eitaa logo
موسسه خیریه مهرورزان
73 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
615 فایل
کانال موسسه خیریه مهرورزان هرزند شهرستان مرند برای جلب مشارکت بیشتر و افزایش اعتماد خیرین ، فعالیت های خود را اطلاع رسانی می کند تا بیش از پیش در راه کمک به نیازمندان موفق و سربلند باشد ارتباط با ادمین کانال : @seiyedh 🍃 @mkmh_marand 🌾
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَلَّلهُ اَلْمَلِكُ اَلْحَقُّ اَلْمُبِينُ  (معبوی جز خدا نیست، پادشاه بر حق آشکار) إِلَهِی فَلا تَقْطَعْ رَجَائِی وَ لا تُزِغ فُؤَادِی فَلِی فِی سَیْبِ جُودِکَ مَطْمَعٌ، إِلَهِی لَئِنْ خَیَّبْتَنِی أَوْ طَرَدْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَرْجُو وَ مَنْ ذَا أُشَفِّعُ خدایا اگر محروم مان کنی یا از پیشگاهت برانی؛ پس به چه کسی امیدوار شوبم و چه کسی را شفیع گیریم. خدایا از عذابت پناهمان ده که ما اسیر و خوار و ترسانیم و برایت فروتنی می‌کنیم.... آمین یا رب العالمین پنج شنبه است نثار روح درگذشتگان ، پاکان، بهشتیان برای تمام آنهایی که دستشون از دنیا کوتاست بخوانیم      فاتحه و صلوات اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ           وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @mkmh_marand
امروز و در این صبح زیبا آرزویم برایتان این است در میان مردمی که می‌دوند برای زنده بودن آرام قدم بر دارید،       برای زندگی کردن زیبا زیستن مهربان بودن چون زندگی یعنی محبت و مهربانی سلام صبح پنج شنبه دوستان بخیر با تشکر از آقای جعفری نژاد @mkmh_marand ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: امروز می خواهیم بازی کنیم سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . پسری داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن پسر اسامی اعضای خانواده ، بستگان، دوستان ، همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. پسر اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. پسر اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر ، پدر، همسر و تنها پسرش... کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن پسر صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن پسر بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. پسره مضطرب و نگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست... استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را حذف کردید در حالی که در پیری عصای دستتان بود. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید. دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ دوست خود را بشنوند پسره به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد: روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد . پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند ، همسرم است. همه‌ دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن دانشجو که حقیقت زندگی اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند.... @mkmh_marand
‌ حتما بخونید.خیلی قشنگه. ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽヽ、ヽ、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ ヽ、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、ヽ 、ヽ`、ヽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ ││∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ `、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、``、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران ، گردش یک روز دیرین.. پس چه شد؟ دیگر کجا رفت؟ خاطرات خوب و شیرین          باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق و نفرت، اشکهایی طبق عادت، قطره هایی بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خانه... ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ、、ヽヽ、ヽ、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ ヽ、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、ヽ 、ヽ`、ヽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ ││∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ `、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、``、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه @mkmh_marand
اطعام در احادیث نبی مکرم اسلام (ص) می‌فرمایند: بدترین غذا، غذای ولیمه ای است که افراد سیر به آن دعوت‌ می‌شوند و گرسنگان از آن‌ منع می‌گردند. و نیز از آن حضرت آمده است: پذیرفتن دعوت کسی که ثروتمندان در ولیمۀ او حاضر هستند و فقیران حضور ندارند کراهت دارد. حضرت علی علیه السَّلام به کارگزار خود در بصره که در مجلس ثروتمندان شرکت کرده بوده طی نامه‌ای خشم‌ سنگین گرفتند که در مجالس ولیمۀ ما حضور فقراء و نیازمندان برای ما شاید ممکن نباشد چون غالب خانواده‌ها، خانواده‌ای همطراز از بعد رفاهی دارند اما می‌شود کار دیگری کرد. مثال: کسی که خانوادۀ متوسط دارد فقیری در آن نیست که به ولیمۀ خود دعوت کند، پس باید بخشی از طعام را به مساکین در منزل‌شان بفرستد و آنان را شریک در ولیمۀ خود با اطعام در منزل‌شان نماید. به فرمایش مولای متقیان حضرت علی علیه‌ السَّلام: اطعام آن است که غذای سیر داده شود و این اطعام خانوادگی باشد و دادن یک غذا برای پنج نفر گرسنه در یک منزل، اطعام محسوب نمی‌شود. @mkmh_marand
روزگار کودکی یادش بخیر یاد شبهای خوش و شادش بخیر زندگی مثل سلامی ساده بود زندگانی صبح و شامی ساده بود سفره نان و پنیری داشتیم در نداری چشم سیری داشتیم وقت بخشش دست ما لرزش نداشت مال دنیا اینقدر ارزش نداشت آدما تاب و تحمل داشتند بر خدا خیلی توکل داشتند. @mkmh_marand
زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان صالح بن وصیف بسر می برد عباسیون و صالح بن علی و کسانی که از مذهب تشیع منحرف بودند نزد صالح رفتند تا از او بخواهند بر امام حسن علیه السلام سختگیری کند. صالح گفت: چه کنم؟ من دو نفر از شرورترین افراد را بر او گماشتم اما در اثر مشاهده رفتار او هر دو در نماز و عبادت خود بسیار کوشا شدند. به آنها گفتم چه خصلتی در حسن بن علی است که این گونه در شما تاثیر گذارده است؟ گفتند: چه می گویی درباره مردی که روز را روزه می گیرد و شب را عبادت می کند، نه سخن می گوید و نه به چیزی سر گرم می شود، وقتی به او نگاه می کنیم رگهای گردن ما می لرزد و حالی به ما دست می دهد که نمی توانیم خود را نگه داریم. وقتی این سخنان را از صالح بن وصیف شنیدند نا امید برگشتند. اصول کافی @mkmh_marand
شیخی وارد روستایی شد و ادعا کرد طی الارض میکند و از آینده خبر دارد. مردمان زیادی دور وی جمع شدند و وی را بسی عزیز و گرامی داشتند و به وی منزلی دادند تا در آن سکنی گزیند. زن با هوشی از اهالی روستا شیخ را به همراه کد خدا و برخی اهالی روستا برای ناهار به منزلش دعوت کرد. زن خانه برای میهمانان سینی برنج کشید و روی برنج تکه ای مرغ گذاشت. برای سینی شیخ نیز برنجی کشیده بود که رویش مرغی دیده نمیشد. شیخ بعد مکثی با تعجب پرسید : چرا برای سینی غذای من مرغی نگذاشته ای؟ زن پاسخ داد : چگونه است که حضرت شیخ طی الارض میکند و از آینده و..خبر دارد ولی از مرغی که زیر برنج در سینی وی گذاشته ام خبر ندارد؟ @mkmh_marand
چرخه پول: درست هنگامی که همه مردم شهر در یک بدهکاری به سر می‌برند و هر کدام بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران می‌کنند، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می‌شود. او وارد تنها هتل شهر می‌شود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل می‌گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می‌رود. صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را بر می‌دارد و در این فاصله می‌رود و بدهی خودش را به قصاب می‌پردازد. قصاب اسکناس 100 دلاری را بر می‌دارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می‌رود و بدهی خود را به مزرعه‌دار می‌پردازد. مزرعه دار اسکناس 100 دلاری را با شتاب برای پرداخت بدهی‌اش به تأمین‌کننده خوراک دام و سوخت می‌دهد. تأمین‌کننده سوخت و خوراک دام، برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 دلاری را با شتاب به داروغه شهر، که به او بدهکار بود، می‌رساند و بدهی خود را می‌پردازد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می‌آورد و به صاحب هتل می‌دهد چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورده بود، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد. حالا هتل‌دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاق‌های هتل برمی‌گردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمی‌دارد و می‌گوید که از اتاق‌ها خوشش نیامده و شهر را ترک می‌کند. در این فرایند هیچ کس صاحب پول نشده است ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند و همه بدهی‌هایشان را پر داخته‌اند و با یک انتظار خوش‌ بینانه‌ای به آینده نگاه می‌کنند. رابرت کیوساکی @mkmh_marand
دو گدا در خیابان نزدیک کُلوسیُو شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها روی زمین صلیبی گذاشته بود و دیگری یک ستاره داود. مردمی که از آنجا رد میشدند به هر دو نگاه میکردند ولی فقط در کلاه گدائی که صلیب داشت پول مینداختند... کشیشی از آنجا میگذشت؛ مدتی ایستاد و دید که مردم به گدائی که ستاره داود دارد کمکی نمیکنند. جلو رفت و گفت: رفیق بیچاره من ، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست. پس مردم به تو که ستاره داود داری به خصوص که درست نشستی بغل دست گدائی که صلیب دارد چیزی نمیدهد. در واقع از روی لجبازی هم شده به او پول میدهند نه به تو. گدائی که ستاره داود داشت بعد از شنیدن حرف های کشیش رو کرد به گدای صاحب صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن ببین کی آمده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد میده؟ خانواده گلدشتين؛ خاندانى ثروتمند و يهودى تبار بودند. @mkmh_marand
اسکندر مقدونی در 33 سالگی در گذشت روزی که او اين جهان را ترک ميکرد ، میخواست يک روز ديگر هم زنده بماندفقط يک روز ديگر تا بتواند مادرش را ببيند ، آن 24 ساعت فاصله ای بود که بايد طی می کرد تا به پايتختش برسد. اسکندر از راه هند به يونان بر مي گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود در آورد بازخواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچـه به او هديه خواهدکرد، بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا 24 ساعت مهلت براي او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند. پزشکان پاسخ دادند که کاري از دستشان بر نمي آيد و گفتند که اوبيش از چـند دقيقه قادربه ادامه زندگي نخواهد بود اسکندر گفت:"من حاضرم نيمي از تمام پادشاهي خود را یعنی نيمی از دنيا را در ازای فقط 24 ساعت بدهم آنها گفتند:اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيدما نمي توانيم کاري براي نجاتتان صورت بدهيم امري غير ممکن است آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوششهايش را عميقا" درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی 24 ساعت را بخرد سي و سه سال از عمرش را بهدر داده بود براي تصاحب چـيزی که با آن حتی قادر به خريدن 24 ساعت هم نبود.. @mkmh_marand
خیرین بزرگوار : به لطف خداوند توفیق نصیبمان شده تا واسطه رساندن مهربانی شما به فرزندان محصل مدد جویان در خصوص تهیه و توزیع لوازم التحریر ...... مدرسه باشیم ، لذا در آستانه باز گشائی مدارس و به جهت کمک و مساعدت و همیاری در تهیه و توزیع لوازم التحریر دانش آموزی خیر بزرگوار جناب آقای احد فرتاش از تهران مبلغی از بابت این موضوع در مورخه ۱۴۰۳/۶/۱۹ به شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۰۰۲۳۶۸ بنام موسسه خیریه مهرورزان واریز نمودند. ضمن تقدیر و تشکر از این عزیز و کار خیرش  برای شادی ارواح طیب مرحومین ، مغفورین مشهد عباس و آقا رضا ، صفر و محمد فرتاش و حاجیه خانم احمدی صلوات و فاتحه می خوانیم. احسانتون قبول ، عمرتان با عزت @mkmh_marand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم (خدایا رحمت فرست بر محمد و خاندان محمد) خدایا: کمک مان کن دیرتر برنجیم ، زودتر ببخشیم کمتر پیش داوری کنیم و بیشتر فرصـت دهیم ... خدایا در این جمعه زیبا دوستان و عزیزانمان را در مسیر خوشبختی و آرامش قلبی قرار بده ... آمین ای خدای مهربان @mkmh_marand
هر روز لبخنـد بزنیم روزهای آدینـه اندکی بیشتر چون روز خوب خانواده است بگذار از خنده های ما گل لبخنـد بر جان عزیزان مون جاری شود. سلام صبح آدینه همگی پر از لبخند با تشکر از آقای جعفری نژاد @mkmh_marand
داستان واقعی از ظلمات گور، تا تفسیر نور قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلی از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد. جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند. قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند. سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند. پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيل هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجامي رفتند. شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود. شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود. اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود. بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد. ناله اي كرد. دست راستش زيربدنش مانده بود. دست چپش را بالا برد. نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد. با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد. كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد. بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود. آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود. اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد. چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟ چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد. از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد! شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت. مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد وسرانجام هم زنده به گور شد! چشمانش را باز كرد. چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت. نفس كشيدن برايش مشكل شده بود. هر بار که هواي داخل گور را به درون ريه هايش مي كشيد سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش را فرا مي گرفت. آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود. در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد. چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود. اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود. شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس مي كرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي با خودش زمزمه كرد: خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم. ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود. پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود. اما.... ادامه دارد... @mkmh_marand
‌داستان واقعی از ظلمات گور ، تا تفسیر نور قسمت دوم پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود. اما به یکباره كفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می شود. بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت. بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد. وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت. صورت شيخ طبرسي نمايان شد. نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت. صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي.... آیامرا می‌شناسی؟ بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي خواست، دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم! به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد. كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخته و پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت. مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار. كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد. شیخ طبرسی به کفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار. به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده اي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت. خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟ بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام در اين شهر مرگ و مير زياد است. اگر روزي مرده اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي برد. كفن ها را به بازار مشهد رضا مي برم و مي فروشم. از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي گذرد. آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد: از كدام طرف بروم؟ برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم. جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره هاي بيشمار آن دوخته بود و خدا را شکر میگفت. طبرسی به پاس زحمات آن گورکن، کفن‌های خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه می‌کند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنه‌ها و با یاری و کمک علامه توبه کرده، از کردار گذشته‌اش از درگاه خداوند طلب آمرزش می‌کند. علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت. حیات وی تا بیست سال بعد از این ماجرا ادامه داشت. @mkmh_marand
شخصی در كاباره می ميرد و شخصی ديگر در مسجد شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود و دومی برای دزدیدن کفشها پس یادمان باشد ، انسانها را به میل خود قضاوت نکنیم... قاضی فقط خداست. @mkmh_marand
قضاوت ممنوع در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌ ام را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله رو به‌ روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیر زیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌ تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزد بازی و دختر بازی کنید.  داشتم چپ‌ چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم . واسه‌ شون کتلت گذاشتم تو یخچال. خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر با حالی . چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌ وقت با مرد غریبه آمدی در در دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌ چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی. آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌ آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌ خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم چپ‌ چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خدا حافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌ داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.  ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌ دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است. پی‌نوشت:  این داستان نانوشته‌ بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم. @mkmh_marand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی وقت هست که کاشت هندوانه دِیم در کویر بدون قطره ای آبیاری داره انجام میشود ، در این روش به طور متوسط از هر هکتار ۵ تن به دست میاد. @mkmh_marand
مقایسه ریش معاویه و ریش امام حسن علیه السلام نقل ﺷﺪﻩ که ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﺧﻄﺒﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪند و ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺳﺮﺍ ﭘﺎ ﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﺤﻮ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻣﺎﻡ علیه السلام بودند ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻼمشان ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ... ﻣﻌﺎﻭﯾﮥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ، ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻣﺤﻤﺪ : شما میگویید ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ...ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎ ﺧﺒﺮﯾﺪ .. ﭘﺲ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ که: ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ: ﺭﺍﺑﻄﮥ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ؟ ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ .. ﺭﯾﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ علیه السلام ﭘﺮﭘﺸﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮐﻢ ﻭ ﮐﻮﺳﻪ ﻭﺍﺭ ﺍﻣﺎﻡ  حسن ﻣﺠﺘﺒﯽ علیه السلام ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﻣﮕﺮ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯼ: ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﮔﯿﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ( ﺧﻮﺏ ﻭ ﭘﺮ ) ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ﺍﻣّﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺒﯿﺚ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ، ﺟﺰ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ...( ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻋﺮﺍﻑ، ﺁﯾﻪ ۵۸) ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ... ﻋﻤﺮﻋﺎﺹ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ اﺳﺖ ﻭ ﻋﻠﻤﺸﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ... ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﺑﺎ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺍﺏ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﺮﻋﺎﺹ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ..... بر ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺍﺯ ﺗﺎﻟﯿﻔﺎﺕ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺿﯿﺎ ابادی @mkmh_marand
داستانی بسیار جالب و ز.یبا مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن  با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است. قرآن را گرفت و بعد از این‌ که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت . و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را نا امید نمی کند. @mkmh_marand