🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت45
روی شانه ام کوبید و گفت:
- البته حفظ احترام بزرگتر یادت نره!
چشمکی زدم و گفتم:
- چشـــم پوران جون!
یکهفته بعد داریوش ظهر مستقیم از شرکت به خانه ما آمد. بابا هم همه را نهار رستوران دعوت کرد. همان جا برای نازی، مستخدمی که دو، سه روزی بود در خانه مان کار میکرد یک پرس غذا گرفتم و بردم. در راه برگشت بودیم که گوشی ام زنگ خورد!
افشین بود؛ سریع جواب دادم.
- الو سلام جانم کاری داشتی؟
- این وقت ظهر کدوم پارتی رفتی که صدا به صدا نمیرسه؟
زدم زیر خنده!
- دیوونه! من کی اینجور کاری میکنم ها؟!
در پی حرفم داد زدم:
- داریوش کم کن اون صدای ضبط و!
فورا صدا را کم کرد که افشین گفت:
- داریوش اونجاست؟
- آره داریم برمیگردیم خونه. کاری داشتی؟
- آره، خواستم بگم نازی امروز از ترکیه برگشته بچه ها گفتن یه دورهمی ترتیب بدیم کنار هم باشیم. گفتم بهت بگم تو ام بیای...
کلافه گفتم:
- میدونی که چقدر از این دختره بدم میاد! سوزن بهش بزنی عین بادکنک ازش باد فیس و افاده در میاد.
قهقهه ای زد و گفت:
- حالا تو بیا... من تنها خوشم نمیاد برم اونجا.
- چشم. فقط بخاطر تو ها!
- فدات شم، کاری باری؟
گوشی را به آن دستم دادم.
- نه فعلا.
و قطع کردم که بابا گفت:
- کی بود آزاده جان؟
زل زدم به بیرون پنجره و گفتم:
- دوستم، امروز بعدازظهر باید برم جایی.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸