ترکیب هوای بارونی امروز + نداشتن استرس امتحان + بیدار شدن از کله سحر + استارت دوره جدید + گوش دادن زیارت آلیاسین آقای فانی همراه قدم زدن از خونه تا ایستگاه اتوبوس تو بارون نرم نرم و هوای ملایم = -برندهترین ترکیبی که برای شروع شنبه، شروع هفته، و شروع روز- از اول دانشگاه تا الان داشتم
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و هشتم°• جوان من بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم
#رمان_نسل_سوخته
•°قسمت صد و سی و نهم°• یا رسول الله ...
- زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فالن محل ... یه نفر مجلس عیش راه
انداخته و...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول اهلل ... من
هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و
دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ...پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از
اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و
روحم از درون درد می کرد ...
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم
... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حاالتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود
... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حاال ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای
هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به
چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو
نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه
متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه
اسالم گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می
خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
@mjholat
مجهولات
📪 پیام جدید سلام و نور کانالی جز این کانال هم دارید؟ #دایگو
سلام
بله کانال شعرامم هست🌱
https://eitaa.com/manzome_man
اینم از آخرین روز آزمایشگاه فیزیک کلِ لیسانس:)🥲🍃
جلسه بعد اولین نفر قراره من آزمون عملی بدم و بعدم احتمالا دیگه هیچوقت به این اتاق نمیام...
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و نهم°• یا رسول الله ... - زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که
#رمان_نسل_سوخته
•°قسمت صد و چهلم°• سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور
بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ...
خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از باالی بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم
پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ... - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به
فرهاد...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ...
لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
@mjholat