بچهها خودسازی خیلی خوبه
تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون
دقیقاً داشتم فکر میکردم چرا چند وقته حال خوب و خیر و برکت از زندگیم رخت بر بسته برخلاف روزای آخر ۴۰۲و اوایل ۴۰۳
که دیدم بخاطر خودسازیای بود که اون بازه داشتم
الان واقعاً ول کردم خودمو.. از لحاظ ساعت خواب و بیداری بگیر تا نماز و تو گوشی بودن و بدگمانی نسبت به آدما و چله نگرفتن و همه چیز.. مطمئنم بلند شم جمع کنم خودمو درست میشه.
هم حال روحیم، هم وضع برنامه زندگیم، هم این قحطی برکتی که تو تک تک امورم اومده...
مجهولات
بچهها خودسازی خیلی خوبه تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون دقیقاً داشتم فکر میکردم چ
وقتی خودتونو رها کنید، اول نفستون، بعدم آدما خیلی بهتون مسلط میشن.. شیاطین هم که جای خود داره.
به بردگی کشیده شدن رو حس میکنید قشنگ.. توسط امیال مختلف.
ولی وقتی خودتونو در جهت میل خدا قرار بدید، کم کم همه این طنابا از دور دست و پاتون وا میشه.
الان در واقع حس کسی رو دارم که دست و پاهاشو با طناب بستنو هر کدومو به یک طرف میکشن..
ولی خودسازی عین اینه که خودت یه طنابو بگیری و بری بالا. سختتر از اینه که کسی بکشدت، ولی به ظاهر. چون اون کسی کشیدنه، به یه طناب منتهی نمیشه و یهو میبینی همه دارن از چند جهت میکشنت و بهت مسلط شدن و تیکه تیکه ات میکنن.. هیچ رشدی ام توش نیس.
ولی حبلالمتین الهی رو که بگیری و بری بالا تهِ اطمینان و خیر و برکت و صفاست...
یادتونه یه زمان مراسم امحا موش داشتیم؟
متاسفانه شبکه نفوذ خیلی پیچیده تر از تصور ما بود و بعد از گذشت چند ماه از اینکه فکر کردیم پشت مرزها شکارشون کردیم و دیگه تموم شدن، اخیرا فهمیدیم در زیر خونه مون تونل هایی حفر کردن و از اتاق خواب تا آشپزخونه رو نفوذ کامل دارن و مواردی خرابکاری هم ثبت شده.
در نهایت امر از اونجایی که به این راحتیا دم به تله ندادن، بابام بعد از مشورت با عوامل آگاه تصمیم به خرید کره بادوم زمینی برای کارگزاری در تله گرفته. و مسئله اینجاست که اگر واقعاً این اقدام عملیاتی بشه، قبل از موشها این منم که به تله میافتم😔😂
Erfan-Tahmasbi-Delgir-320.mp3
7.66M
چرا یهو همه با هم؟! :))
الان چنتا قفلیو با هم هندل کنم؟
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهلم: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز د
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و یکم: اگر رضای توست
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حاال حالاها سایه
ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق
خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که
بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد
اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این
اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو
کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا
نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری
داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب
24 ساعته می خوان ..
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصال به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از
اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز
راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تالشم رو می کنم ...
اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
@mjholat