قهوه و شکلات تلخ؛
همون طور که برای آدمای عادی غیر قابل تحمل هستن؛
برای کسانی که عاشقشون هستن، میتونن مطبوع ترین طعم و قوی ترین آرام بخش باشن!
#تلخ_باشیم
<مجہولات>
هیس
دریا خشک شد
کوه ریخت!
سبزه له شد
مه هلال
حال این دنیا خراب است...
یک نفر نی میزند
یک نفر می میخورد
یک نفر گیتار در دستش
دانه دانه سیم هایش پاره پاره
جای فریاد
جای آن فریاد های در گلو مانده
یک نفر غرق سکوت است
این سکوتش غرق وهم و غرق درد و در مه و در آتش و در چنگ دود است
این همه آدم چرا این جا پریشان است؟
این همه آدم خدایش کو؟
قل هو الله احد ورد زبان است و میان دل..
رد پایش کو؟
پس کجا رفته یقین مردم وادی ایمان؟
پس چرا ایمان شده معلول یک نان؟
پس چرا ورد زبان گشته خدا و درس اسلام؟
این همه تزویر از چیست؟
وَه!
چرا این همه عصیان؟
* حرف دلتون برای ادامه این شعر چیه؟
<مجہولات>
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت70 راه افتادیم و پرسان پرسان، آن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت81
اصلا باور نمیکردم اینطور باشد! هیچطور مغزم نمی پذیرفت افشین اینطور آدمی باشد! چرا ما هیچ وقت راجع به موضوعی به این مهمی با هم صحبت نکرده بودیم؟ آب دهانم را قورت دادم. دستانم را روی میز به هم قفل کردم و با لبخندی زورکی گفتم:
- یعنی.. تو نمیخوای ما هیچ وقت بچه داشته باشیم؟
با قهقهای سرش را عقب انداخت.
- تو از الان نگران اینی؟ من و تو تازه به هم رسیدیم! بزار سیر بشیم از هم، اصلا فعلا بزار درست و حسابی با هم بودن به تنمون بچسبه! بعد بشینیم در مورد این چیزا کل کل کنیم!
باز حرفهایش مثل یک تو گوشی محکم بود. فورا با شرمندگی خندهای کردم. دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:
- راست میگی! قبوله راست میگی.
یکدفعه پرسیدم:
- راستی! همون همیشگی دیگه چیه؟
خندید و گفت:
- ای خدا چه فضولی هستی تو آزاده!
انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت.
- وقتی بهش اینو گفتم، شک نداشتم ازم میپرسی.
چشم غرهای رفتم.
- نمکدون، پرسیدم چی هست؟
کلافه خندهای کرد.
- انقدر سوال پیچم نکن. میاد میبینی دیگه!
باشهای گفتم. به پنج دقیقه نکشیده باز پرسیدم:
- افشین بگو دیگه، حدودی.. مثلا فست فوده؟ ایرانیه؟ خارجیه؟ چیه؟
چشم غرهای رفت.
- در واقع هیچی!
با چهرهای پر از پرسش نگاهش کردم. لبهایش تا بناگوش کش آمد.
- بعدش به کامیار پیامک دادم که همون غذای تو رو برام بیاره تا مثلا صحنه سازی بشه خیلی اتفاقی غذای مورد علاقه من، همون اولین انتخاب توئه!
اوه کش داری گفتم. پس شانس تجربه چه فانتزی قشنگی را از خودم گرفته بودم..! خودم را به آن راه زدم و گفتم:
- بهتر! زندگیمون با دروغ شروع نشد!
زد زیر خنده.
- به این نمیگن شروع زندگی با دروغ!
ادا و اطواری در آوردم. زیاد نگذشت که غذا ها رسید. وقتی نگاهم به ظرف افتاد با تعجب گفتم:
- یاخدا! این دیگه چیه؟ ماکارونی و سیاه دونه است؟ دو تا پر ریحونم گذاشتن کنارش، بعد انقدر تومن؟!
خندید و گوشیاش را در آورد. اسم غذا را در گوگل سرچ کرد و بعد از چند ثانیه بالا و پایین کردن، نتیجه را بلند برایم گفت:
- آزاده خانم اونا خاویاره! نه سیاه دونه، اونم ظاهرا یه مارک مرغوبی از رشته است که به شیوه خاصی خارج از کشور تولید میشه و وقتی با خاویار سرو بشه مزه خاصی بهش میده. فرآیند پختشم شما خانما بهتر میفهمید.
گوشی را سمت صورتم گرفت. دهانم یک متر از تعجب باز شد و با غر غر گفتم:
- الان من باید اینو بخورم؟ انصافا اونقدر پول برای این؟ اصلا من نمیخوام ولی دلمم نمیاد نخورده بمونه!
در حالی که داشت گوشی را خاموش میکرد گفت:
- خب من چکار کنم؟
سراغ چنگالش رفت و چند دور در رشتهها پیچاند. با قیافه در هم نگاهش کردم. بشقاب را نزدیک بینیام کردم و گفتم:
- کاش حداقل بوی خاویاراشو میگرفتن!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مجهولات
تو مثل #اولین :
باری بود که کتاب داستان مورد علاقم و خودم تونستم بخونم!
<مجہولات>
مجهولات
لبخند محو . . . <مجہولات>
.
.
[🖤♥️]
گفتم خدا خودت ، بیا و دستتو بزار رو شونه هام آروم بشم ؛
چرا اینجوری ان باهام این آدمای توی شهر ؟!
انقده پس زدن منو ، تا از همشون دور بشم ...
مث آب زلال بودم ، کاری کردن تیره بشم :)))
<مجہولات>