eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
481 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) * از زبان یک مراقب جلسه
ولی الان که دارم تمرینامو می‌خونم، به این نتیجه رسیدم که به قول مبتلا از عید تا حالا خیلی پیشرفت کردیم🙂😂! در حدی که این خوباشه دارم میزارم! با کمی ام ویرایش! اما باز با معمولیای الانمم قابل قیاس نیست!
هدایت شده از مجهولات
تایم؛
اگر تو ام بعد از خوردن خربزه پوستت کهیر می‌زنه و چشمات می‌خاره ولی واقعا دوست داری بخوریش، سلام🤝 معنی خربزه خوردی، پای لرزش هم بنشین و فقط ما می‌فهمیم.
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) * از زبان یک مراقب جلسه
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۷ (کلاس فوت و فن) این‌ روزها زیاد می‌دیدمشان. از قم بعید بود ولی بود. شعارنویسی‌هایشان از مرحله پشت در توالت عمومی به پشت صندلی اتوبوس پیشرفت کرده بود! پشت صندلی‌ای که مقابل من قرار داشت با ماژیک قرمز نوشته بودند: - ۱۳-۱۴-۱۵ آبان ، برای آزادی! داشتم رصد می‌کردم که اتوبوس در ایستگاه بعدی ایستاد. چندین نفر با هم سوار شدند. خدا خدا کردم کسی کنارم ننشیند. باز هم برای پیشگیری کیف و کاپشنم را روی صندلی کنارم گذاشتم. یک‌نفر آمد کنار من بنشیند که وقتی دید پر است، با غرغر سراغ صندلی بعدی رفت. وقتی همه مستقر شدند، نفس عمیقی کشیدم. نباید بیش از این دست دست می‌کردم. اتوبوس هر ایستگاه شلو‌غ‌تر می‌شد و انجام کار برای من هم مشکل‌تر! ماژیک آبی‌ام را از کیف بیرون آوردم. با نگاهی سریع، دور و بر را پاییدم. در ماژیک را باز کردم. خانمی‌ که در ردیف کنار من آن‌طرف اتوبوس نشسته بود، چند ثانیه مستقیم نگاهم کرد. لبخندی ژکوند بر لب نشاندم و مستقیم نگاهش کردم تا چشم از من گرفت. این‌بار آب دهانم را قورت دادم. برای مهیا کردن شرایط، خود را درگیر سردردی تصنعی کردم. ابتدا کمی شقیقه‌هایم را مالیدم. چند ثانیه بعد، سرم را به صندلی جلو تکیه دادم و چادرم را کشیدم تا حائل من و ردیف آن‌طرف اتوبوس باشد. نفس عمیقی کشیدم. حالا که تا این‌جا پیش آمده بودم، نمی‌دانستم دقیقا باید چه‌کار کنم! اگر ریحانه کنارم بود خیلی خوب می‌شد. او در استتار کمک می‌کرد و من تمرکزم را روی کار می‌گذاشتم. کمی دماغم را خاراندم. در اولین اقدام روی عبارت اول خط کشیدم. "۱۳-۱۴-۱۵ آبان" می‌دانستم نوری که از پنجره می‌زند، سایه‌ام را از پشت چادر کامل نشان می‌دهد و اقداماتم زیاد هم از چشم دیگران پنهان نبود... پس فورا سراغ جمله دوم رفتم. "برای آزادی"! آزادی را خط زدم. کنارش با ماژیک آبی نوشتم:" امنیت!" شد:"برای امنیت!" نفس عمیقی کشیدم. اتوبوس که در ایستگاه بعدی ایستاد دیگر رسما زمانم به پایان رسید. بلافاصله در ماژیک را بستم و صاف نشستم. چندین نفر همزمان وارد اتوبوس شدند. کیف و کاپشنم را از صندلی کناری برداشتم. ماژیک را در جیب جلوی کیف فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. سر انگشتانم یخ زده بود. با نگاه به نتیجه کار، لبخند عمیقی زدم و به بیرون پنجره چشم دوختم. (ح.جعفری) پی‌نوشت: https://eitaa.com/mjholat/6305
مجهولات
کسی که بهم بگه دلیل کراش زدن بلاگرا رو این مداحی چیه، واقعا منو مدیون خودش کرده.
ینی ویدئوهایی ک منو تو میگیریم با کیفیت تر و تمیز تره🥲😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبحان‌الله ز فرق سر تا قدمت! در قالب آرزوی من ریخته‌اند :)...
مرغ عَموم تخم گذاشته🥲😂✨
مجهولات
دارالحرب . وقتی غنچه‌ای جوانه می‌زند، باغبان گرفتارش می‌شود. از همان دم که گلبرگ‌هایش نحیف و ساقه‌اش نازک و بدیع است، تا روزی که شانه‌ به شانه‌ی سروها شود. باغبان حسابِ لحظه به لحظه‌ی غنچه‌اش را دارد. حساب یک به یک گلبرگ‌هایش. وجب به وجب ساقه‌اش. حتی تمام دم و بازدم‌هایش. غنچه هر چه بیشتر گل می‌دهد، مهرش در دل باغبان بیشتر می‌شود. به عطرش خو می‌گیرد. می‌شود مونس و همدمش. وابستگی هر نفسش. نورِ چشمانش. پاره‌ی جگرش. امیدِ روزهای پیری‌اش. عصای روزهای مبادایش. نه فقط حواسِ باغبان، که روح و قلبش به پای غنچه؛ آب و خاک می‌شود و عمرش، نورِ راهش. هر دم مراقب است خدایی ناکرده نسیم تنش را نلرزاند. بانگی آزرده‌اش نکند. یا خورشید زیادی به تماشایش ننشیند. تمامِ باغبان می‌شود غنچه‌اش. وقتی از فصل گل دادن می‌گذرد و بعد، این سروها هستند که به قامتش رشک می‌برند؛ کالبدیست که روح و عمر باغبان را به جانش گرفته. من باغبانی بودم که خدا عزیزترین و ملیح‌ترین غنچه را به دستانم به امانت سپرد. نه از روزی که لیلی (س) ماه‌ها او را به قلب و تن کشید و بعد در قنداقه‌ وقفم کرد. پیش‌تر از این‌ها بود. حکایت باغبان شدنم به روزی برمی‌گردد که به روی این جهان چشم گشودم و صورت نمکین و نورانی محمد (ص) را مقابلم دیدم. مدینه برف و بوران نداشت، لیک گرد سپیدی بر سر و روی پیامبر نشسته بود. بعد از خزان آخرین فرستاده‌ی خدا، فصل‌ها تغییر ترتیب دادند. سال‌ها بعد ربیعِ محمد (ص) به من رسید. همین غنچه‌ی آمیخته به گلاب و یاس که بالای سرش نشسته‌ام. نشسته که نه خمیده‌ام... تکیه بر غلاف شمشیر، با زانوهایی که در میدان کنار پسرم جا گذاشتم. آرام خوابیده. مثل شب‌هایی که تنش بوی آسمان و دهانش عطر شیر می‌داد. به سینه که می‌چسباندمش آرام و قرار می‌گرفت. تا وقتی خواب به چشمانش برسد، نگاه از چشمانم برنمی‌داشت. هنوز هم همینطور است. ساعتی قبل که دوره‌اش کردند و بعد، میانه‌ی اصحاب ابلیس طوفان به پا شد و غنچه‌ام از دایره‌ی نگاهم خارج، به زور و تقلا عقبِ سپاه نیزه و شمشیرها پیدایش کردم. خون نفس‌هایش را به غارت برده بود. با این حال چشمانش باز بود. انگار منتظر بود من برسم، سیر ببینمش، بوسه‌ی خون آلودش را بچشم و بعد بخوابد. صورتش را که دیدم، لشکر ابرهای سیاه هجوم آورد و مردمکانم را گرفت. صورت ماهگونش... صورتی که به جز بوسه و نوازش‌های من، آزاری ندیده بود... از میان خسوف هم شکاف تیغ‌ها، ردِ سنگ‌ها و همه‌ ضربه‌ها پیدا بود. بدنش؟ بدنش را یادم نیست. خوب نمی‌دیدم. نور چشمانم خاموش شده بود. اما شنیدم که گفتند: پسرِ حسین اربا اربا شده. اسبش را دیدید؟ چه بی‌رمق و شکافته شده بود؟ وقتی اسب به این روز افتاده باشد، وای به حال سوارش... هی با دست اشک از دریای چشم می‌گرفتم بلکه ببینم گفته‌هایشان را اما بی‌فایده بود. با هر قطره‌ی اشک،‌ علی پراکنده‌تر می‌شد... حالا که در دارالحرب کنار تن از دست رفته‌اش نشسته‌ام، حساب و کتاب گلبرگ‌های جامانده‌اش دارد دستم می‌آید. آنقدر این موهای معجدِ مشکین را ناز و نوازش کرده‌ام که تعداد تارهایش را بدانم. آنقدر نظاره‌اش کرده‌ام که میزان قامتش دستم باشد. آنقدر عطر تنش را بوییده‌ام که غلظت گلابش خوب به شامه‌ام مانده باشد. قامتش همان قامت به میدان رفته نیست. پسرم کم شده... وقتی می‌رفت، شتاب را با کمربند ارثیه‌ی محمد (ص) به کمر بست. با عقاب نتاخت، پرواز کرد. نشد خوب در آغوش بگیرمش. حظ کنم از هم قد و تا شدن مرتبه‌ی نگاه‌هایمان. نشد جزء به جزء صورتش را به بوسه آغشته کنم. اینک که می‌خواهم میان دستانم حلش کنم، برای التيام جراحاتش بوسه روی زخم به زخمش بکارم، نمی‌شود. نوازشِ گلی که زیر دست و پا مانده، محال است. چه برسد به در بر کشیدنش! دوباره اشک، دوباره علیِ پراکنده... از خیرِ به تن کشیدنش می‌گذرم و محتاط سر روی شانه‌اش می‌گذارم. سوالی که از میدان تا همین لحظه بارها پرسیده‌ام را تکرار می‌کنم: چرا این همه زخم داری پسرم...؟ ✍🏻 لیلی سلطانی @Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقاحت یعنی کویتی‌پور :)) کاش می‌کشتنش. و اون تکه آهنگشو حین اعدام براش پخش می‌کردن. بارها.