May 11
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت71
به محض ورود، نور تیز خورشید از پنجرههای بزرگ اتاق توی چشمم خورد. تا به خودم بیایم سفت در آغوشم گرفت. دم گوشش گفتم:
- فکرشم نمیکردم بیای و اینجا، اینطور، کنارم باشی! یه دنیا ممنون!
روی شانهام کوبید.
- تازه برات یه سورپرایزم دارم!
قبل از آنکه بپرسم چه چیزی است، صدای سلام گرم نگار توی گوشم پیچید. با وجد به طرفش چرخیدم. جیغی کشیدم و گفتم:
- دختر تو ام اینجایی؟
چشمکی زد.
- حالا تو هی بپیچون، ولی مگه میشه من عقدت نباشم؟!
اشک شوق در چشمانم نشسته بود. بین همان نور شدید، افشین را میدیدم که با کت مشکی روی صندلی نشسته بود. کمی هم مو های بورش که بالا زده بود به چشم میآمد؛ نه بیشتر... با ذوق سمتش رفتم. سمت او و سفره عقدمان! یک قدم، دو قدم، هر بار صدای قدمهایم بیشتر توی گوشم میپیچید؛ کمکم آنقدر اوج گرفت که تلفیق شد با صدای خشن زنگ گوشی و پلکهایم ناگهان از روی هم باز شد!
سریع در جایم نشستم. نگاهی به دور و برم انداختم تا همه چیز را خوب یادم بیاید. با خوابی که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست. از وقتی افشین آنقدر با اطمینان از رضایت بابا صحبت میکرد، دلم جور خاصی روشن شده بود!
فورا برخاستم. آبی به صورتم زدم و سراغ سلف هتل رفتم. بعد از صبحانه مختصری وقتی بالا آمدم ساعت ده و نیم بود. لباسهایم را روی تخت پهن کردم. یک مانتوی نباتی جلوباز و سنگین و بلند، و یک لباس گلبهی، از پایینِ سینه نیم کلوش میشد و تا خود قوزک پا پوشیده! و جاهایی بسیار مختصر با حریر و گیپور آذین شده بود.
هر طور فکر میکردم برای عقد، لباس گلبهی رنگ بیشتر به دلم مینشست! به اندازه یک عقد محضری جمع و جور و مناسب بود. مانتو را همانطور داخل کاور گذاشتم. شاید بعدا که با هم بیرون رفتیم میپوشیدمش! لباس را در تنم روبروی آینه براندازی کردم. بعد سراغ صورتم رفتم. برای همه اقسام آرایش، همان تم گلبهی رنگ را به کار بردم. چهره جوانم، اصلا نیاز به میکاپ سنگین نداشت و خودم از پسش بر میآمدم!
کیف و کفش را کرم گرفته بودم که به هر دو لباس بیاید، اما روسری.. ترکیبی شگفتانگیز از گلبهی و نباتی و طلایی بود. نگاهش که میکردی، اصلا انگار قطعهای از بهشت را میدیدی! تنها اشکالش جنس ساتنش بود. روسری ساتن، آن هم برای منی که همیشه شال نخی سر میکردم!
روبروی آینه که ایستادم، هیچ ایدهای برای بستنش نداشتم... فقط یکطرفش را کمی بلند تر گرفتم. یک دور، دور گردنم چرخاندم و سمت راست سینهام گرهای به تای دیگرش زدم. کمی دیگر زوایایش را مرتب کردم و پشت پنجره رفتم. وقتی کامل بازش کردم، هوای نه چندان داغ اواخر شهریور ماه توی صورتم خورد. ناگهان یادم آمد، که زود همه چیز به اینجا رسید! این قصله پر پیچ و خم، ناگهان ورق عجیبی خورد و هنوز به ماه نکشیده من ایجای داستان بودم! در این اوج شیرین...
با دیدن ماشین افشین که روبروی ورودی پارک میکرد عقبگرد کردم. پنجره را بستم که چند ثانیه بعد صدای زنگ گوشی بلند شد. فورا پاسخ دادم.
- سلام آزاده حاضری؟
لبخند نرمی به لبم نشست.
- علیک سلام، بله! فقط بیا چمدون و کیسهها رو ببر، من خودم میام پایین.
باشهای گفت و قطع کرد. چند دقیقه بعد بالا بود. به محض شنیدن صدای قدمهایش که نزدیک میشد، در را باز کردم! چند قدمی عقب رفتم. لبخند کشیدهای بر لب نشاندم و او هم در را هل داد و داخل شد.
اول منتظر بازخورد او بودم، اما با دیدن کت شیری رنگش شگفت زده جیغ خفیفی کشیدم! اولین بار بود که با این رنگ کت میدیدمش... مطمئن بودم! عجیب به چهرهاش آمده بود.
خندید و گفت:
- چه خبره؟
نگاهم روی دکمههای مسی یا شاید برنجی کت شش دکمهاش که با رنگ ته ریش و موهایش تناسب عجیبی داشت، قفل مانده بود! حقیقتا از سلیقهاش به وجد آمده بودم! دو قدم عقب رفتم تا بهتر ببینمش. با قهقههای گفتم:
- بشر! چه دختر کش شدی! رو نکرده بودی این ورژن از جذابیتو...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از بی نهایت
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای عاشق عالم،❤️🌍
کمک مان کن در این شب،
قدر تو را پیدا کنیم و بفهمیم ما مال توئیم☝️
و هیچ قیمتی جز رسیدن به تو، قیمت ما نیست...🕊
و قلبمان ارزش ریختن پای هیچکس جز تو را ندارد!🍃
♾ @binahayat_ir
جمکران به یادتون :)
امشب یک واقعه؛ یک اخلاص؛ هفت یا الله و دعا برای ظهور و خودتون و حقیر یادتون نره ...
Hamed Zamani Ham Avaze Toofan 128.mp3
4.67M
' آیا جز این بود کہ یک دست غیبی در کار است ؟
چہ کسی هلی کوپترهاے آقاے کارتر را ساقط کرد ؟
ما ساقط کردیم ؟
شنها ساقط کردند .
شنها مامور خدا بودند، باد مامور خداست ...
- روحاللهالموسوےالخمینی 🌿
<مجہولات>
مجهولات
' آیا جز این بود کہ یک دست غیبی در کار است ؟ چہ کسی هلی کوپترهاے آقاے کارتر را ساقط کرد ؟ ما ساقط
* ۵ اردیبہشت ماه ؛
سالروز وقوع واقعه طبس
با یک روز تاخیر ^^'