مجهولات
🌹سرفصلای مینی دوره
جلسه اول= آشنایی با این هنر و استفاده هاش، درآمد از اون .
جلسه دوم= معرفی ابزار کار و راه اندازی هنر.
جلسه سوم= آموزش اولیه و بافت.
جلسه چهارم= یاد دهی تکنیک ها و بافت اصولی .
جلسه پنجم= بافت و رفع اشکالات.
جلسه ششم( آخر) = ارسال نمونه کار ها و پرسش و پاسخ.
در ادامه برای دریافت اطلاعات بیشتر تر، و ثبتنام، به این آیدی پیام بده🤍
@rezvan3853
اگر بدنم همون قدر سریع که خربزه رو تشخیص میده و با کهیر بهش واکنش میده، ویروسا رو تشخیص و با پادتن بهش واکنش میداد، الان آدم خیلی سالمتری بودم💘
هدایت شده از آلوچه 🇵🇸
از اینکه وقتی با ینفر معاشرت دارم احساس کنم طرف داره مثل بازی شطرنج باهام رفتار میکنه متنفرم
اینکه منتظره رو کنم تا رو کنه اینکه خیلی چیزا رو سیاستمدارانه پنهان کنه
اینکه رفتارش معنادار باشه
متنفرم واقعاً متنفرم
هرچند الان خودم به یکی از اونها تبدیل شدم هرچند هیچوقت نمیتونم مثل یسری ها سیاست داشته باشم
فقط میتونم کمتر زندگیمو بریزم رو دایره
مامانم میگه درستش اینه که ادم سیاست داشته باشه
میدونم میدونم میدونم
اما گاهی دلم ی آدم امن میخواد که مطمئن باشم که من دارم صادقانه باهاش حرف میزنم اونم داره صادقانه بهم گوش میده
اینکه تظاهری نیست قضاوتی نیست
و فکر نکنم هیچوقت چنین ادمی رو پیدا کنم چون دنیا مثل و فیلما و کتابا نیست
مجهولات
یه سری میشستم واگویههای حین گریههامو ضبط میکردم ولی خب بعدا هیچوقت موفق نشدم کامل گوش کنمشون.
بعد از اینکه این پیامو فرستادم خیلیا بهم گفتن که این کارو انجام دادن.. مازوخیسمهای عزیز خودم😔😂💞
ولی خب یکی برای من فرستاد و به این نتیجه رسیدم که نه فقط واگویهها و صدای گریههای خودم، بلکه هیچکس دیگهرم نمیتونم گوش بدم. رسما دلم ریش میشه.. رسما پا به پاش اشک میریزم... :))
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
اعزه کانالدار، فور کنید پاسخ بدید✨
1:چه ساعتی داری این پیام رو میبینی؟
2:بهترین ویژگیت چیه؟
3:سامسونگ یا آیفون؟
4:امروزتو با چه کاری شروع کردی؟
5:از کدوم شهری؟
6:از چی خیلی بدت میاد؟
7:بهترین کتابی که خوندی؟
8:آخرین بار با چه کسی چت کردی؟
9:شغل مورد علاقه بچگیت؟
10:چی الان حالتو خوب میکنه؟
11:دوست داری الان کجا باشی؟
12:هوای ابری و بارونی یا گرم و آفتابی؟
13:اسم صمیمی ترین دوستت چیه؟
14:نوشیدنی مورد علاقت چیه؟
15:اگه اسم خودتو خودت میزاشتی چه اسمی میزاشتی؟
@mjholat .
مجهولات
اعزه کانالدار، فور کنید پاسخ بدید✨ 1:چه ساعتی داری این پیام رو میبینی؟ 2:بهترین ویژگیت چیه؟ 3:سامس
۱. ۳:۳۵ بامداد
۲. یک رو و صادق بودن
۳. سامسونگ
۴. سلام کردم به خانواده و رفتم همراهشون هندونه و طالبی خوردم😐😂
۵. قم
۶. زورگویی و دورویی
۷. نمیدونم واقعاً. بهترین نداشت
۸. الان؟ ادمین کانال خبر فوری سراسری😂
۹. پلیس بشم.
۱۰. الان حالم نسبتا خوبه. ولی برای خوب تر شدنش اینکه کارامو تموم کنم
۱۱. الان؟ سفر باشم. سفر هستم البته ولی سفرتر😂
۱۲. نه ابری و نه گرم. آفتابی ملایم :). از هوای ابری بیزارم...
۱۳. ندارم در حال حاضر
۱۴. رانی آناناس.
۱۵. اسم محیصا رو دوست دارم :)
بچهها زینب فرهنگیان قبول شده و قراره الهیات بخونه
اگر حس کردید نیاز به مشورت دارید در خدمته😌😂🤝
@Parto_110
سال ها مثل درختی دمِ یک نجاری
وقت روشن شدن ارّه وجودم لرزید
ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار نباید ورزید..
- لا ادری.
هدایت شده از - عبدالرضای بیبصیرت -
میخوام برم دانشگاه قرقوز اباد بعدم شوهر کنم برا اقاییم البالوپلو درست کنم و به بچم شیر بدم✨
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️
#قسمت6🎬
آخرین کیک صبحانه را از توی جیب بیرون
کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عمامه پیچیده بود دورِ سر رفت. مرد قهوهجوش و دو فنجان کوچک آبی سفید را در دستش گرفته و به هم میزد تا صدایش توجه زائران را جلب کند. نمیدانست چطور برساند قهوهی تلخ میخواهد. در ذهنش کلماتی که از عربی یاد گرفته بود را بالا و پایین کرد و بالاخره گفت:
_ آقا...لا شکر!
کنار لبهای مرد رفت بالا. گوشهی چشمش چین خورد. به سمت دلههای روی ذغال رفت.
_هلاولله، لا شکر!
با دستگیره، دلهی مسی را بالا آورد و کمی قهوهی داغ در لیوان کاغذی کوچک ریخت و به سمت داریوش گرفت.
_ تفضل!
_شکرا.
بوی قهوه همراه با بخار پیچید تو دماغ داریوش. چشمانش برق زد. همانطور که داشت قهوه میخورد، چشم به همسفران داشت تا گمشان نکند. بیشتر از هرکسی، حواسش به امیرمحمد و وسایل روی گاری بود. آرش و شایان، لبهی گاری و با پاهای آویزان نشسته بودند. امیرمحمد گاری را جلو عقب میکرد. منتظر دستور آقای رستمی برای حرکت بود.
هرلحظه، رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغتر میشد. کیک داریوش هنوز مانده و قهوهاش تمام شده بود. برگشت به سمت مرد. لیوان را جلویش گرفت و انگشت اشاره را به نشانهی یک بالا آورد. مرد سر را بالا و پایین کرد. دوباره برایش قهوه ریخت. داریوش لیوان کاغذی داغ را برداشت. خواست برگردد که نفهمید این همه جمعیت، به یکباره از کِی جاده را پر کردهاند. رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغتر شده بود. او علیرضا را از دور دید که جلوی موکبی ایستاده بود. برعکس داریوش، خوشاشتها بود و از هر خوراکی که به او تعارف میکردند، برمیداشت و با لذت میخورد.
به هوای علیرضا نزدیک موکب شد. دوستش را آنجا ندید. بیاختیار لقمهای گرفت و گیج و سردرگم از آنجا رد شد. نمیتوانست از میان انبوه جمعیت عبور کند. هر چه گردن کشید تا همسفرانش را ببیند، نتوانست. به سختی آب دهانش را فرو داد. گلویش خشک شده بود.
_نکنه علیرضا اصلاً برای گرفتن نذری نیومده؟! نکنه دنبال من اومده بود و متوجهم نشده و خیال کرده جلوتر رفتم؟!
بیقرار فریاد زد:
_ علیرضا...؟! شایان...؟! آقای رستمی...؟!
ولی بیفایده بود. هیچ اثری از هیچ یک از اعضای گروه نبود. چشمانش از وحشت درشت شد. دوباره دستانش را کنار دهانش گذاشت و داد زد:
_علیرضا...آقای رستمی...!
باز هم جوابی نیامد. نمیدانست چه باید بکند. درمانده به لقمهی مانده در دستش نگاه کرد. یک گاز از آن خورد و بیهدف شروع به دویدن کرد. به درون تکتک موکبها سرک میکشید، نفس نفس میزد و حیران و مستأصل دنبال یک نشانهی آشنا میگشت. دیگر نمیدانست چگونه و کجا باید دنبال آنها بگردد. هیچ نشانهی خاصی از مدل لباسهایشان نداشت. همه پیراهن مشکی پوشیده بودند.
_نکنه اونا همونجا منتظرم موندن؟! وای! حالا این همه راه رو چهجوری برگردم؟!
بعد از این فکر، از حرکت ایستاد. پاهایش سست و همان وسط جاده خم شد. دستش را روی زانوهایش گذاشت. قطرات عرق از کنار شقیقهاش سُر میخورد و بر زمین میافتاد. صدای مداحی پرتکرار تذورونی، از موکبی در همان اطراف در گوشش میپیچید و در سرش، گنگ و نامفهوم گم میشد.
وقتی به عمق فاجعه پی برد که یادش آمد کولهاش را روی گاری گذاشته است. دنیا پیش چشمش سیاه شد. بیاختیار وسط جاده نشست.
_وای کولهام، لباسام، گوشیم، داروهام، پاسپورتم...وای نه!
دستی به صورتش کشید و با درماندگی سری تکان داد. خیل جمعیت از کنارش میگذشتند. بعضاً با تعجب نگاهش میکردند و بههم چیزی میگفتند.
بلند شد. لقمه را با ناراحتی به گوشهای انداخت و شروع به دویدن کرد. فقط میدوید و فریاد میکشید و بقیه را صدا میکرد، اما
هیچ پاسخی نمیشنید. سر و صدای شکمش در آمده بود. پاهایش زق زق میکرد. نگاهی به ساعت انداخت که از ده گذشته بود. تصمیم گرفت به سمت موکب اطلاعات برود تا از طریق بلندگو پیجشان کند. ناگهان دستی بر شانهاش فرود آمد. یاد آقای رستمی افتاد. خون در رگهایش دوید و با اشتیاق برگشت.
_سلام باباجان! گم شدی؟!
داریوش چند ثانیهای به چهرهی مرد خیره ماند. مردی با ریش و موی کوتاه و یکدست جوگندمی روبهرویش ایستاده بود. مرد میانسال با گوشهی چفیهی سبز روی شانهاش، عرق از پیشانیاش میگرفت. زبان خشک پسر به زور در دهانش چرخید.
_بله، گم شدم!
_با کاروان بودی یا خانواده؟! تلفن همراه داری؟!
او سرش را با خشم پایین انداخت و چشمانش را محکم بست. با صدایی خفه گفت:
_با دوستام اومدم. وسایلام پیش بچهها جا مونده!
مرد لیوانی آب به داریوش داد.
_فعلا این رو بخور گلوت تازه شه!
داریوش یک نفس آب را سر کشید و با آستین تیشرت، دور دهانش را پاک کرد.
_خب جَوون! شمارهی کسی رو داری که من بهشون زنگ بزنم ببینم کجان...؟!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14030609
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344