eitaa logo
مجهولات
173 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
440 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 ویراستی: https://virasty.com/h_jafarii
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش رسایی و ظریفم با هم یه عکس مینداختن😔😂✨
بچه‌ها اینا لایه‌های وجودی منه. از اون چه حرفام نشون میده تا اون چه تو فکرامه و نهایتاً اون‌چیزی که تو دلم می‌گذره🙂😂
کلاس تموم شد🥲😂
الان باید یکی می بود بغلش کنم جیغ بکشم😔😂
هرچه‌نازش‌می‌کشم‌باچشم‌گویداذِهَبی، آخراوقاریِ‌قران‌است‌وبچه‌مذهبی
مجهولات
کلاس تموم شد🥲😂
نمی‌دونم الان این حجم از سردرد چی میگه؟! :))
https://eitaa.com/9109301/17917 آره خداروشکر چیزی رو یادم نرفت و همه رو گفتم✨ تمرینا رم کامل انجام دادیم و هرچند وا کردن یخ بچه‌ها سخت بود، خودم اون‌قدر انجام دادم تا اوناام اومدن تو میدون😂✨ فقط الان که داشتم صوتشو گوش میکردم یه جاهایی بخاطر تند حرف زدن کلامم نامفهوم میشه که باید روش کار کنم🥲✨
- فیلم معرفی میکنی؟ آمریکایی واروپایی و.. + والا من اصلا فیلم باز نیستم که بتونم فیلمای جدید خیلی معرفی کنم🥲😂💔 ولی به جز شرلوک هلمز که همه دیدن، فیلمای کریستوفر نولانم اکثرشو دیدم و همه‌شو به شدت دوست داشتممم.. جومانجی و دوندگان هزار تو هر سه قسمتش.. مالفیسنت ام دوس داشتم✨ و دکتر استرنج هم جالب بود کلا خارجی، بیش‌تر مارول می‌بینم🤝
مجهولات
مامانم تو دوره بارداری من، یکی از پایه ثابت ویاراش ساندیس سیب موز بوده. یعنی در هر شرایطی بهش می‌رسی
دیدار یار غائب، دانی چه ذوق دارد؟! ابری که در بیابان، بر تشنه‌ای ببارد🥲✨
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زین‌الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد می‌کنند.
مجهولات
کلاس تموم شد🥲😂
ببینید همش یه طرف.. اون تیکه آخر که داری کیفتو جمع می‌کنی میان ازت سوال می‌پرسن یه طرف.. خیلی خوبه😔😂✨
امشب از اون‌جایی که همه جفت جفت بودن و مایل نبودم قاطی‌شون بشم، وقتمو با بچه‌ها گذروندم😂✨
براشون آثار هنرمندانه خلق کردم😌😂
بعدش اوناام برام نقاشی کشیدن🥲✨
بچه‌ها ولی آمار شب بیداری‌تون کاهش یافته‌ها.. جدا تبریک میگم😂✨
هدایت شده از هیمآ...♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سری شعر های فوق العاده فاضل نظری...
انقد کظم کردم که میخوام اسممو عوض کنم بذارم نازنین‌کاظم.. ✓ قَدرِ غِیرِ مُطلَق
- دیگه نسل سوخته رو نمیزاری؟ + روزایی که کانال خیلی شلوغ میشه، نمیزارم که شلوغ‌تر نشه. بعد الان چند روزه که شلوغه همش😔😂🤌
مجهولات
.شیخ اجل. روزی روزگاری عقابی بزرگ هیبت بر بام خانه ی کاهگلی یزدی توجه شیخ اجل را به خود جلب کرد نزدی
به غزل قول داده بودم یه تقدیمی با همین سبک بهش بدم و تا داغ بودم، نورساام ازم همین قول‌و گرفت😔😂🤝 بریم که داشته باشیم✨
دفتر غزل‌هایش را برداشت. امان از شوقِ دیدار... لبخندش را می‌جوید اما لرزش سیب گلویش دیگر قابل کنترل نبود! عزم کرده بود این راه را پیاده برود. نماز صبح را که خواند، از در مسجد راه افتاد تا محل قرار. کوچه‌ها را پیاده رد کرد، رسید به چهارراه‌ها، خیابان‌ها، فلکه‌های کوچک و بزرگ و بلوارها. انگار انرژی جوانی مثل خون، باز میان رگ‌های ورم کرده‌اش که از روی پوست رنگ‌پریده دیده می‌شد، موهای سفیدِ لایِ موهایِ مشکی‌اش، پاهای رنجور و چین‌های پیشانی‌اش دویده بود. زمزمه کرد: - پیرم و گاهی دلم، یاد جوانی می‌کند... آفتاب دم زد و فلق آمد و کوچه پس کوچه‌هایِ ‹طهران› رنگ تازه گرفت. انگار همه چیز سرخ و نارنجی شد. مثل برگ‌هایی تمام سطح پیاده‌رو‌ را پوشانده بود. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. عقربه‌های ظریف نقره‌ای، ساعت ۷:۳۰ را نشان می‌داد. هشت قرار بود. دیگر تعلل را جایز ندانست و با شوق، روی برگ‌ها دوید. خرچ خرچ برگ‌ها، انگار صدای به هم خوردن بالِ صدها ملکی بود که این پرده را به تماشا نشسته بودند... به سر کوچه که رسید، دیگر نفس نفس می‌زد. جرعت نداشت پیچ کوچه را رد کند. از پشت دیوار منحنی کاهگلی سرک کشید؛ رقصِ چادرِ رنگیِ گلدار، در هوایِ خنکِ یکم نه، دوم نه، سوم نه، چهارم نه، پنجم نه، ششم نه، هفتم! هفتم مهرماه، تنها قاب پیش چشمانش شد. ضربان قلبش به هزار رسید. بالاخره قدم اول را برداشت. با پای راست. محضِ میمنت‌اش! آخ که این برگ‌های بی‌صبر.. خیلی زودتر از آن‌که به یار برسد، داشتند آمدنش را خبرکشی می‌کردند... قدمِ اول نه، دوم نه، سوم، چهارم نه، پنجم نه، ششم نه، هفتم! بالاخره برگشت. کفش‌های مشکی خیلی ساده؛ حاشیه زیگزاگ‌دوز چادر؛ گل‌های ریز و ریز و ریز روی دشتی شیری؛ لب‌های خشکی که با چرخش زبان تر شد؛ گونه‌هایی که مثل دو انار درشت، گل انداخته بود؛ و در آخر! دو فنجان قهوهٔ تلخِ شیرین‌تر از عسلِ قجری. دیگر قدم از قدم برنداشت. محو تماشا شد. آب گلویش را فرو داد. فتبارک الله احسن الخالقین خواند و زمزمه کرد: - آمدم جانم به قربانت.. تره‌ای از موهای معشوق، از زیر چادر سر خورد و بیرون آمد.. قهوه‌ای بود. و البته با چاشنی سفید! زمزمه کرد: - ولی حالا چرا؟ دو قدم جلو آمد. لبخندی زد: - آمدم که برویم. برای همیشه. از این کوچه، از این خیابان، از این شهر. برویم تبریز. روستایِ پدری. بین کوه‌ها گم شویم. صبح‌ها تو نان بپزی و من شیر بیاورم‌. تو قصه بگویی و من شعرش کنم. و از سرمای استخوان سوز به گرمی دست‌بافت‌هایت پناه ببرم و خودم برایت ‹علی ای همایِ رحمت› را زمزمه کنم! با هم برویم؟! لب های درشت ترک‌خورده‌اش به لبخند کشیده شد: - برویم. ولی با چی؟ - غزل‌هایم هست! - گفتی کجا؟ - شهرِیار. برای: https://eitaa.com/joinchat/297927351C72ad6b2ae6
چای را هم زد. از چپ به راست. قند را در چای حل کرد و نبات را به دهان گرفت! چایِ با قند و نبات، حکمِ ساندویچ خوراکِ دو نان را داشت. دوباره و سه باره گاه‌نوشت‌های مجله را خواند. نویسنده‌اش دختر بی‌نام و نشانی بود. در فلان نشریه، فلان کوچه، فلان شهر، فلان شهر نه راستی! اصفهان. عریضه‌ای نوشت به آدرس نشریه و درخواست دیدار کرد. پاسخ که آمد، لبش به لبخندی رندانه کشیده شد. کت و شلوار پوشید و جریقه و کراواتش را نیز سفت کرد. روی موهای داشته و نداشته‌اش بی‌وسواس شانه کشید. سر خیابان ایستاد. - دربست؟ - تا کجا؟ - میدانِ امام. اصفهان. ماشین اول نه، دوم و سوم هم نه، چهارمی یا شاید پنجمی سوارش کرد. رفت تا اصفهان. پنج عصر قرار بود ولی از ساعت چهار آن حوالی، مغازه به مغازه قدم زد. حجرهٔ کنج چهار ضلعی میدان، دفتر نشریه بود. نامه‌اش را با احترام روی پیشخوان گذاشت و گفت: - برای سرکارِ خانمی‌است که می‌آید و خواهد گفت با نیما قرار دارد. لطفاً با نهایت احترام تقدیم کنید. مرد پشت پیشخوان پذیرفت. دقایقی بعد، دخترکی پا به دفتر نشریه گذاشت. هر چه صبر کرد، اثری از صاحب دعوت ندید. برافروخته سمت پیشخوان رفت و گفت: - آقای نیما نامی نیم ساعت پیش این‌جا نیامد؟! مرد ناگهان جفت ابرویش بالا پرید و گفت: - پس خانمِ منظورِ جناب نیما شمایید! پاکت نامه‌ای را از کمد بیرون آورد و دو دستی پیش رویش گرفت. - گفتند تقدیم کنم. با احترام فراوان! دختر برافروخته‌تر از پیش گفت: - نه بابا لطف کردند! فقط همین؟ مرد سردرگم تایید کرد. عصبی کنجی نشست و نامه را باز کرد. - به نام حضرتش. عصبی و سردرگمید؟ رواست. گفتم حالا که عمریست من واگویه‌های شما را می‌خوانم بی‌آن‌که حتی یک بار زیارت‌تان کرده باشم، حال شما هم این نامه را بی‌آن‌که من را ببینید بخوانید! من دل به چشم و ابروی شما نه، به همین ترکیب بی‌قاعدهٔ کلمات و مفاهیم به زعم عوام، بی سر و تَهی که به سبک خودتان نگاشته بودید باختم. خواستم ببینم دل شما هم تنها پایِ لغات من می‌لرزد؟ نیما هستم. از میان جنگل‌های یوش. شعر می‌گویم. دیگران می‌گویند شعر را مسخرهٔ سلیقهٔ خودم کرده‌ام. ولی این آن‌ها هستند که شعر را در زندان تنگ وزن و عروض و قافیه و قوانین سخت خودساخته‌شان انداخته‌اند! من، شعر را می‌گویم، همان‌طور که خودش دوست دارد گفته شود. همان‌طور که شما مفاهیم را می‌نویسید، همان‌طور که خودشان دوست دارند نوشته شوند! نه آن‌طور که بابِ دل استادان خشک مغز و اغیار است. سخن کوتاه کنم، قطعهٔ عاشق و افسانه که چند سال پیش تقدیم استاد عزیزم ‹نظام وفا› کرده بودم را، به رغم علاقه شخصی ضمیمه این نامه کرده‌ام. طولانی است. چندین صفحه. و فهمش زمان‌بر است. اما یقین دارم خانمی که شما باشی، پای‌اش هر چقدر که لازم باشد وقت می‌گذاری! نهایتاً؛ آه افسانه! حرفی‌ست این راست. گر فریبی ز ما خاست، ماییم. روزگاری اگر فرصتی ماند بیش از این با هم اندر صفاییم. در پس ابرهایم نگه دار، تا صدای مرا جز فرشته نشوند ایچ در آسمان‌ها، کس نخواند ز من این نوشته... برای: @n_2o_rsa
هدایت شده از خانقاهِ غزلچه🕌🌱
قشنگ ترین نوشته ای بود که تاحالا ازت خوندممممممممممممممممممممم حلق در چشمانم اشکه زددددددددددددددددد 😭🥲😂🫂❤️‍🩹