مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و ششم°• مروارید غواص اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری
#رمان_نسل_سوخته
•°قسمت صد و سی و هفتم°• به زلالی آب
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم باال ... حالت نگاهش
عوض شده بود ...
ـ آدم های زالل رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آَّب گل
آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون
جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن
آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ...
دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه
نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ... - مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون
باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...وقتی داشتم از آب زالل و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن
... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و
حاال توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل
سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش
رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به
حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک،
خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه
درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست
دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
@mjholat
مجهولات
📪 پیام جدید تاویل قبلانا تو کانالت میشنیدم تئاتر بازی میکردی. چطور با چادر بازی میکردی ؟ میشه مگع ؟
اون تیمی که باهاشون کار میکردم تیم تئاتر بانوان بودن
یعنی هم همه بازیگرا هم کارگردان و دست اندر کارا و خصوصا مخاطبان خانم بودن🤝
اگر اجرایی برای عموم هم داشتن نقشها جوری بود که پوشش کامل باشه و کسی که چادریه نقشش با چادر باشه.
اون فیلم کوتاهیام که برا تستش رفتم کارکتر چادری بود کلا..
آره میشه🌱 اگر علاقمندید حتما تیم تئاتر بانوان شهرتون رو پیدا کنید و شروع کنید ✨
هدایت شده از petrichor !
ایران همراه با رایحه ارامش بخش کتاب های قدیمی !
For : @mjholat
Me: @eternital
هدایت شده از درنای کاغذی
https://eitaa.com/mjholat/17494
بچه ها این مبحث برای من خیلی مفید بود، شما هم اگه دوست داشتید برید گوش بدید
هدایت شده از آلوچه 🇵🇸
دانشگاه فریبم داد
میانترم عذابم میدهد
از پایانترم وحشت دارم
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و هفتم°• به زلالی آب توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم ر
#رمان_نسل_سوخته
•°قسمت صد و سی و هشتم°• جوان من
بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در
می اومد...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش
توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به
پشت سرش اشاره کرد ...
ـ باال ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت
توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضالت صورتم حرکت نمی
کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم
...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت
ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای
برای اومدن بتراشه ... ـ بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ...
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب
...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما
شد ...
@mjholat
ترکیب هوای بارونی امروز + نداشتن استرس امتحان + بیدار شدن از کله سحر + استارت دوره جدید + گوش دادن زیارت آلیاسین آقای فانی همراه قدم زدن از خونه تا ایستگاه اتوبوس تو بارون نرم نرم و هوای ملایم = -برندهترین ترکیبی که برای شروع شنبه، شروع هفته، و شروع روز- از اول دانشگاه تا الان داشتم