#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!»
🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!» سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد: «الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!» که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاءالله!» به اجابت دعایش دل بستم.
#قسمت_دویست_و_ـچهلـوـهشت
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر