#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ...
خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ...
تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری...
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ...
یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش
نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه
خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ...
و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه
... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم
حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که
نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...
قبال توی مسیر اصالح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک
گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ...
خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ...
تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
@mjholat
تو آهنگ جدید حامیم یه تکست هست؛
- این جای خالی تو دلم
با خودتم پر نمیشه
خیلی حرفه. خیلی.
مجهولات
بچه ها این مدرسه مهدوی که آجی توش بهش فشار اومده سالن باله، آمفی تئاتر، استخر، سالن مخصوص کلاس های ف
ولی میدونید این توییت چه امیدی بهم داد؟
اینکه صندلیهای رشته های تاپ دانشگاهای تاپ، مشخصه هنوز فروشی نیست :)
وگرنه به جای این همه هزینه و مشکل، قطعا میشد صندلی خرید. ولی راهی نبوده که همون صرف درس خوندنش کردن...
بچهها خودسازی خیلی خوبه
تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون
دقیقاً داشتم فکر میکردم چرا چند وقته حال خوب و خیر و برکت از زندگیم رخت بر بسته برخلاف روزای آخر ۴۰۲و اوایل ۴۰۳
که دیدم بخاطر خودسازیای بود که اون بازه داشتم
الان واقعاً ول کردم خودمو.. از لحاظ ساعت خواب و بیداری بگیر تا نماز و تو گوشی بودن و بدگمانی نسبت به آدما و چله نگرفتن و همه چیز.. مطمئنم بلند شم جمع کنم خودمو درست میشه.
هم حال روحیم، هم وضع برنامه زندگیم، هم این قحطی برکتی که تو تک تک امورم اومده...
مجهولات
بچهها خودسازی خیلی خوبه تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون دقیقاً داشتم فکر میکردم چ
وقتی خودتونو رها کنید، اول نفستون، بعدم آدما خیلی بهتون مسلط میشن.. شیاطین هم که جای خود داره.
به بردگی کشیده شدن رو حس میکنید قشنگ.. توسط امیال مختلف.
ولی وقتی خودتونو در جهت میل خدا قرار بدید، کم کم همه این طنابا از دور دست و پاتون وا میشه.
الان در واقع حس کسی رو دارم که دست و پاهاشو با طناب بستنو هر کدومو به یک طرف میکشن..
ولی خودسازی عین اینه که خودت یه طنابو بگیری و بری بالا. سختتر از اینه که کسی بکشدت، ولی به ظاهر. چون اون کسی کشیدنه، به یه طناب منتهی نمیشه و یهو میبینی همه دارن از چند جهت میکشنت و بهت مسلط شدن و تیکه تیکه ات میکنن.. هیچ رشدی ام توش نیس.
ولی حبلالمتین الهی رو که بگیری و بری بالا تهِ اطمینان و خیر و برکت و صفاست...
یادتونه یه زمان مراسم امحا موش داشتیم؟
متاسفانه شبکه نفوذ خیلی پیچیده تر از تصور ما بود و بعد از گذشت چند ماه از اینکه فکر کردیم پشت مرزها شکارشون کردیم و دیگه تموم شدن، اخیرا فهمیدیم در زیر خونه مون تونل هایی حفر کردن و از اتاق خواب تا آشپزخونه رو نفوذ کامل دارن و مواردی خرابکاری هم ثبت شده.
در نهایت امر از اونجایی که به این راحتیا دم به تله ندادن، بابام بعد از مشورت با عوامل آگاه تصمیم به خرید کره بادوم زمینی برای کارگزاری در تله گرفته. و مسئله اینجاست که اگر واقعاً این اقدام عملیاتی بشه، قبل از موشها این منم که به تله میافتم😔😂
Erfan-Tahmasbi-Delgir-320.mp3
7.66M
چرا یهو همه با هم؟! :))
الان چنتا قفلیو با هم هندل کنم؟
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهلم: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز د
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و یکم: اگر رضای توست
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حاال حالاها سایه
ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق
خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که
بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد
اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این
اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو
کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا
نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری
داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب
24 ساعته می خوان ..
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصال به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از
اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز
راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تالشم رو می کنم ...
اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و دوم: خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می
شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه
طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به
پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد
... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کالس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ...
دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت
باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و
آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ...
دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خالص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ...
خیال تون از اینهاش راحت باشه ...
و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت...
ممکنه به دردم بخوره... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف
زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام
19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ..
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام
دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته
ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می
کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
@mjholat
امشب زحل نزدیک ماه قابل رؤیته
ظاهراً شاخصهاش اینه که چشمک نمیزنه
دیدنشو از دست ندید🥲✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آدم امنام تو زندگیمون نداریم🚶🏻
بعد از ۶ ماه برگشتم تو اکانت ویراستیم و دیدم الله اکبر چه آدمای پیشرفته ای دنبالم میکردن😂
اصن بین المللیه اکانتم😌😂
هدایت شده از مدرسه امید|Hope School
آرزو میکنم هیچوقت در شرایطی نباشید
که بخوان در وصفتون بگن که قوی
هستید یا تحملتون زیاده..☁️
.
مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
6. مجرد و شاد
ترکیبِ مطبوعیه. بله. مجردم. شاد هم هستم. غمگین هم هستم. ولی به مجرد و متأهل بودنش نیست...
از اون مجردیای آزاد و خفن ندارم. صادقانه! ولی ناراضی و فراری نیستم از این مجردی چون میدونم متأهلی یه بخش حتی شاید سختتر از زندگیه!
در کل میدونید؟!
ما تو فامیلای پدریم، هر کس متأهل میشه، بعداً همش با حسرت به تفریح و خندههای ما مجردا نگاه میکنه و میگه تا مجردید لذت ببرید بعد دیگه هیچ کدوم از اینا نیس. و سن ازدواجهاشونم بالاست!
تو فامیل مادری اما چطوره؟! کسایی که متأهلان منکر سختیش نیستن، اما اونقدر محبت و آزادیهای خاصی به دست میارن که تأهل رو امر مثبتی میدونن و به ما مجردا میگن انشاءالله قسمت شماام بشه!
خب در واقع دسته دوم، تو خونهٔ بابا لای پر قو نیستن. و دختر دل کندن براش سخت نیست. و توقعش از همسرش بالا نیست. و میتونه از متأهلی لذت ببره.
ماام نظام خانوادهمون، بیشتر همون سنتی و شبیه مامانیاس.
الان همیشه از مجردای فامیلایِ بابام تو آزادی و خرید و.. عقبما، ولی مطمئنم بعد متأهلی شادیهای کوچیک خیلی بیشتری از اونا خواهم داشت. و توانایی ساختن زندگی با یک مرد رو دارم!
آره خلاصه، یعنی اون مجردی شاد به معنای پاشش سفرای مجردی و خرید و ملکه بابا بودن و اتاق جدا و دست به سیاه و سفید نزدنو ندارم؛
ولی خب دارم رو خودم کار میکنم، رشد میکنم، دوستیهامو گسترش میدم، به درآمد میرسم، اردوها و دورههای متخلف میرم، روابطمو با خانوادم اصلاح میکنم، و...
قطعا در آینده به مجردیم لبخندی گرم خواهم زد :)💘
#me