#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
#قسمت_صدـو_نودـوـنه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
۱۰ دی ۱۴۰۰