ولی یه وقتایی با خودم میگم مگه مردم بی کارن بیان وقت و بی وقت تو ناشناس ما که شلوغ کنن که چی؟ که سوالاتی که ما خوشمون میاد بپرسن؟ که هی بگن کانالت عالی، متنات دلبر..؟ اصلا خودمون چقدر تو کانالای دیگه این کار رو انجام میدیم که از دنبال کننده ها انتظار داریم؟ به نظرم حتی متنی هم، داستانی هم، رمانی هم اگر اون قدر قشنگ باشه که خواننده رو به وجد بیاره، خودش میاد میگه.. لازم نیست منِ نوعی اصرار کنم!
پس ممبر عزیز!
اوقاتت به خیر و سلامت!
ناشناس ما اینجاست نه برای اینکه پاره بشی!
برای اینکه هر وقت سوالی داشتی، نظری داشتی، دلت گرفت و لایق دونستی اینجا باشه؛ یه وقت تو این شلوغ بازار چیزی خوندی که لبریز از احساس شدی و تونستی حال خوبت رو به نویسنده منتقل کنی تا اونم سر ذوق بیاد اینجا بگی..
همین که اینجایی
یه دنیا ممنون:)
خدا پشت و پناهت!
دلت شاد...
@mjholat
من اگه نویسنده بودم، شبیه «عزیز نسین» مینوشتم.
تو شبیه کدوم نویسندهای؟
بازی کن و ۹۰٪ تخفیف آثار همون نویسنده رو از فیدیبو هدیه بگیر.
https://fidibo.com/landings/writer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلقیس ایتا وارد میشود😌😂✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بی سیم ها به تابوت ها وصل بود و وقتی میزاشتی در گوشت یک پیام از یک شهید پخش میشد🙂
و برای من شهید آوینی بود😍
سید شهیدان اهل قلم🖋✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت60
فوری سراغ لپتاپم رفتم صورت حساب ها را بار دیگر بالا و پایین کردم. چند مورد را جدا کرده و نفهمیدم چی شد که از خستگی خوابم برد... صبح ساعت هفت با صدای تماس گوشی بیدار شدم و فورا از جا پریدم! دست و صورتم را شستم. تا سر میز نشستم صبحانه ام را بخورم نگاهم به شوکت افتاد. پوزخندی زدم و گفتم:
- سلام خانم خبرچین!
با تته پته سلامی کرد. فورا رفت که مشغول خوردن صبحانه شدم. هنوز لقمه اول، دوم را در دهانم نگذاشته بودم که با چهره عبوس بابا مواجه شدم! روبرویم نشست. آب دهانم را قورت دادم و سلامی کردم. اوهم سلام کرد و بی مقدمه گفت:
- استخدامت تو شرکت آقای یوسفپور رو تبریک میگم!
رنگ از رخم پرید! او از کجا فهمیده بود؟ فوری فک بازم را جمع کردم. با خنده ای خودم را به ندانستن زدم.
- چی میگید بابا؟ اشتباه میکنید!
دو برگه با گوشه نویس نام شرکت، روی میز پرت کرد و گفت:
- من چیزی نمیگم، این برگه ها خودشون گویای همه چیز هستن.
سلقمه هایم توی هم رفت. شاکی گفتم:
- شما دیشب بی اجازه من اومدید تو اتاقم، بالای سرم؟
- اینجا خونه خودمه، فکر نکنم لازم باشه از تو اجازه بگیرم!
- اولا که من اصلا استخدام اون شرکت نیستم، اینا فقط چند تا برگه است که دست منه.
صدایم را ناگهان بالا بردم:
- دوما من به اندازه یه اتاق نمیتونم تو این خونه چهار متر فضای شخصی داشته باشم؟
روی میز کوبید و داد زد:
- میتونی داشته باشی ولی به شرطی که توش همه غلطی نکنی!
- کار کردن غلط کردنه؟
- برای کسی که اتاق لوکس و نائب رئیس بودن تو کارخونه پدر خودشو ول میکنه و میره میشه مشاور مالی شرکت دشمن خونی پدرش، بله که کار کردن عاره؛ از عارم بدتر...
افشین تو با این رفتارات مایه ننگ من و خودت و همه ی مایی!
با فک لرزان در چشمان سرخش نگاه کردم. لیوان چای را آنقدر در مشتم فشردم که نزدیک بود بشکند! برگه ها را از روی میز جمع کردم. به اتاقم رفتم و هر چه بود دوباره در کیف گذاشتم تا حاضر شوم و بیرون بروم. در را که باز میکردم نگاهم را در نگاه بابا قفل کردم و گفتم:
- از بچگی پامو که از جاده معیارات کج گذاشتم شدم مایه ننگ!
بسه دیگه، بسه! از دوست داشته نشدن خسته شدم. از آقا زاده ی جناب آقای رستمی بودن خسته شدم، از وسیله پز دادن برای تو بودن خسته شدم.
دستم را توی جیب شلوارم کرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- یادته هنوز چقدر بچه بودم که هر مجلسی خواستی منو با خودت کشوندی بردی و وقتی مست قمارت شدی نفهمیدی من کجام؟ با کی ام؟ چه غلطی میکنم؟ چه بلایی سرم میاد؟ اینارو یادته و هنوزم پسرم پسرم میکنی؟
اینبار صدایم را بالا بردم و با تحکم گفتم:
- جناب آقای رستمی من دیگه نمیخوام نوچه ات باشم. همچنین نمیخوام دختر غیرقابل تحمل اون اشرفی رم ببندی به ریشم برا بهبود شرایط خودت و بهم بخندی!
ولم کنید برم! همین.
هر چه بد و بیراه پشت سرم گفت، توجهی نکردم. گوشم پر بود. سوار ماشین شده و از پارکینگ که خارج شدم به نیما زنگ زدم.
- الو سلام خوبی؟
- سلاااام! چه عجب آقا افشین؟
لب گزیدم و بی حوصله گفتم:
- یه آپارتمان هفتاد، هشتاد متری مبله میخوام برام جور کنی تا بعداز ظهر میتونی؟ پولم بگو هرچی میشه نیم ساعت دیگه به حسابته.
- داداش سخت شد شرایط..!
عصبی خندیدم. دستم را به فرمان کوبیدم و گفتم:
- ببین حنات برا من دیگه رنگی نداره. میدونم اراده کنی همین یک ساعت دیگه ویلا چالوس ام میتونی اوکی کنی پس برو سر اصل مطلب.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مجهولات
من اگه نویسنده بودم، شبیه «عزیز نسین» مینوشتم. تو شبیه کدوم نویسندهای؟ بازی کن و ۹۰٪ تخفیف آثار هم
بسم الله .
فور کنید براتون روایت کنم لحظه ای که نویسنده مورد علاقتون داستان زندگیتون رو مینویسه و یک جلد از کتاب رو براتون هدیه میاره:)!
* فرستادن نتیجه تست سایتی که ریپلای کردم، تو کانالتون خیلی بهم کمک میکنه .
(خصوصی ها و دنبال کننده ها ناشناس کانال)
- شاید محدود ...
@mjholat
@syah_315
آفتاب نورش را از پشت پنجره های چوبی به داخل خانه ریخته بود. برگ های زرد و نارنجی نارون و بید و نارنج، کف حیاط را پوشانده بود. تازه کتاب را تمام کرده بود که زنگ خانه به صدا در آمد! منتظر مهمان نبود، ولی لبخندی بر لبش نشست! خودش پشت در رفت و در را باز کرد. یک دسته گل بود، و یک دست.. که چهره را با گل ها پوشانده بود! خندید!
- سلام!
آغوشش را باز و مهمان عزیزش محکم بغل کرد!
آمدند تو. دو چای قند پهلو ریخت و روبرویش گذاشت. بار دیگر کتاب را ورق زد. به چشمان نویسنده چشم دوخت، لبخند مهربانی که یک زمان تنها فقط حسرت از نزدیک دیدنش را داشت!
کتاب را بست و گفت:
- آقا/خانم ؛ عالی بود! اثرتون اونقدر زنده بود که انگار یک بار دیگه زندگی کردم! مسحور شدم! باز عین اون سال ها با فصل به فصل داستان خندیدم و گریه کردم! شما به من فرصت دوباره زندگی کردن دادید!
بعد تعارف کرد چاییاش را بنوشد، این بار کتاب را که باز کرد، سراغ صفحه های ستاره دار رفت. با قید چند ولی، که حیف بود در تیراژ های بعدی اصلاح نشود!
از طرف:
@mjholat
مجهولات
بسم الله . فور کنید براتون روایت کنم لحظه ای که نویسنده مورد علاقتون داستان زندگیتون رو مینویسه و ی
همسایه هایی که دوست دارن این سبک تقدیمی رو لطفا فور کنن🌱
من خواستم همینجور بدم، دیدم زیادید ماشاءالله 😅✨