مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و چهلم°• سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و چهل و یکم: تو نفهمیدی ...
جا خورد ...
ـ نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله
ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و الی اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم
مالیم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ...
بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق
سختی بود ... جمعه ای که باالخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه
افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده
بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و
امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس
رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من،
تنها...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی
تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم
دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید
برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ... ساعت از 9 گذشته بود که باالخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن
و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از
اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می
کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو
نفهمیدی ...
@mjholat
مجهولات
چی فکر کردی ؟
وقتی یه رابطه سمی که خودت توان تموم کردنشو نداشتیو طرف خودش به هم میزنه و فکر میکنه تو خیلی افسرده شدی، ولی تو:
امروز یکی زنگ زد مامانم..
جواب داد گفت شما؟
گفت حاج خانم یادته چند ماه پیش زنگ زدی گفتی به جلیلی رأی بده گفتم نه فقط به پزشکیان رای میدم؟
مامانم گفت بله.
گفت خواستم بگم 💩 خوردم. من شمارتو سیو کرده بودم وقتی پزشکیان رأی آورد و کار کرد زنگ بزنم بگم دیدی چه خوب شد؟ حالا زنگ زدم بگم چه غلطی کردم رأی دادم به این... داره میری*نه به مملکت.. کاش همون جلیلی رأی آورده بود. خواستم بگم شما منو حلال کن...🙂😂💔
هدایت شده از کنکور | توییت | دانشجو 🎓
استایل زمستونی فقط مال کساییه که سینوزیت ندارن. ما باید با بسته بندی و پلمب بریم بیرون که خون تو مغزمون منجمد نشه.
- Sinsin
@TwitteDaneshjo
اصلا از اینکه امروز خورشید خانم اینطور بهم لبخند میزنه راضی نیستم
اصلا از اینکه فردا دانشگاه بازه راضی نیستم
اصلا از اینکه میان ترم شیمی و کوئیز زبان سر جاشه راضی نیستم
اصلا از اینکه الان جدی باید پاشم برم درس بخونم راضی نیستم