هدایت شده از هیمآ...♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سری شعر های فوق العاده فاضل نظری...
مجهولات
دلم یه مسئول فرهنگیای رو میخواد؛ که بیشتر از اونکه حرف بزنه، عمل کنه. یکی که دو روز باهاش باشی مر
دقیقا چیزی شبیه حاجی دربندی فراری :))+++
مجهولات
.شیخ اجل. روزی روزگاری عقابی بزرگ هیبت بر بام خانه ی کاهگلی یزدی توجه شیخ اجل را به خود جلب کرد نزدی
به غزل قول داده بودم یه تقدیمی با همین سبک بهش بدم و تا داغ بودم، نورساام ازم همین قولو گرفت😔😂🤝
بریم که داشته باشیم✨
دفتر غزلهایش را برداشت. امان از شوقِ دیدار... لبخندش را میجوید اما لرزش سیب گلویش دیگر قابل کنترل نبود!
عزم کرده بود این راه را پیاده برود. نماز صبح را که خواند، از در مسجد راه افتاد تا محل قرار. کوچهها را پیاده رد کرد، رسید به چهارراهها، خیابانها، فلکههای کوچک و بزرگ و بلوارها.
انگار انرژی جوانی مثل خون، باز میان رگهای ورم کردهاش که از روی پوست رنگپریده دیده میشد، موهای سفیدِ لایِ موهایِ مشکیاش، پاهای رنجور و چینهای پیشانیاش دویده بود.
زمزمه کرد:
- پیرم و گاهی دلم، یاد جوانی میکند...
آفتاب دم زد و فلق آمد و کوچه پس کوچههایِ ‹طهران› رنگ تازه گرفت. انگار همه چیز سرخ و نارنجی شد. مثل برگهایی تمام سطح پیادهرو را پوشانده بود. نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. عقربههای ظریف نقرهای، ساعت ۷:۳۰ را نشان میداد. هشت قرار بود.
دیگر تعلل را جایز ندانست و با شوق، روی برگها دوید. خرچ خرچ برگها، انگار صدای به هم خوردن بالِ صدها ملکی بود که این پرده را به تماشا نشسته بودند...
به سر کوچه که رسید، دیگر نفس نفس میزد. جرعت نداشت پیچ کوچه را رد کند.
از پشت دیوار منحنی کاهگلی سرک کشید؛ رقصِ چادرِ رنگیِ گلدار، در هوایِ خنکِ یکم نه، دوم نه، سوم نه، چهارم نه، پنجم نه، ششم نه، هفتم! هفتم مهرماه، تنها قاب پیش چشمانش شد. ضربان قلبش به هزار رسید.
بالاخره قدم اول را برداشت. با پای راست. محضِ میمنتاش! آخ که این برگهای بیصبر.. خیلی زودتر از آنکه به یار برسد، داشتند آمدنش را خبرکشی میکردند...
قدمِ اول نه، دوم نه، سوم، چهارم نه، پنجم نه، ششم نه، هفتم! بالاخره برگشت. کفشهای مشکی خیلی ساده؛ حاشیه زیگزاگدوز چادر؛ گلهای ریز و ریز و ریز روی دشتی شیری؛ لبهای خشکی که با چرخش زبان تر شد؛ گونههایی که مثل دو انار درشت، گل انداخته بود؛ و در آخر! دو فنجان قهوهٔ تلخِ شیرینتر از عسلِ قجری.
دیگر قدم از قدم برنداشت. محو تماشا شد. آب گلویش را فرو داد. فتبارک الله احسن الخالقین خواند و زمزمه کرد:
- آمدم جانم به قربانت..
ترهای از موهای معشوق، از زیر چادر سر خورد و بیرون آمد.. قهوهای بود. و البته با چاشنی سفید! زمزمه کرد:
- ولی حالا چرا؟
دو قدم جلو آمد. لبخندی زد:
- آمدم که برویم. برای همیشه. از این کوچه، از این خیابان، از این شهر. برویم تبریز. روستایِ پدری. بین کوهها گم شویم. صبحها تو نان بپزی و من شیر بیاورم. تو قصه بگویی و من شعرش کنم. و از سرمای استخوان سوز به گرمی دستبافتهایت پناه ببرم و خودم برایت ‹علی ای همایِ رحمت› را زمزمه کنم! با هم برویم؟!
لب های درشت ترکخوردهاش به لبخند کشیده شد:
- برویم. ولی با چی؟
- غزلهایم هست!
- گفتی کجا؟
- شهرِیار.
برای:
https://eitaa.com/joinchat/297927351C72ad6b2ae6
چای را هم زد. از چپ به راست. قند را در چای حل کرد و نبات را به دهان گرفت! چایِ با قند و نبات، حکمِ ساندویچ خوراکِ دو نان را داشت.
دوباره و سه باره گاهنوشتهای مجله را خواند. نویسندهاش دختر بینام و نشانی بود. در فلان نشریه، فلان کوچه، فلان شهر، فلان شهر نه راستی! اصفهان.
عریضهای نوشت به آدرس نشریه و درخواست دیدار کرد. پاسخ که آمد، لبش به لبخندی رندانه کشیده شد. کت و شلوار پوشید و جریقه و کراواتش را نیز سفت کرد. روی موهای داشته و نداشتهاش بیوسواس شانه کشید.
سر خیابان ایستاد.
- دربست؟
- تا کجا؟
- میدانِ امام. اصفهان.
ماشین اول نه، دوم و سوم هم نه، چهارمی یا شاید پنجمی سوارش کرد. رفت تا اصفهان. پنج عصر قرار بود ولی از ساعت چهار آن حوالی، مغازه به مغازه قدم زد.
حجرهٔ کنج چهار ضلعی میدان، دفتر نشریه بود. نامهاش را با احترام روی پیشخوان گذاشت و گفت:
- برای سرکارِ خانمیاست که میآید و خواهد گفت با نیما قرار دارد. لطفاً با نهایت احترام تقدیم کنید.
مرد پشت پیشخوان پذیرفت. دقایقی بعد، دخترکی پا به دفتر نشریه گذاشت. هر چه صبر کرد، اثری از صاحب دعوت ندید. برافروخته سمت پیشخوان رفت و گفت:
- آقای نیما نامی نیم ساعت پیش اینجا نیامد؟!
مرد ناگهان جفت ابرویش بالا پرید و گفت:
- پس خانمِ منظورِ جناب نیما شمایید!
پاکت نامهای را از کمد بیرون آورد و دو دستی پیش رویش گرفت.
- گفتند تقدیم کنم. با احترام فراوان!
دختر برافروختهتر از پیش گفت:
- نه بابا لطف کردند! فقط همین؟
مرد سردرگم تایید کرد. عصبی کنجی نشست و نامه را باز کرد.
- به نام حضرتش.
عصبی و سردرگمید؟ رواست. گفتم حالا که عمریست من واگویههای شما را میخوانم بیآنکه حتی یک بار زیارتتان کرده باشم، حال شما هم این نامه را بیآنکه من را ببینید بخوانید! من دل به چشم و ابروی شما نه، به همین ترکیب بیقاعدهٔ کلمات و مفاهیم به زعم عوام، بی سر و تَهی که به سبک خودتان نگاشته بودید باختم. خواستم ببینم دل شما هم تنها پایِ لغات من میلرزد؟
نیما هستم. از میان جنگلهای یوش. شعر میگویم. دیگران میگویند شعر را مسخرهٔ سلیقهٔ خودم کردهام. ولی این آنها هستند که شعر را در زندان تنگ وزن و عروض و قافیه و قوانین سخت خودساختهشان انداختهاند!
من، شعر را میگویم، همانطور که خودش دوست دارد گفته شود.
همانطور که شما مفاهیم را مینویسید، همانطور که خودشان دوست دارند نوشته شوند! نه آنطور که بابِ دل استادان خشک مغز و اغیار است. سخن کوتاه کنم، قطعهٔ عاشق و افسانه که چند سال پیش تقدیم استاد عزیزم ‹نظام وفا› کرده بودم را، به رغم علاقه شخصی ضمیمه این نامه کردهام. طولانی است. چندین صفحه. و فهمش زمانبر است. اما یقین دارم خانمی که شما باشی، پایاش هر چقدر که لازم باشد وقت میگذاری!
نهایتاً؛
آه افسانه! حرفیست این راست.
گر فریبی ز ما خاست، ماییم.
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم.
در پس ابرهایم نگه دار،
تا صدای مرا جز فرشته
نشوند ایچ در آسمانها،
کس نخواند ز من این نوشته...
برای:
@n_2o_rsa
هدایت شده از خانقاهِ غزلچه🕌🌱
قشنگ ترین نوشته ای بود که تاحالا ازت خوندممممممممممممممممممممم
حلق در چشمانم اشکه زددددددددددددددددد
😭🥲😂🫂❤️🩹
هدایت شده از رهـــآ گــُلـِمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا فهمیدم چرا از نظر بقیه جذاب نیستم👩🏻🦯
#رهآ🌱🍭
مجهولات
حالا فهمیدم چرا از نظر بقیه جذاب نیستم👩🏻🦯 #رهآ🌱🍭
تو که ماشاءالله اینقدررر دعات میگیره، میشه یه چنتا دعای دیگهام برام بکنی؟!😔😂
https://eitaa.com/hamiinjoori/1321
ممنونم🥲🫂
از اونجایی که در نوشتن آدمِ کمالگراییام، فاصله بین قول دادن تا تحویلش شاید طول بکشه ولی چشم❤️
https://eitaa.com/9109301/17992
آخیشش
مبارک باشه🤍
به نظرم حالا تازه وقتشه پلنای دو نفرهتون برای تابستونو بدون دغدغه و استرس اجرا کنید😂✨
هر بار مهمون میاد برامون و باید کمک مامانم کار کنم به این نتیجه میرسم که باید در آینده از اون عروس اداییا شم که هیشکی نمیاد خونهشون مهمونی، مادرشوهر پدرشوهرم سالی دو بار🤌
هدایت شده از کنکور | توییت | دانشجو 🎓
⭕️تو مترو داشتم اینستاگرامم رو چک میکردم احساس کردم یکی داره گوشیمو دید میزنه،
زدم دوربین جلو قیافهی طرف اومد تو دوربین، خندید گفت حالا که تا اینجا اومدی به عکس بگیر بعدا برام بفرست
@TwitteDaneshjo
مجهولات
⭕️تو مترو داشتم اینستاگرامم رو چک میکردم احساس کردم یکی داره گوشیمو دید میزنه، زدم دوربین جلو قیافه
اتفاقا دیشب تو ایستگاه اتوبوس داشتم با دوستم چت میکردم، همچین چیزیو حس کردم، ویدئومسیج گرفتم و یهو طرف خودشو با چشمای گرد تو صفحه گوشی دید و زل زد به افق. عالی بود🤣✨
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت بیست و ششم°• نماز شکر ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خ
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_بیست و هفتم: والسابقون
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین
بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ...
خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ...
تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه
حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا
بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای
رسیدن به خدا هستن ..
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصله اومدم سر
کالس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد
جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش
الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ..
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ...
حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه
خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ...
مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم
... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ...
همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که
با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبال متوجه شون هم نمی شدم ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_بیست و هشتم: پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج
می داد ...
چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد
... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست
بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه
و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ..
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ...
اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین
کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر
بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو
مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ...
نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا
نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید
تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ..
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی
بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن
سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر
خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران
رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش
می کنم بیرون ...
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ...
بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی
وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و
وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18
سالگی من ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_بیست و نهم: هادی های خدا
- خداوند می فرمایند: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو
میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ...
و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟
.. چرا من نمی بینمش؟ ...
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ...
پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه
نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر
من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده
باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر
خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می
تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ...
بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری
جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره
محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ...
نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ...
سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار
می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی
درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس
بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها
بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات
رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه
واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز
متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ...
نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو
... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ...
تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی ام: دعوتنامه
اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح
خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می
کردم...
اول ... جمالتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا...
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم
گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه
ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم
وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ...
بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...
- خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار
منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از...
سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت
بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ...
که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ...
می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ...
و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود...
نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ...
پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...
چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ...
و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من
و خودش ... و فقط عشق ..
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...
هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب
باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های
لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد
... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ...
بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد...
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری
قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا
بود ...
@mjholat
۹۰درصد دخترای افسرده و خسته و التماس دعادار ایتا شکست عشقی نخوردن، فقط از باباهاشون شدیدا دلگیرن :)
وقتی هم سن و سالام درباره فیلم و سریال و سینمایی و انیمیشن و انیمه ایرانی و خارجی و کرهای و هر چی باهام صحبت میکنن، کاملا حس یه مامان بزرگ خسته بهم دست میده که میخواد بگه: ننه ولم کن بخدا اینایی که تو میگی من اصلا نمیدونم چیه...
مجهولات
کلاس تموم شد🥲😂
خب کلا کارگاه دو جلسه ایمون تموم شد
این جلسه ام ۳,۵ ساعت طول کشید😀
به بچه ها گفتم بعنوان یه گوینده حرفهای کافئین و نوشیدنیهای سرد رو حتما کنار بزارید👌
یکیشون آخر کلاس میگه خب دوستان همگی آیس لته مهمون من :))😂
من: 🩴