۶ آذر ۱۴۰۳
هدایت شده از سلاطین دهه هشتاد و نود
خودت حواست نیست ولی مطمئن باش خیلیا برا ویژگیای خوبت تو قلبشون تحسینت میکنن=))💕
۶ آذر ۱۴۰۳
۶ آذر ۱۴۰۳
هدایت شده از ذوالجــــناح
نمیدونم چطوری توضیح بدم ولی طرفدارهای کاکرو رونالدوپرسنن طرفدارهای سوباسا مسی پرسن.
نمونهش منِ رونالدو پرسن.
۷ آذر ۱۴۰۳
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و سیزده: قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و چهارده: کنکور
"دایی محمد اومد" ...
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی
فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار
بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد
... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک
از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیال با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصالح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم
روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ...
وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش
... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حاال هم بره اون خونه ای که انتخابش
اونجاست ... اصالح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصالح و آباد کردید بسه
... اصالحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر
کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل
آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ...
سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده
ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری
و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم
با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی
رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
@mjholat
۷ آذر ۱۴۰۳
۷ آذر ۱۴۰۳
۷ آذر ۱۴۰۳
از امروز و تشریح کرم خاکی
میخواستم فیلماشم براتون بزارم ولی واقعا جذابیتی نداشت😔😂
۷ آذر ۱۴۰۳
۸ آذر ۱۴۰۳
۸ آذر ۱۴۰۳