eitaa logo
مجهولات
193 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
496 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 بعد از صبحانه، در حالی که بشقاب ها را یکی میشکردم تا در ظرف‌شویی بگذارم پرسیدم: - حالا قراره چه کار بکنی؟ از پشت میز بلند شد. صدای کشیده شدن پایه های صندلی استیل روی سرامیک های کف خانه در گوشم پیچید. صندلی را بلند کرد تا سرجایش‌، زیر میز برگرداند. - تو بخش حسابداری کارخونه کار می‌کنم. حقوقش خوب بود. به تحصیلاتمم میخورد. چشمانم برقی زد. به سمت میز برگشتم. لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: - چه عالی آقا! با دو انگشت لپ نداشته‌ام را کشید. - فدات! سرم را با ناز کج کردم. سری دوم وسایل را داخل یخچال گذاشتم و با انرژی فراوانی گفتم: - ببینم کت و شلوار فرم که ندارید؟ با تعجب ابرویی بالا انداخت. - حداقل برای امروز نه. چطور؟ از آشپزخانه بیرون آمدم و نزدیک در اتاق رفتم. - پس بزار امروز من لباسات‌و برات ست کنم باشه؟ نگاهم کرد و با انرژی گفت: - ایول! حله. سر کمدش رفتم و کتی به رنگ قهوه‌ای سوخته بیرون آوردم. همچنین لباسی کرم با راه راه های باریک قهوه‌ای. هرچند بیش‌تر می‌پسندیدم شلوار را هم کرمی به پا کند، ولی چون محیط، محیط کار بود شلوار قهوه‌ای رنگی را هم به دستش دادم و گفتم: - ببین چطوره؟ لباس ها را از دستم گرفت و روی ساعدش گذاشت. با لبخندی گفت: - نپوشیده میگم محشره! در حالی که اتاق را ترک می‌کردم، با دست برایش بوسه‌ای فرستادم و گفتم: - پس منتظرم زود تر ببینمت! 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/romanestan_hj/6 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@romanestan_hj 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 طبق رسم قدیمی خانواده‌ام، هرچند برای افشین عجیب بود، موقع خروج قرآن بالای سرش گرفتم. از ته دل برایش آرزوی موفقیت کردم. برای بدرقه‌اش تا پشت در رفتم که ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد! - افشین، حالا کی برمی‌گردی خونه؟ - فکر نکنم امروز زیاد بمونم. روز اول بیش‌تر برای آشنایی میرم. آهی کشیدم و لب زدم: - یه لحظه بیا تو... ابروانش را در هم کشید و آرام داخل شد. در را پشت سرش بستم و به آن تکیه دادم. جدی پرسید: - جان؟ چی شده؟ نگاهم روی دست‌هایم قفل شد. نمی‌دانستم چطور بگویم، کمی بی هدف با ناخن‌هایم بازی کردم. بالاخره سرم را بالا آوردم و آب دهانم را به شدت قورت دادم. چشمانم باز تر شده بود و بخاطر بغض کم‌رنگم، مظلومیتی کودکانه به خود گرفته بود. - امروز نگار داره میره، برای همیشه... از ایران. لب گزیدم. سرم را پایین انداختم و گوشه ابرویم بالا پرید. بازویم را با دست دیگرم گرفتم. - میدونی اون جای خواهرمه! اصلا نمی‌تونم نبینمش برای اخرین بار... باز سرم را بالا آوردم. ناگهان خودم را در بغلش انداختم. کمی ناز و التماس، چاشنی لحن صحبتم کردم. - می‌تونیم یه جوری تا شیش بریم فرودگاه که ببینمش؟! دستش دور تنم حلقه شد. صدایش کنار گوشم پیچید. - حتما.. از این لحاظ مشکلی نیست. همان‌طور که سینه‌ام به سینه‌‌اش چسبیده بود، سرم را با ذوق بالا آوردم. - اون یکی لحاظش چیه که مشکله؟ با یه ماچ آب‌دار میشه حلش کرد؟! خنده ای گرم مهمان صورتش شد. لبخندم آن‌قدر عمیق شد که ردیف دندان‌های سفیدم از میان لب‌هایم نمایان گشت. چشمانش را آرام روی هم گذاشت. سیب گلویش تکان خفیفی خورد. نگران بود، یا ناراحت! خوب فهمیدم. - فقط حتما بابات اینا و کل فک و فامیلاتم میان! میخوای چکار کنی؟ باز سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. کلافه و خواهشمند گفتم: - برای اون یه فکری می‌کنیم. فقط بریم تو رو خدا... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
- خدایا یجوری بغلم کن که از ته دل بخندم بگم بسه بسه خفه شدم 😄💚 <مجہولات>
این‌که هیچ‌کس‌و تو زندگیم ندارم که بودنش‌و با هیچی تو دنیا عوض نکنم هم بهم آرامش میده هم به‌ هم میریزتم! <مجہولات>
- این یه مقدمه خیلی کوتاه و یهویی! خب؛ مجهولات چند شبی یه داره :) یه دا‌ستان بلند(جنگلبان‌و یادتونه؟! همونقدر اینا...) که کلیدش از محرم پارسال خورد و امسال گسترده‌‌تر شد! امیدوارم که به دل‌ شما و صاحب این ماه عزیز بشینه. و اینکه انتشار این داستان تنها با قید نام بنده بلامانعه🌱
🏴🥀🏴🥀🏴🥀 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 💧 داخل زیرزمین مسجد، با زهرا و اکرم مشغول شستن ظرف‌های مراسم عزاداری بودم که زهرا با طعنه گفت: - اکرم خانم! یعنی انصافا حقه که همه ی کاسه های چرب و چیلی آبگوشت و بدم خودت دست تنها بشوری، که از این‌دفعه برا خودشیرینی پیش مادرشوهرت از ما مایه نزاری! اکرم سلقمه ای به او زد و گفت: - گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده! زهرا افتاد به غرغر که چه گوشتی؟ چه گربه ای؟ گلویم را صاف کردم و بلند گفتم: - ان‌شاءالله به حق همین شب هشتم محرم جوون رشید کربلا گره بخت همه کسایی که التماس دعا دارن و باز کنه، بشور، خوب بشور زهرا خانم بلکه یه دیوونه ای بیاد ببرتت! کاسه خیس استیل را وسط سرم کوبید! - چی میگی تو؟ حالا انگار خودش شوهر داره و شیش تا بچه که بخت منو میزنه تو سرم! خندیدم و گفتم: - والا من که مامانم دبه ترشی برام گرفته پیشاپیش! تو رو با این حجم اعتماد به نفس چکار کنم؟ اکرم با لبخندی دلسوزانه نگاهم کرد. - چرا دبه ترشی فدات شم؟ دختر به این گلی، رو هوا میزنن! زهرا با پوزخندی جوابش را داد: - چون خانم فکر میکنه هنوزم شیرینی خورده علی اکبره... - علی اکبر؟ با شنیدن نامش دوباره دریای آرام افکارم متلاطم شد و دست از کار کشیدم. تمام توانم را جمع کردم که گریه نکنم اما اکرم دست زهرا را کشید و او را گوشه ای برد. لابد می‌خواست مثل همیشه خانم خان باجی گری در بیاورد و قصه‌ام را برای سوژه جدیدش بگوید! دور از نگاه‌هایشان انگشتر نشان طلای قدیمی با نگین فیروزه نابش را که مادر علی اکبر چهار سال پیش در انگشتم کرده بود را در آوردم و نگاهش کردم. با دیدنش باز اشک در حلقه چشمم نشست. لب گزیدم و در دلم، همان‌جایی که از خیلی وقت پیش ساکنش شده بود، باز با او به درد و دل نشستم... - آقا علی اکبر! قرار بود برید جبهه دو ماهه برگردید. دوماه تموم شد، جنگ تموم شد، بازگشت اُسَرا به کشور تموم شد ولی شما بدقولی کردید، برنگشتید! با برگشتن آن دو از زیر نگاه های پر از ترحم اکرم فرار کردم و حواسم را به شستن باقی ظرف ها دادم تا تمام شد. چادر مشکی ام را سر کردم تا انگشتر نشان را به کربلایی احمد بدهم خرج هیئت کند. آن محرمی هم که در انتظارش بودم گذشت! قرارم با دل خونم همین بود. اگر سه محرم از قرارمان گذشت و نیامد... رویم را سفت گرفتم و تا آمدم قدم از قدم بردارم اعظم خانم سراسیمه وارد آشپزخانه شد! مدام زیر لب زمزمه می‌کرد: - یا علی اکبر... قربون وفات یا امام حسین... ناگهان سرش را بالا آورد. چشمانش پر اشک و گونه‌اش خیسِ خیس بود. نگاهش به ما که افتاد داد زد: - آب قند، فوری برای بی‌بی زیور آب قند میخوام! روی گونه ام کوبیدم، با من من پرسیدم: - زی... زیور خانم چ... چرا بدحالن؟ بغض سنگینی در گلویش نشست. گوشه چادرش را به دندان گرفت و نامفهوم چیزی گفت... از بین حرف‌هایش هیچ چیز نفهمیدم جز نام "علی اکبر"... این را خوب شنیدم که گفت: - علی اکبر بی بی زیور... 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 به قلم: ح.جعفری @mjholat
هدایت شده از •متروکه| 𝒜𝒷𝒶𝓃𝒹𝑜𝓃𝑒𝒹•
امروز گفتی در جمع و مهمانی های خانوادگی ات احساس غریبی داری و چقدر حس کردم من شده ای یا شاید هم من، تو شده ام میدانی مشکل من چیزی بین این است که نه با آنها مشکل دارم نه میتوانم تحملشان کنم... حس دوری دلی عجیبی از همه‌شان دارم؛ به اینکه میتوانی حداقل با هندزفری و مداد هایت در مهمانی خودت را سرگرم کنی حسودیم می‌شود چون والدینم هر بار که در مهمانی حتی ساکت یک‌ گوشه می‌نشستم به همین هم گیر می‌دادند و می‌گفتند "دختر یعنی چه آنقدر خودش را مرده بگیرد" چه برسد که بخواهم خودم را با چیز دیگری هم مشغول کنم! به هر حال من هم از آنها توقع ندارم برونگرای قدیم را تا این حد منزوی و تنهایی پسند، تحمل کنند
خب بیاید حداقل دهه اول محرم آهنگامونو بزاریم کنار خب؟!
مجهولات
🏴🥀🏴🥀🏴🥀 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸#مهمان_ناخوانده 💧#قطره_اول داخل زیرزمین مسجد، با زهرا و اکرم مشغ
دیگه دلم نمیخواد بقیش‌و این‌جا بزارم 😊 اگر احیانا علاقه مند بودید، پیوی پیام بدید براتون می‌فرستم. واتساپم میزارم وضعیتم... کانال/گروهی ام متقاضی انتشارش بود حرفی نیست. ولی این‌جا نمیخوام ارسال بشه🙂. چون‌که زیرا... و من الله اُمید!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 بوسه‌ای روی سرم کاشت. همان نقطه‌ای که فرقم باز می‌شد. فرق عمیقی که تلاشم برای بسته ماندنش، همیشه بیهوده بود! - حله می‌برمت. لبخندی از سر اطمینان زدم. بیش‌تر او را در آغوشم فشردم و او هم مرا به خودش... - یه دنیا ممنونتم مهربون من! بوی عطر گرمش در سینه‌ام پیچید. او گرمِ شیرینِ مردانه می‌زد و من، سردِ تلخِ زنانه! انگار هر کدام آنچه که نبودیم را به تن می‌زدیم تا عطر تن‌مان، احوالات‌مان را تعدیل کند. و شاید برای همین این‌قدر خوب در هم آمیخته بودیم. از آغوشش جدا شدم و دستم را بند دستگیره در کردم. - ناهار میای خونه؟ اول سرش را تکان داد و بعد گفت: - آره تا دو میام. ولی نمیخواد زحمت بکشی! لب گزیدم و با شیطنت برایش چشم غره‌ای رفتم. - زحمت؟ نفرمایید آقا باعث افتخاره! مایه مباهاته! فقط بفرمایید چی میل دارید سینیور! صدای قهقه‌اش بلند شد و سرش را از شدت خنده عقب داد. من هم کوتاه خندیدم. - همون معجونی رو تدارک ببینید که خودتون میل می‌کنید و به واسطش این‌قدر شکر زبان میشید سینیورا! گوشه‌ی‌ تی‌شرتم را با دو انگشت گرفتم و شبیه دامن کمی بالا دادمش. به همراه تعظیم کوتاهی دست‌گیره در را بیش‌تر فشردم و آرام بازش کردم. - به روی چشم سینیور! پس امروز قراره گُلمه‌دَبدی ویژه سرآشپز رو میل کنید. سعی کنید اون‌جا زیاد شکلات و قهوه نخورید که اشتهاتون حسابی باز بمونه! ابرویی بالا انداخت. در حالی که بیرون می‌رفت دستش را کنار سرش عمود کرد و آهسته گفت: - اطاعت میشه فرمانده. لب‌هایم را محکم روی هم فشردم تا خنده‌ام را بخورم. لای در را کمی باز گذاشتم و از همان جدار باریک صورتم را بیرون دادم. یک‌بار دیگر از نوک کفش چرم قهوه‌ای، تا سر موهای تافت زده ی طلایی رنگش را برانداز کردم. دلم برایش غنج رفت! به سر تا پایش اشاره و با چشمکی لب زد: - خوبم دیگه؟! با لبخند، چشمانم را به تایید بستم. بالاخره آسانسور به طبقه ما رسید و درش باز شد. دستم را بیرون آوردم با شعف برایش تکان دادم. با صدای هیس مانندی باز هم خداحافظی کردم که او هم دست تکان داد و بعد پشت در های استیل آسانسور پنهان شد... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تایم؛