هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️
#قسمت6🎬
آخرین کیک صبحانه را از توی جیب بیرون
کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عمامه پیچیده بود دورِ سر رفت. مرد قهوهجوش و دو فنجان کوچک آبی سفید را در دستش گرفته و به هم میزد تا صدایش توجه زائران را جلب کند. نمیدانست چطور برساند قهوهی تلخ میخواهد. در ذهنش کلماتی که از عربی یاد گرفته بود را بالا و پایین کرد و بالاخره گفت:
_ آقا...لا شکر!
کنار لبهای مرد رفت بالا. گوشهی چشمش چین خورد. به سمت دلههای روی ذغال رفت.
_هلاولله، لا شکر!
با دستگیره، دلهی مسی را بالا آورد و کمی قهوهی داغ در لیوان کاغذی کوچک ریخت و به سمت داریوش گرفت.
_ تفضل!
_شکرا.
بوی قهوه همراه با بخار پیچید تو دماغ داریوش. چشمانش برق زد. همانطور که داشت قهوه میخورد، چشم به همسفران داشت تا گمشان نکند. بیشتر از هرکسی، حواسش به امیرمحمد و وسایل روی گاری بود. آرش و شایان، لبهی گاری و با پاهای آویزان نشسته بودند. امیرمحمد گاری را جلو عقب میکرد. منتظر دستور آقای رستمی برای حرکت بود.
هرلحظه، رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغتر میشد. کیک داریوش هنوز مانده و قهوهاش تمام شده بود. برگشت به سمت مرد. لیوان را جلویش گرفت و انگشت اشاره را به نشانهی یک بالا آورد. مرد سر را بالا و پایین کرد. دوباره برایش قهوه ریخت. داریوش لیوان کاغذی داغ را برداشت. خواست برگردد که نفهمید این همه جمعیت، به یکباره از کِی جاده را پر کردهاند. رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغتر شده بود. او علیرضا را از دور دید که جلوی موکبی ایستاده بود. برعکس داریوش، خوشاشتها بود و از هر خوراکی که به او تعارف میکردند، برمیداشت و با لذت میخورد.
به هوای علیرضا نزدیک موکب شد. دوستش را آنجا ندید. بیاختیار لقمهای گرفت و گیج و سردرگم از آنجا رد شد. نمیتوانست از میان انبوه جمعیت عبور کند. هر چه گردن کشید تا همسفرانش را ببیند، نتوانست. به سختی آب دهانش را فرو داد. گلویش خشک شده بود.
_نکنه علیرضا اصلاً برای گرفتن نذری نیومده؟! نکنه دنبال من اومده بود و متوجهم نشده و خیال کرده جلوتر رفتم؟!
بیقرار فریاد زد:
_ علیرضا...؟! شایان...؟! آقای رستمی...؟!
ولی بیفایده بود. هیچ اثری از هیچ یک از اعضای گروه نبود. چشمانش از وحشت درشت شد. دوباره دستانش را کنار دهانش گذاشت و داد زد:
_علیرضا...آقای رستمی...!
باز هم جوابی نیامد. نمیدانست چه باید بکند. درمانده به لقمهی مانده در دستش نگاه کرد. یک گاز از آن خورد و بیهدف شروع به دویدن کرد. به درون تکتک موکبها سرک میکشید، نفس نفس میزد و حیران و مستأصل دنبال یک نشانهی آشنا میگشت. دیگر نمیدانست چگونه و کجا باید دنبال آنها بگردد. هیچ نشانهی خاصی از مدل لباسهایشان نداشت. همه پیراهن مشکی پوشیده بودند.
_نکنه اونا همونجا منتظرم موندن؟! وای! حالا این همه راه رو چهجوری برگردم؟!
بعد از این فکر، از حرکت ایستاد. پاهایش سست و همان وسط جاده خم شد. دستش را روی زانوهایش گذاشت. قطرات عرق از کنار شقیقهاش سُر میخورد و بر زمین میافتاد. صدای مداحی پرتکرار تذورونی، از موکبی در همان اطراف در گوشش میپیچید و در سرش، گنگ و نامفهوم گم میشد.
وقتی به عمق فاجعه پی برد که یادش آمد کولهاش را روی گاری گذاشته است. دنیا پیش چشمش سیاه شد. بیاختیار وسط جاده نشست.
_وای کولهام، لباسام، گوشیم، داروهام، پاسپورتم...وای نه!
دستی به صورتش کشید و با درماندگی سری تکان داد. خیل جمعیت از کنارش میگذشتند. بعضاً با تعجب نگاهش میکردند و بههم چیزی میگفتند.
بلند شد. لقمه را با ناراحتی به گوشهای انداخت و شروع به دویدن کرد. فقط میدوید و فریاد میکشید و بقیه را صدا میکرد، اما
هیچ پاسخی نمیشنید. سر و صدای شکمش در آمده بود. پاهایش زق زق میکرد. نگاهی به ساعت انداخت که از ده گذشته بود. تصمیم گرفت به سمت موکب اطلاعات برود تا از طریق بلندگو پیجشان کند. ناگهان دستی بر شانهاش فرود آمد. یاد آقای رستمی افتاد. خون در رگهایش دوید و با اشتیاق برگشت.
_سلام باباجان! گم شدی؟!
داریوش چند ثانیهای به چهرهی مرد خیره ماند. مردی با ریش و موی کوتاه و یکدست جوگندمی روبهرویش ایستاده بود. مرد میانسال با گوشهی چفیهی سبز روی شانهاش، عرق از پیشانیاش میگرفت. زبان خشک پسر به زور در دهانش چرخید.
_بله، گم شدم!
_با کاروان بودی یا خانواده؟! تلفن همراه داری؟!
او سرش را با خشم پایین انداخت و چشمانش را محکم بست. با صدایی خفه گفت:
_با دوستام اومدم. وسایلام پیش بچهها جا مونده!
مرد لیوانی آب به داریوش داد.
_فعلا این رو بخور گلوت تازه شه!
داریوش یک نفس آب را سر کشید و با آستین تیشرت، دور دهانش را پاک کرد.
_خب جَوون! شمارهی کسی رو داری که من بهشون زنگ بزنم ببینم کجان...؟!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14030609
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344