مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری وطنی که اگر با هر عقیدهای زیر چتر قانونش همصدا شویم تمام این
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
مژده هنوز در بهت مرکب بود که تماس قطع شد! چند ثانیهای محو صفحه گوشی ماند و بعد، ناگهان به خودش آمد. بیرون آمد و با تمام توان اسم بچه ها را داد زد. همگی به راه افتادند و چادر به چادر مردم را صدا کردند. ولوله بدی بین جمعیت افتاده بود. کودکان گریه میکردند و بزرگتر ها مستأصل و درمانده بودند. هر چه را واقعا لازم بود برداشتند و سمت جاده دویدند. پنج دقیقه بعد آقایان هم به آن ها رسیدند. همه تقریبا در جای امن مستقر بودند. سیل راه افتاده بود و آب، وحشیانه میخروشید. در آن سرما، همینطور عرق بود که از سر و کولشان به پایین میریخت. اگر صدای خروش آب و غرش آسمان را کنار میگذاشتی، همه چیز داشت آرام میشد که صدای جیغ زنی این آرامش نسبی را به هم ریخت!
فقط یک کلمه را ضجه وار، تکرار میکرد:"دخترم!"
رد صدایش را گرفتند تا او را دیدند و رد نگاهش را گرفتند تا به دخترکش برسند. لیز خورده بود و حالا در نقطهای بین زمین و هوا، از پشت لباسش به صخرهای آویزان بود! همه چیز مثل یک کابوس بود. آسمان تیره، غرش آب و ابر ها، جیغ های پیاپی زن، لیزی سنگ! با انعکاس صدای مردانهای همه سر ها چرخید.
- نگران نباش خواهر، من الان میرم میارمش.
همه چشم ها گرد شد! خورشید آخرین اشعههایش را از پشت ابر ها به سختی میتاباند و همین شناخت چهره مرد را سخت تر میکرد. طول کشید ولی همه او را دیدند. ساجدی بود! غیاثی از جا برخاست و داد زد:
- چی میگی واسه خودت محسن؟ حالیت هست داری چکار میکنی!
صورت کبود و رگهای ورم کردهاش لرزید. لبش را سفت گاز گرفت تا بغضش را فرو بخورد. آب از سر و کولش روان بود و این آرامشش را به هم میریخت. نم را از روی پیشانی و کنار چشمانش گرفت. او هم داد زد:
- نیما دختر خودتم بود همینو میگفتی؟!
حالا همه ساکت شدند. محسن به مادرش قول داد بچه را بر میگرداند. نیما تا یک جایی رفت و در نقطه مطمئنی مستقر شد که بچه را آن جا از محسن تحویل بگیرد. دل توی دل هیچکس نبود. انگار زمان روی دور کند پیش میرفت. این حماسه پر شور، نه موسیقی زمینه میخواست و نه گریم سنگین برای اسطورهاش! همه چیز حقیقت بود. حقیقتی حقیقی، ورای تمام مجاز های هالیوودی...
محسن به دخترک رسید و دستش را گرفت. او را بالا آورد و وقتی تن لرزانش را به دست نیما سپرد، بالاخره لبخندی شیرین از سر اطمینان بر لبانش نشست. نیما بلافاصله کاپشنش را در آورد و دور دختر گرفت. دستش را سمت محسن دراز کرد و گفت:
- امون از کله شقیهات!
صدای خنده ی محسن محو در گوشش پیچید. دستش را بالا آورد تا دست نیما را بگیرد اما قبل از اتصال، تخته سنگ زیر پایش کنده شد و به جای رسیدن دست ها، صدای فریادش گوش نیما را پر کرد...
اینجا دیگر زمان متوقف شد. هیچکس باور نمیکرد! از بچههای اکیپ که فقط چند روز بود میشناختندش تا نیما که از دبیرستان رفیق گرمابه و گلستانش بود... کاپشن مشکی، سهم تن لرزان دخترک شد و نیما، مستأصل تر از همیشه، بچه بغل فاصله باقیمانده را بالا رفت. چشمانش ریز شده و لبهایش روی هم فشرده بود. کم کاری کرد. رفیق، رفیق بود. ولی نباید فرمانده میماند و سرباز میرفت. این یعنی یک جای کار میلنگد!
یعنی مرز های اخلاص، گاه با یک تصمیم، در یک ثانیه جابهجا میشود... یکی از بالای کوه، مستقیم در آغوش خدا رها میشود و خودش نیز میشود ناجی جان یک دختر و قهرمان او و خانوادهاش... یکی هم میماند با یک دنیا شرمندگی، برای مادر و پدر و دختری جوان پر از آرزو های رنگی... تمام تنش لرزید. چشمانش را بست.
- این رسم رفاقت نبود آقا محسن...
@mjholat
مجهولات
میخوام چندتا از کانالایی که دنبال میکنم و بهم وایب متفاوتی میدن و به نظرم ارزش حمایت شدن دارن رو از
۴. کافه شعر
اگر دنبال جذابترین شعرای بلند یا کوتاهی؛ به جرعت میگم این بهترین کانالیه که میتونی داشته باشی :)
*خودم اکثر شعرایی که میفرستم رو از اینجا یا گپ مشاعرهٔ وابسته به این کانال برمیدارم✨
موزیکاییام که میزاره طوری هــمــش اوکی بود که یه سری پلی لیستم پرید، کلا موزیکای این چنلو سیو کردم! و پادکستای جذابیام دارن.
اصلاام تبلیغ و تبادل اضافی نداره و خلوته...
#my_channels
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداااا اینارو🤌😭😂
مجهولات
خداااا اینارو🤌😭😂
من قابلیت دزدیدن و خوردن پسرا بچههایِ شرّ و شیطونِ آتیشپارهیِ زبوندرازِ زبوننفهمِ باباییِ خوشتیپو به توان پرومکس دارم😭😂✨
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری مژده هنوز در بهت مرکب بود که تماس قطع شد! چند ثانیهای محو صفحه
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
فاصله مقرب ترین مخلوقِ غیر ملک تا شیطان یک سجده بود. فاصله فطروس تبعید گشته تا مشفوع حسین(ع) گشتن، یک خواهش!
فاصله فرعون تا بخشیده شدن، یک توکل به خدا. فاصله بلقیس از ملکه مشرک سبا بودن تا داعی چندین نفر به یکتا پرستی، یک دعوت!
فاصله اویی که علی را لحظه آخر خواند، تا بخشیده شدن تمام اعمال، حتی خون دختر پیامبر، یک اعتراف. فاصله اویی که یک عُمر بر سر پیامبر(ص) خاکستر ریخت تا مسلمان از دنیا رفتن، یک عیادت!
فاصله شمر از قاتل شدن تا شفاعت شدن، یک برخاستن. فاصله حرّ از قاتل امام معصوم بودن، تا اولین فداییاش شدن، یک استغاثه!
فاصله رسول ترک از اوباش بودن تا خاک درگاه حسین شدن، یک شب روضه. فاصله بنی صدر از محبوب مردم بودن و خدمت به اسلام تا خائن و منفور بودن، یک طمع!
فاصله مریم میرزا خانی، نخبه ریاضی، از ماندن در میهن و آغوش گرم خانواده و کمک به پیشرفت وطنش تا اپلای به غرب و چند سال کار در دانشگاه های آنجا و بالاخره جان دادن در نهایت غربت، یک رویا. فاصله فائزه کاشانیان، نخبه فیزیک قمی نیز از رفتن و پیشبرد اهداف کشور های دیگر تا ماندن و ساختن کشور خود با وجود تمام موانع، یک اعتقاد!
و حالا فاصله نیما از نخبه شیمی و فرمانده بسیج بودن تا شهادت چیزی نبود جز ترس، همانطور که فاصله محسن از جوانی تازه داماد و سرخوش، تا شهید شدن، چیزی جز یک تصمیم نبود!
خیلی ها در زندگی ادعای شهادت داشتند ولی آنهایی واقعا شهید شدند که وقت خطر، تردید نکردند. به دریا زدند و آسمانی شدند. مثل حسین فهمیده، ابراهیم هادی، مهدی باکری، مجید شهریاری، زینب کمایی و هزاران هزار مثال دیگر که داستان هر کدام را باید روز ها خواند و بار ها باز گفت. حقیقت این است، برای شهید شدن باید شهید بود؛ باید مخلص بود! اخلاص یعنی وقتی دریای نیل هم پیش رویت موج میخورد، اگر فرمان آمد بروی، برو. تردید نکن. اخلاص یعنی این. مطیع محض خدا بودن! در کار انسان مخلص خبری از سستی و تردید نیست که تردید، خود خشت اول ارتداد است.
بالاخره زمین تشنه تمام آب را بلعید و صبح فردا، همه از کوه پایین آمدند. گروه باید فورا بر میگشت. بیخیال اینکه هنوز چند روز از اردو مانده. به خاطر عضو از دست رفتهاش... پیکر محسن را هیچکس ندید. پیکر او برخلاف همه به آب سپرده شد تا این طهارت محض، خود غسلش دهد و خود به خاک بسپاردش...
@mjholat
مجهولات
۴. کافه شعر اگر دنبال جذابترین شعرای بلند یا کوتاهی؛ به جرعت میگم این بهترین کانالیه که میتونی داش
۵. فانوس
فانوس یکی از بهترین چنلائیه که هر کنکوری یا دانشجو میتونه داشته باشه!
این کانال زیرنظر سیدمحمدرضامیرکاظمی، رتبه ۷۴ کنکور ۹۷ و مدرس دوره های مهارتی و مشاورتحصیلیـه؛ که دورههای واقعا محشر و کاربردی رو بصورت صوتی/ویدئویی و رایگان براتون برگزار میکنن! همچنین نکاتی که گاها تو کانال میگن واقعا عالیه و تو بزنگاهها، دستتو میگیره!
فاقد مطالب انگیزشی زرد، تبلیغ و تبادلات و... است و پکیج کاملی برای یه کنکوری که کمتر فرصت میکنه سراغ گوشی بیاد و دنبال مطالب بهینهاستــه.
#my_channels
ایدهپردازی خوابام کاملا در انحصار یک کمدین ماجراجوئه که با دو سه تا ترومای عجیب دست و پنجه نرم میکنه!
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری فاصله مقرب ترین مخلوقِ غیر ملک تا شیطان یک سجده بود. فاصله فطرو
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
سوار مینیبوس که شدند، نازی یاد نامهای افتاد که دستش امانت بود! آن را بیرون آورد و تایش را باز کرد. لب گزید و آهسته شروع به خواندن کرد.
- بسم رب العشق!
حنانه خانم عزیزم سلام! حالت چطور است؟ میدانم حالا داری چقدر از دست این شوهر حواس پرتت حرص میخوری! آخر کدام مرد عاقلی میرود اردوی یک هفتهای وگوشیاش را جا میگذارد؟! قربانت شوم حرص نخور پیر میشوی! همین که یک شب در میان با گوشی بچه ها زنگ میزنم و صدای قشنگت را میشنوم برایم کافی است. فقط گفتم به جای پیامک بازیمان، برایت نامه بنویسم! همین امشب هم اقدام کردم. چون از شب های بعد معلوم نیست سرم چقدر شلوغ باشد!
بگذار از خودم برایت بگویم. تا حالا که در فراق شما میسوزم. یک ساعتش هم قدر یک هفته میگوید! شکمم بدجور قار قار میکند و هوس دلمه های برگ موی ات را کرده! در مغزم مدام این رژه میرود که برای تولدت چه بخرم! از اردو که برگردم فقط یک هفته وقت دارم! کم است. کم است برای پیدا کردن چیزی که هم در شأن تو و هم در وسع من باشد!
میدانم قلب نازک تو هم خیلی دلتنگ است. قربانش شوم. این قلب را میگویم. آخ که بی اغراق به تپیدنش محتاجم! ولی جان محسن گریه نکنی ها! دیگر خودت که میدانی دردسر های زندگی یک بسیجی را؟ این دردسرهای شیرین که هیچی، کاش اقلا فحش کم کاری مسئولین را ما و حتی شما خانواده های بیگناهمان نمیخوردید!
خلاصه که اشک هایت را نگه دار، وقتی برگردم خودم آن قدر قلقلکت میکنم که حسابی بخندی و از زور خنده، همه اش خالی شود!
این نیمای فضول تا کردن توی برگه است. ابراهیمی سوسول هم میگوید چراغ را خاموش کنیم خوابش می آید. همه این ها را گفتم که بگویم نمی توانم بیش تر ادامه دهم.
راستی یکجا خواندم که:" غایت عشق، یکتا شدن دو روح است. نه وصال جسم ها!"
حالا که من و تو یک روحیم در دو جسم، فواصل مادی فقط بهانه ایست برای شاعر شدن. حالا چه چند صد کیلومتر باشد و چه قدر کل دنیا... و اِلّا من هر ثانیه تو را در خودم احساس میکنم و شک ندارم که تو هم نیز این چنینی... بعد از هر نمازم برایت دعا میکنم. مراقب بلور قلبت باش هناسم... محسن.
قطره قطره اشک نازی از گوشه چشمش به پایین میچکید. دنیا چقدر نامرد بود! او حالا داشت برای حنانهای اشک میریخت که نه میشناختش و نه حتی دیده بودش! برای قلب بلوری حنانه ی محسن... این بلور ناب که اگر میشکست هزار پاره میشد و دیگر هیچ جوره نمیشد بندش زد... .
نامه را برداشت و بی هیچ حرفی به نیما غیاثی سپرد. در این جمع حال هیچکس گرفته تر از او نبود. سفر، سفر سنگینی بود. طول میکشید تا روح بچه ها تمام آنچه را در این چند روز فهمید، تجزیه کند و به کار گیرد.
@mjholat
ولی بابک زنجانی اختلاسگر محبوبِ من بود.
بیدلیل خاصی باهاش حال میکردم...
اخبارشو پیگیر بودم و خیلی دوست داشتم قبل از اعدام یه بار ببینمش😐😂