eitaa logo
مجهولات
193 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
463 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
داره برف میاد🥲🥲🥲
اینم از آخرین روز آزمایشگاه فیزیک کلِ لیسانس:)🥲🍃 جلسه بعد اولین نفر قراره من آزمون عملی بدم و بعدم احتمالا دیگه هیچوقت به این اتاق نمیام...
مجهولات
یه وقتایی واقعا عجیب زود می‌گذره:)🍃 حینش که هستی داری جون می‌کَنیا، ولی وقتی میگن تموم شد، عمرا باورت نمیشه!
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و نهم°• یا رسول الله ... - زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که
•°قسمت صد و چهلم°• سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ... ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ... حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ... هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از باالی بلندی ... بلند شد ... ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ... راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ... آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ... اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ... اشتها نداشتم ... - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد... نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ... ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ... ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ... ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ... سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ... - بسم الله ... @mjholat
دیدن تصویر ایشون وسط فَساد دانشگاه، همیشه منو اکلیلی می‌کنه:)✨
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و چهلم°• سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می
قسمت صد و چهل و یکم: تو نفهمیدی ... جا خورد ... ـ نه قربانت ... خودت بخور ... این دفعه گرم تر جلو رفتم ... ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ... کنار آب ... با فاصله از گل و الی اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم مالیم بود ... خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که باالخره داشت تموم می شد ... صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ... کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها... برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ... - بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ... چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ... ساعت از 9 گذشته بود که باالخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ... خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ... - این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ... @mjholat
هدایت شده از ‹ هَشتادی‌ا ›
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی فکر کردی ؟
مجهولات
چی فکر کردی ؟
وقتی یه رابطه سمی که خودت توان تموم کردنشو نداشتیو طرف خودش به هم می‌زنه و فکر می‌کنه تو خیلی افسرده شدی، ولی تو:
امروز یکی زنگ زد مامانم.. جواب داد گفت شما؟ گفت حاج خانم یادته چند ماه پیش زنگ زدی گفتی به جلیلی رأی بده گفتم نه فقط به پزشکیان رای میدم؟ مامانم گفت بله. گفت خواستم بگم 💩 خوردم. من شمارتو سیو کرده بودم وقتی پزشکیان رأی آورد و کار کرد زنگ بزنم بگم دیدی چه خوب شد؟ حالا زنگ زدم بگم چه غلطی کردم رأی دادم به این... داره می‌ری*نه به مملکت.. کاش همون جلیلی رأی آورده بود. خواستم بگم شما منو حلال کن...🙂😂💔
هدایت شده از قهوه تلخ
آنِت✨️