذاشتم روی میزِ حوّا. + خسته نباشی. - دستت درد نکنه! + حو
عه من این رو الان دیدم🥲✨ از دو جهت پر از اکلیل شدم؛💖 اول این‌که پرت شدم به اون روزای ۱۶،۱۵ سالگیم که هنوز همه منو تو فضای مجازی با نام حوا می‌شناختن. و اصلا برای همین این اسم رو گفتم که اون خاطرات زنده بشه. :) دوم هم.. همه چیزش. اصن سسشیگشیلرتحمپکاسبحلیز💞🫂😂
ولی من دوست دارم با اونی که سناریو خوابامو می‌نویسه ازدواج کنم :)😂
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●سه‌شنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده‌ای در شمال اروپا. وضعیت ابتلاء مردم دهکده به طاعون: کاملا پاک آناستازیا لب‌ ورچید. بغضش را فور خورد و بچه را سفت به سینه‌اش چسباند. - نمیدمش. نه بچه‌ام رو به شما نمی‌فروشم! زن میانسال، دستش را از دامنش گرفت و به او چشم دوخت. سرش را خم کرده و هرچه ترحم در وجودش داشت، در چشمان مشکی‌اش ریخت. - چرا آناستازیای عزیز من؟ نمیخوای که اون تا قبل از اتمام قحطی و اپیدمی از گرسنگی بمیره؟ مردی که همراهش بود، پوکی عمیق‌تر به سیگارش زد و از زیر کلاهش نگاهی سنگین به آناستازیا انداخت. حتی در عوض همین بارانی‌ای که تنش بود، می‌توانست کل خانواده آن‌ها را بخرد! آناستازیا حالا انگار در چهره هردویشان شمایل شیطان را می‌دید. دست زن که بالا آمد و روی گونه دخترکش غلطید، فورا دو قدم عقب رفت. بغضی که در گلویش نشسته بود را قورت داد و گفت: - من.. من شنیدم شما اون پشت چی می‌گفتید. شنیدم گفتید از گوشت این بچه‌های بینوا برای تغذیه‌تون استفاده می‌کنید! اصلا من احمق چرا خودم نفهمیدم هیچ‌کس محض رضای خدا بچه‌های ما رو نمی‌بره که ازشون محافظت کنه و تازه! یه پولی‌ام روش بزاره و بده به ما! الان چندتا بچه بینوا تو اون کالسکه کذایی‌ان که اون بیرونه؟ شما.. شما می‌دونستید هیچ‌کدوم از مردم این دهکده از قحطی و طاعون جون سالم به در نمی برن تا بعدا بیان دنبال بچه‌هاشون! برای همین اون وعده رو بهشون دادید. تا گوشت سالم لذید داشته باشید! شما واقعا آشغالید.. واقعا... قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود، خون داغی از سینه‌اش روی صورت کودکی پاشید که آرام در آغوشش خوابیده بود... زن میانسال بچه را از آغوش او بیرون کشید. مرد هم تفنگ را توی کتش گذاشت و هر دو بی هیچ حرفی خانه را ترک کردند. (ح.جعفری)
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●سه‌شنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده
واقعا برگام چرا انقد خشن باید باشه؟چرا باید بچه هارو بخورن؟!حداقل اذیتشون کنن🥲😂 قیافه ی زن و مرده هم انقدام خبیث نیس🥲😂💔
مجهولات
واقعا برگام چرا انقد خشن باید باشه؟چرا باید بچه هارو بخورن؟!حداقل اذیتشون کنن🥲😂 قیافه ی زن و مرده هم
اصلاح می‌کنم. اول تو یه کلاس نویسندگی تمرین تصویرنویسی داشتیم، بعد من نوشتم. و واسه کلاس بعدیم تمرین قلاب و اوج و پایان داشتیم، و من همونو با اندکی تغییر واسه اون یکی کلاس استفاده کردم! الان دیدم ربط متن به عکس کم شده و عکس رو پاکش کردم. البته سناریوش همین بود.. ولی توصیفات فرق می‌کرد. همچنین خوبه بدونی در دوره‌ای از تاریخ که توی اروپا قحطی شدید بوده، اینی که من نوشتم خوبه.. مردم خودشون با آگاهی بچه هاشونو به سرمایه‌دارا می‌فروختن تا اونا ازش تغذیه کنن و اونام یه پولی دستشون بیاد. و گاهی سرمایه‌داری هم واسه خرید نبوده.. مردم چون دیگه از عهده بچه‌هاشون بر نمیومدن اونا رو بی هیچ پولی پشت در خونه سرمایه‌دارا رها می‌کردن و می‌رفتن. بچه‌های چند ماهه تا ۶،۷ ساله.
مجهولات
اصلاح می‌کنم. اول تو یه کلاس نویسندگی تمرین تصویرنویسی داشتیم، بعد من نوشتم. و واسه کلاس بعدیم تمرین
وای شت ینی بچه هارو میخوردن؟ خاکبرسرم ینی چی🥲😂 فیلم از این داستانا نساختن؟ باید چیز جالبی باشه مثلا یکی از این بچه ها خورده نشه بعدا بره انتقام بگیره چقد کلیشه و مسخره🥲😂
دیدیم شهید زیستن آسان نیست تنها هوس شهید مردن کردیم :)...
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://eitaa.com/vay_oo/1405 عه آره! تازه ببین من چه سمی با همین مداحی دارم🧑🏻‍🦯
- تک بیتی هات خیلی قشنگن + ممنون از لطفت💖 البته اونایی که نخورده برای خودم نیستن و مثلا تو محافل یا تلوزیون که می‌شنوم و برام دلنشینه، این‌جا می‌فرستمشون :)
- https://eitaa.com/mjholat/9296 اخرش یچیزی ریخت تو چشمش که حالت اشک خون بشه بریزه رو گونش ولی هرچقدر زور زد نریخت + بله اشک مصنوعی قرمز ریخت😂🤝
مجهولات
دیروز اون‌قدر روز شلوغی بود که حتی امروز موقع نوشتن روزانه‌نویسیش خسته شدم :)))
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۹ با این که شب ساعت سه و نیم خوابیده بودم، صبح راس هفت و ربع بیدار شدم. با بابا راه افتادیم. ده دقیقه به هشت من را سر زنبیل آباد پیاده کرد تا به کلاس بروم. قبلا گفته بودم ترجیح می‌دهم با اتوبوس بروم که خیلی زود نرسم چون خوشم نمی‌آمد تنهایی سر کلاس بنشینم. برخلاف نظر من بابا تاکید داشت خودش من را برساند و با اتوبوس نروم. خودش هم که بخاطر کارش مجبور بود زود برود! پس ده دقیقه‌ای را همان گوشه پیاده‌رو ایستادم تا ساعت هشت شود. آخر حوصه‌ام سر رفت و راه افتادم. راس هشت پشت در بودم. دقیقا همراه آقایانی که می‌خواستند قفل در را باز کنند! همین‌که یک زن از ترک موتور همسرش پیاده شد، انگار دنیا را به من داده بودند! به او نزدیک‌تر شدم و هر دو وارد شدیم. طی پنج دقیقه کل سالن پر شد اما در کلاس‌ها بسته بود. ظاهرا قرار بود عده‌ای از طرف مجموعه به اردو بروند. سر گرداندم، یکی از همکلاسی هایم را دیدم. با لبخندی سمتش رفتم. واقعا خوش‌حال شدم که این بار او سر وقت آمده بود. چون دفعه‌های قبل همیشه فقط اکیپ سه نفره‌ای همراه من و زود می‌آمدند، که آب‌مان هیچ رقمه با هم توی یک جو نمی‌رفت! تازه با او سلام و احوال‌پرسی کرده بودم که استاد و پسرش هم از راه رسیدند. حالا همه پشت در کلاس معطل مسئول بودیم که داشت اردویی‌ها را راهی می‌کرد. چند دقیقه بعد مسئول هم آمد و کلاس با چهار نفر شروع شد. از این دردسرهای زود آمدن اگر فقط یک چیزش را دوست داشتم، تمرینات اول کلاس بود که استاد برای گرم شدن تا آمدن بقیه می‌داد. دو بار قبل بداهه‌نویسی با یک موسیقی بود اما این‌بار، استاد صفحه لپ‌تاپش را سمت ما برگرداند و عکسی را نشان‌مان داد. گفت به این تصویر نگاه کنید و طی پنج دقیقه درباره‌اش بنویسید. تصویر پیرمردی چروک و ژولیده، با نگاهی عمیق بود. شبیه دوره‌گردها... سرخ‌پوست‌ها... بی‌خانمان‌ها... جنگ‌زده‌ها... رمّال‌ها... از پنج دقیقه دو دقیقه‌اش را فقط به تصویر پیرمرد زل زده بودم تا ارتباط بگیرم و درباره‌اش بنویسم. عذاب وجدان گرفتم که شاید این دیگر اسمش بداهه‌نویسی نباشد! پس شروع کردم به نوشتن. فقط کمی چهره‌اش را توصیف کردم. چشمانی آن‌قدر گود که انگار از ته چاهی تو را نگاه می‌کنند. و پوستی تیره، زمخت و چروک شبیه چرم! مو و ریش‌های نامرتب و ژولیده. بعد یک‌لحظه دوباره سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. همان‌موقع چیزی در ذهنم جرقه خورد! یک سوفی! دیگر انگار قلمم بال درآورد و خودش روی کاغذ رقصید. واقعیت، آن‌موقع نفهمیدم چی می‌نویسم. وقتی زمان تمام شد و قلم‌ها را از روی کاغذ برداشتیم، متنم را خواندم و تلاش کردم سناریویی پشت این صحنه که ترسیم کردم، تصور کنم. شاید یک مرد جوان یا میانسال که در بیابان گم شده. در اوج وحشت و ناامیدی این پیرمرد را می‌بیند و نوشته من سوال و جوابی مختصر بین آن دو بود. پر از ابهاماتی قابل لمس! همه یکی یکی متن‌شان را خواندند. چون بداهه‌نویسی بود، استاد ترجیحا نقاط قوت را می‌گفت. تا به متن من رسید. باید نفر آخر می‌شدم ولی چون مسئول طبق معمول چیز خاصی ننوشته بود و خواست که آخر باشد، شدم یکی مانده به آخر. گلویم را صاف و متنم را خواندم. استاد لبخندی زد و گفت: - ایشون رو می‌شناختید؟ سری تکان دادم. - نه! - خیلی جالبه! چون دقیقا ایشون، یه خبرنگار مطرح روزنامه است که یه روز برای تهیه گزارش از یک قبلیه سرخ‌پوستی به یه ناحیه‌ای میره‌. اون‌جا با یک‌نفر آشنا میشه و دیگه هرگز برنمی‌گرده! چند وقت بعد این عکس رو یه عکاس ازش منتشر می‌کنه. ظاهرا اون شیفته اون سرخ‌پوست میشه و تحت تعلیمش قرار می‌گیره. نهایتا حالتی مثل مرتاض‌ها و... پیدا می‌کنه! با شنیدن این جریان، ناخودآگاه طرح لبخند روی تک تک اجزای چهره‌ام نشست. بابت آن دو دقیقه که فقط به تصویر پیرمرد زل زده بودم هم از خودم ممنون شدم! نهایتا استاد از توصیفات ابتدای متن هم تعریف کرد و سراغ نفر بعدی رفت. نفر بعدی که توضیح متنش، از خود متن بیش‌تر بود! جلسه آخر کلاس بود و قرار شد دوره بعدی داستان‌نویسی باشد. بعد تر هم روایت. استاد برای آخرین تمرین، سیناپس یکی از فیلمنامه‌هایش را خواند و خواست هرچه آموخته بود را یکی یکی در آن تحلیل کنیم. و داستان آن قدر شیرین بود، که همه اسمش را گوشه دفترهایمان یادداشت کردیم تا وقتی مراحل ساختش تمام و اکران شد، از دست ندهیمش! "آینه جیبی" در آخر هم برای اختتامیه حرف‌های فوق‌العاده‌ای زد. اول گفت نویسنده شدن شاید احمقانه‌ترین شغل و کار و حرفه‌ای باشد که انتخاب می‌کنید ولی... (ح‌.جعفری)
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #روزانه_نویسی ●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۹ با این که شب ساعت سه و نیم خوابیده بودم،
ادامه: و این سه نقطه خودش شد کلی حرف، کلی دغدغه، کلی امید، کلی رویا، کلی تاثیر و کلی داستان! وقتی با اتوبوس از کلاس برگشتم، دیدم همه تازه بیدار شده‌اند و دارند سفره صبحانه را پهن می‌کنند. یادم آمد صبح خودم صبحانه نخورده سر کلاس رفتم و چند بار نزدیک بودم شکمم سر و صدا راه بیاندازد و آبرویم را ببرد! پس عطای خرچ و خرچ صدای پوست کلوچه را به لقای قار و قور صدای شکمم بخشیدم و سر کلاس چند تکه کلوچه خوردم. در حدی که فقط آبروداری شود! بعد از صبحانه بار و بندیل بستیم و راهی خانه مادربزرگم شدیم. ما پنج نفر بودیم. همه به جز بابا که قرار بود با ماشین خودش از کتابخانه بیاید. یک نفر هم مادربزرگم. هر کدام اندازه یک نفر دیگر هم بار و بندیل دستمان بود! دعا دعا کردیم راننه اسنپ نگوید شش نفر سوار نمی‌کند و خداراشکر زیاد اذیت نکرد. برای انجام کاری، اکانت جداگانه می‌خواستم. با شماره مادربزرگم که خودش گوشی اندروید نداشت وارد ایتا شدم. وارد شدنم همانا و سیل پیام‌های دوست و آشنای قدیمی و جدید و نوه و نتیجه و عمه و خاله و دایی و ویس و گیف و استیکر و قلب و چه عجب و فلان و بهمان هم همانا! همه را به مادربزرگم نشان دادم و کلی ذوق کرد. کارم را هم شروع کردم. نوعی بازاریابی برای یک کمپین تبلیغاتی در ایتا. هرچند خیلی زود فهمیدم آدم این کار نیستم و کنار کشیدم. اکانت مادربزرگم را هم با همه شیرینی‌ها و دردسرهایش حذف کردم. فورا رفتم ادامه مصاحبه‌های ورودی بچه‌های گروه سفیران عشق را بصورت تلفنی انجام دادم. برای پذیرفته شدگان لینک گروه را فرستادم. صوتی نیز بعنوان جلسه توجیهی پر کردم و برایشان ارسال کردم. بعد از همه این‌کارها، احساس کردم صدایم دیگر در نمی‌آید. چشمانم هم شدیدا درد می‌کرد. اما تازه یک قدم پیش رفته بودم و کلی کار دیگر داشتم! نهایتا ساعت هفت و نیم عصر به پشتی اتاق تکیه زدم. یک لحظه چشمم را بستم و وقتی باز کردم، دو ساعت گذشته بود! روضه خانگی‌مان، شروع، برگزار و تمام شده بود و حالا همه داشتند حاضر می‌شدند که به هیئت بروند. حقیقتا اعصابم به هم ریخت. چون هم از روضه جا ماندم و هم این‌طور، شب خواب نمی‌رفتم. سریع حاضر شدم. وقتی به هیئت رسیدیم، روضه تمام شده بود! کمی سینه زدیم، شام گرفتیم و برگشتیم. حالم واقعا گرفته شد. آخر به هیچ عنوان نمی‌خواستم روضه حضرت رقیه(س) را از دست بدهم... همان‌طور گرفته برگشتم خانه. وقتی دیدم خوابم نمی‌برد، سراغ ادامه کارهایم رفتم. عضویت بچه‌های سفیران را تکمیل کردم. برای جلسه‌ برنامه‌ریزی محرم، ساعتی مشخص و در گروه اعلام کردم. مشروح صحبت‌هایم در جلسه را برای خودم لیست کردم و این‌طور پرونده آن‌ها را حداقل تا صبح شنبه بستم. جزوه کلاس نگارش رسانه‌ای را برای فرمانده سایبری بسیج با صوتی تکمیلی ارسال کردم. صوت مدیر تیم ایما را گوش کردم و سوال‌هایم را پرسیدم تا بتوانم فردا لیست کاری گروهم برای مرداد ماه را بنویسم و تحویل دهم. حتی حالا که این‌ها را می‌نویسم مغزم درد می‌گیرد! نهایتا ساعت سه و نیم شب سرم را روی بالش گذاشتم و غش کردم..! (ح.جعفری)