eitaa logo
مجهولات
188 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
459 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
1.56M
- راه‌های افزایش عزت نفس قسمت اول
1.83M
- راه‌های افزایش عزت نفس قسمت دوم
979.5K
- راه‌های افزایش عزت نفس قسمت سوم "اصلی‌ترین دلیل و اصلی‌ترین راه" +پیوست https://eitaa.com/mjholat/17506
1.69M
قسمت آخر اعتماد به نفس
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/17494 دمت کرمه جدی ! گوششون میدم امشب حتما. ممنون که وقت گذاشتی ❤️😃
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/17491 مبارکههه
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید سلاممم میشه فقط یه قسمت دیگه هم بزاری؟🥲🤣❤❤❤
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و ششم°• مروارید غواص اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری
•°قسمت صد و سی و هفتم°• به زلالی آب توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم باال ... حالت نگاهش عوض شده بود ... ـ آدم های زالل رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آَّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ... خندید ... ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب... هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ... حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ... چشم هام گر گرفت ... - مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...وقتی داشتم از آب زالل و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حاال توی اون آب عمیق ... کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ... چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ... کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ... به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ... دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ... @mjholat