مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و ششم: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و هفتم: تلخ ترین عید
توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه
تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود
بی بی ...
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ...
به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ...
من ... چشم ها و پاهام ...
همه جا دنبال بی بی ..
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ...
یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه
ها رو دادن ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و هشتم: می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصال خوب نیست ... نمونه برداری
هم کردن ... منتظر جوابیم ...
من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم ...
نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت
رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد ...
مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود ...
- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم
شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...
دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...
حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه
دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون
بچه می داد ...
مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
@mjholat
حمایتی ها رو
و کلا پیام های ناشناس رو
اگر به پستای اینجا لینک نشده باشه میزارم تو بدون تعارف🤍
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و هشتم: می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... م
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و نهم: حرف های عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...
- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه
... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو
عاقلانه باشه ...
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کامال جدی بود ... و
دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود
... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم
برمی داشت ..
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی
مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر
اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن
... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ...
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم
دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ...
آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بالیی سر
خودت نیاوردی بیا بیرون ...
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک
خونه ام ... حتی توی آشپزی ...
- کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... باالخره دایی رفت ... اما
رفت دنبال مادرم ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ...
خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ...
تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری...
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ...
یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش
نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه
خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ...
و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه
... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم
حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که
نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...
قبال توی مسیر اصالح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک
گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ...
خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ...
تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
@mjholat
تو آهنگ جدید حامیم یه تکست هست؛
- این جای خالی تو دلم
با خودتم پر نمیشه
خیلی حرفه. خیلی.
مجهولات
بچه ها این مدرسه مهدوی که آجی توش بهش فشار اومده سالن باله، آمفی تئاتر، استخر، سالن مخصوص کلاس های ف
ولی میدونید این توییت چه امیدی بهم داد؟
اینکه صندلیهای رشته های تاپ دانشگاهای تاپ، مشخصه هنوز فروشی نیست :)
وگرنه به جای این همه هزینه و مشکل، قطعا میشد صندلی خرید. ولی راهی نبوده که همون صرف درس خوندنش کردن...
بچهها خودسازی خیلی خوبه
تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون
دقیقاً داشتم فکر میکردم چرا چند وقته حال خوب و خیر و برکت از زندگیم رخت بر بسته برخلاف روزای آخر ۴۰۲و اوایل ۴۰۳
که دیدم بخاطر خودسازیای بود که اون بازه داشتم
الان واقعاً ول کردم خودمو.. از لحاظ ساعت خواب و بیداری بگیر تا نماز و تو گوشی بودن و بدگمانی نسبت به آدما و چله نگرفتن و همه چیز.. مطمئنم بلند شم جمع کنم خودمو درست میشه.
هم حال روحیم، هم وضع برنامه زندگیم، هم این قحطی برکتی که تو تک تک امورم اومده...
مجهولات
بچهها خودسازی خیلی خوبه تا شروع کنید بهش، خیر و برکت میپاشه تو زندگیتون دقیقاً داشتم فکر میکردم چ
وقتی خودتونو رها کنید، اول نفستون، بعدم آدما خیلی بهتون مسلط میشن.. شیاطین هم که جای خود داره.
به بردگی کشیده شدن رو حس میکنید قشنگ.. توسط امیال مختلف.
ولی وقتی خودتونو در جهت میل خدا قرار بدید، کم کم همه این طنابا از دور دست و پاتون وا میشه.
الان در واقع حس کسی رو دارم که دست و پاهاشو با طناب بستنو هر کدومو به یک طرف میکشن..
ولی خودسازی عین اینه که خودت یه طنابو بگیری و بری بالا. سختتر از اینه که کسی بکشدت، ولی به ظاهر. چون اون کسی کشیدنه، به یه طناب منتهی نمیشه و یهو میبینی همه دارن از چند جهت میکشنت و بهت مسلط شدن و تیکه تیکه ات میکنن.. هیچ رشدی ام توش نیس.
ولی حبلالمتین الهی رو که بگیری و بری بالا تهِ اطمینان و خیر و برکت و صفاست...
یادتونه یه زمان مراسم امحا موش داشتیم؟
متاسفانه شبکه نفوذ خیلی پیچیده تر از تصور ما بود و بعد از گذشت چند ماه از اینکه فکر کردیم پشت مرزها شکارشون کردیم و دیگه تموم شدن، اخیرا فهمیدیم در زیر خونه مون تونل هایی حفر کردن و از اتاق خواب تا آشپزخونه رو نفوذ کامل دارن و مواردی خرابکاری هم ثبت شده.
در نهایت امر از اونجایی که به این راحتیا دم به تله ندادن، بابام بعد از مشورت با عوامل آگاه تصمیم به خرید کره بادوم زمینی برای کارگزاری در تله گرفته. و مسئله اینجاست که اگر واقعاً این اقدام عملیاتی بشه، قبل از موشها این منم که به تله میافتم😔😂
Erfan-Tahmasbi-Delgir-320.mp3
7.66M
چرا یهو همه با هم؟! :))
الان چنتا قفلیو با هم هندل کنم؟
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهلم: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز د
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و یکم: اگر رضای توست
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حاال حالاها سایه
ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق
خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که
بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد
اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این
اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو
کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا
نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری
داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب
24 ساعته می خوان ..
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصال به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از
اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز
راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تالشم رو می کنم ...
اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و دوم: خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می
شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه
طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به
پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد
... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کالس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ...
دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت
باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و
آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ...
دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خالص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ...
خیال تون از اینهاش راحت باشه ...
و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت...
ممکنه به دردم بخوره... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف
زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام
19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ..
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام
دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته
ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می
کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
@mjholat
امشب زحل نزدیک ماه قابل رؤیته
ظاهراً شاخصهاش اینه که چشمک نمیزنه
دیدنشو از دست ندید🥲✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آدم امنام تو زندگیمون نداریم🚶🏻