eitaa logo
موسسه خیریه مهرورزان
73 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
615 فایل
کانال موسسه خیریه مهرورزان هرزند شهرستان مرند برای جلب مشارکت بیشتر و افزایش اعتماد خیرین ، فعالیت های خود را اطلاع رسانی می کند تا بیش از پیش در راه کمک به نیازمندان موفق و سربلند باشد ارتباط با ادمین کانال : @seiyedh 🍃 @mkmh_marand 🌾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجره را باز کنیم تا بوی زندگی پر کند تمام خانه را چای دم کنیم با چوب دارچین و عطر گل محمدی و بگذاریم صدای بنان ما را عاشق تر کند‌ آنجایش که می گوید: تو الههٔ نازی در بزمم بنشین من تو را وفا دارم بیا که جز این نباشد هنرم... تمامی روزهاتون بر وفق مراد @mkmh_marand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمون باشد انتخاب مون باید یک عمر به درد بخورد نه یک مدت محدود..... @mkmh_marand
هدایت شده از مهرورزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گیری در پخش زنده ‏اختلاف شدیدبین مسئولین صهیونیست خطاب به نتانیاهو گورت گم کن با تشکر از آقای آقابالازاده @mkmh_marand
بزرگی می فرماید و گوید: دوستِ من... تک‌تکِ لحظه‌هایت را زندگی کن خودت خالقِ زیباترین اتفاقاتِ زندگی‌ات باش و رویِ هیچ کس جز خودت حساب نکن. کسی که انتخاب کرده آرام و امیدوار باشد؛ در سخت‌ترین لحظات هم دلایلِ شادی‌اش را پیدا می‌کند... کسی که خودش را همه کاره‌ زندگیش می‌داند؛ از هیچ کس توقعی ندارد و هرگز بی‌ دلیل، دلگیر و نا اُمید نمی‌شود‌. تو لایقِ آرام‌ترین ثانیه‌ها و بزرگ‌ترین معجزه‌هایی پس هوایِ خودت را داشته باش @mkmh_marand
ابوذر در خیمه خود در بیابان بود . ڪه مهمانانی ناشناس  و خسته از گرما وارد شده و به او پناه آوردند. ابوذر به یڪی از آنها گفت: برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست. مرد مهمان بیرون رفته، دید ، ابوذر بیش از 4 شتر ندارد. دلش سوخت و شتر لاغری را آورد. ابوذر شتر را دید و گفت: چرا شتر لاغر را آوردی ؟ مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن احتیاج داری. ابوذر تبسمی ڪرد و گفت: بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم. و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم. برخیز و چاق ترین شتر را بیاور. @mkmh_marand
قال الامام الباقر علیه السلام: به درستی که خداوند متعال می فرماید: ای فرزند آدم ، من در حق تو سه لطف کردم ۱- (گناهانی را) بر تو پوشانده ام که اگر بستگانت بفهمند دفنت نکنند. ۲- به تو (به وسیله مال و ثروت و دارائی) وسعت داده ام سپس (برای بندگانم و بالا بردن درجات خودت) از تو قرض خواسته ام ولی تو (برای آخرتت) خیری را جلو نفرستادی. ۳- و یک سوم از مالت را برای بعد مرگت در اختیار خودت گذارده ام ولی تو کار خیری را پیش نفرستادی. خصال_ج١ص١٣٦ @mkmh_marand
...و ما تقدموا لانفسکم من خیر تجدوه عندالله... و بدانید آنچه را از کارهای نیک برای خود از پیش می فرستید ، نزد خداوند به بهترین وجه و بزرگترین پاداش را خواهید یافت                                 مزمل آیه ۲۰ همشهری بزرگواری از مرند و خیر گرامی جناب آقای جعفر محمدزاده از بابت گرامیداشت یاد و خاطر اموات بزرگوارشان در مورخه ۱۴۰۳/۷/۱۴ مبلغ ۴۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جهت ایزوگام پشت بام غسالخانه به حساب موسسه خیریه مهرورزان واریز نمودند. همولایتی بزرگوار جناب آقای عباس راستی فرزند برومند آقای یوسفعلی راستی از بابت احسان اموات بزرگوارشان در مورخه ۱۴۰۳/۷/۱۸ جهت پرداخت بدهی ایزوگام پشت بام غسالخانه مبلغ ۱۵/۰۰۰/۰۰۰ ریال به حساب موسسه خیریه مهرورزان واریز نمودند. ضمن تقدیر و تشکر از هر دو بزرگوار ،، برای شادی ارواح طیب اموات عزیزشان در این پنج شنبه عزیز فاتحه و صلوات می خوانیم. @mkmh_marand
یه لحظه دلم خواست صدایت بکنم گردش به حریم با صفایت بکنم آشوب دلم به من چنین فرمان داد در سجده بیفتم و دعایت بکنم امروز مصادف است با سومین سالگرد فراق ابدی جوانی پاک و شاد از ولایت عزیزمان  مرحوم ، مغفور شاد روان            امید خدادوست خانواده محترم آقای یدالله خدادوست به جهت گرامیداشت یاد و خاطر جوان عزیزشان مرحوم ، مغفور شاد روان مهندس جوان امید خدادوست در مورخه ۱۴۰۳/۷/۱۸ مبلغی از بابت احسان این عزیز به حساب موسسه خیریه مهرورزان واریز نمودند. ضمن تقدیر و تشکر از مساعدت های متعدد این خانواده محترم و نیکوکار برای شادی روح طیب مهندس جوان امید خدادوست در این روز عزیز صلوات و فاتحه می خوانیم.            احسانتان قبول حق و ذخیره آخرت موسسه خیریه مهرورزان @mkmh_marand
‌ حکایت کوتاه خضر نبی در سایه درختی نشسته بود سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن سائل گفت نه هرگز خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم مرد گفت همین بس خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم ، خودم را به بردگی فروختم. من خضر نبی هستم مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم. چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده  آزاد کن صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. @mkmh_marand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ایتالیا پروتزی اختراع کرده‌اند که مانند پای واقعی انسان رفتار می‌کند. SoftFoot Pro  "استخوان‌ها" را تقلید می‌کند و به راحتی با هر سطحی مانند یک اندام زنده سازگار می‌شود و انعطاف می یابد. @mkmh_marand
پدر بزرگ یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر  ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت : غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین ، بگذار غذا به من بچسبد ... من هم که بی خبر از همه جا ، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات .... به خودم می گفتم : چه ربطی دارد ، نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟ بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"... که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای نا هماهنگ قلب است ... خواندم آدمها تنها ازوراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ، نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وا میدارد ... یک وقتهائی شاید ، آن غریبه آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد، ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن اینها همه ، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که... اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"... همان "تو" که نه دارَمَت و نه ، نداشتنت را بلد می شوم ... حالا دیگر خوب می دانم چیزی که آن وقتها باید به آقاجان می چسبید ، غذا نبود ... چشمهای خانم جان بود که  "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان... مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید... حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ، بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ، به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ..... @mkmh_marand
پنج شنبه هست و یاد ‌اموات عزیزمان عملی هست صالح و نیک جناب آقای مهرداد محمدزاده احسانتون در حق پدر بزرگوارتان مرحوم ، مغفور شاد روان حاجی بهروز محمدزاده قبول درگاه احدیت جناب آقای مهرداد محمدزاده از بابت ساخت و احداث ساختمان دائمی موسسه خیریه مهرورزان  مبلغ ۵۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال به حساب موسسه خیریه واریز نمودند. ضمن تقدیر و تشکر از کمک های متعدد این بزرگوار ، در این شب عزیز یاد میکنیم پدر بزرگوارشان حاجی بهروز آقا را با نثار فاتحه و صلوات به حرمت محمد و آل محمد (ص) احسانتون قبول و ذخیره آخرت @mkmh_marand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم (خدایا رحمت فرست بر محمد و خاندان محمد) پروردگارا: تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی‌شود الهی در این ایام عزیز  هیچ‌ کسی را از درگاهت دست خالی برنگردان دعـا میکنیم خـداوندا: هر لحظه همراه مون باش تا مرهمی باشد برای تمامی رنج ها ، مریضی ها ، دردها مشکلات و گرفتاری ها مون آمین یا رب العالمین @mkmh_marand
امروز را جايگزين ديروز كن امروز طور ديگری رقم می خورد خودت روز خوشی برای خودت بساز... سلام صبح پاییزی جمعه عزیزان در    کنار خانواده خوش باد با تشکر از آقای جعفری نژاد @mkmh_marand
چرخ دوران میﭼﺮﺧﺪ چه ﺑﺮﺍی ﺁنانکه ﻣﯿﺨﻨﺪند ﭼﻪ ﺑﺮﺍی ﺁنانکه ﻣﯿﮕﺮیند ﺯﻧﺪگی ﺩﻭﺧﺘﻦ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎﺳﺖ ﺯﻧﺪگی ﻫﻨﺮ ﻫﻢ نفسی ﺑﺎ ﻏﻢ ﻫﺎﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻨﺮ ﻫﻢ ﺳﻔﺮی ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪگی ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﻭﺯنه ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾکی ﺍﺳﺖ زندگی هنر دل دادن‌هاست زندگی هنر نشاندن لبخند بر لب‌هاست @mkmh_marand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از من میپرسی چرا همش ویدیو از مهربونی و محبت میگذاری میگم چون مهربونی واگیری دارد… خودتان به بینید. @mkmh_marand
اگر کسی که چیزی در گلویش گیر کرده صاف نشسته ، هرگز پشتش نزنید. - مشکلش چیست؟ * اگر وقتی فرد صاف نشسته پشتش بزنید، ممکن است چیزی که در گلویش گیر کرده پایین تر رود. - روش درست چیست؟ * شخص را به جلو خم کنید و به او بگویید که سرفه کند. این کار احتمالاً کفایت خواهد کرد. اما اگر کارساز نبود، چند بار بین تیغه شانه ها پشتش بزنید، اما قبل از آن مطمئن شوید که شخص به جلو خم شده باشد. @mkmh_marand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مهربونی جزئی از وجودت باشد هیچ وقت نمی‌تونی ترکش کنی حتی اگر هزار بار هم به خاطرش دست بی‌ نمکت رو داغ کرده باشی... @mkmh_marand
* طنز صبحگاهی * دانشجويى از ايران رفته بود مجارستان واسه درس خواندن ، بعد از دو سه سال به باباش زنگ ميزنه ميگه: بابا من اينجا با يک زن مجارستانی ازدواج كردم. باباش عصبانی ميشه ميگه: بابا اونا همشون كافرن فردا جواب مردم رو چی ميدی؟ وقتی اومدی ايران نميگن زن فلانی كافره ، نميگن پسر فلانی زن كافر گرفته... خلاصه پسره بعد چند سال با زنش مياد ايران بعد يه چند روزی زنشو ميذاره خونه باباش خودش تنهايی ميره تهران ، چون باباش مريضی قند و چربی داشته زنه هم دكتر بوده حسابی بهش ميرسه هر روز قرص و داروش سر موقع آمپولش به موقع تزريق ميكرده لباساش و حموم و.... خلاصه مرده خوب ميشه وقتی پسرش بر ميگرده ميگه: ها بابا زن كافره چطوره؟ میگه بابا اين كافر نيست ننه ات كافره، یکی از اینا برام بگیر...... @mkmh_marand
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید. وزیرش گفت: هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست. پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟ و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید ، شاه گفت: درست گفتی ، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟ وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا به جای حتماً کشته شده بودم. حكايت؛ امثال و حکم @mkmh_marand
پرسید به خودت افتخار میکنی؟ گفتم : بسیار زیاد پرسید چرا؟ گفتم: هیچکس نمیدونه من چند بار از اول خودمو بازسازی کردم تا زندگی امروزمو داشته باشم. @mkmh_marand
روان شناسان می گویند: عواملی که باعث سلب آرامش از انسان می شود عبارتند از: نگرانی از حوادث آینده، نگرانی از مرگ، نگرانی از جنگ، نگرانی از فقر، نگرانی از شکست و... و باز روان شناسان بر این باور می باشند: تنها چیزی که می تواند به همه این نگرانی ها پایان دهد  ایمان به خداوند می باشد. @mkmh_marand
تشرف سرباز خویی حکایت زیبای عبدالغفار خویی معروف به سرباز خویی در زمان مرحوم آقاي حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي جدّ مرحوم آية اللّه آقای حاج شيخ بهاءالدّين محلاّتی : شخصی با لباس مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه خان شيراز مي شود و از خادم مدرسه اطاقی مي خواهد. خادم به او مي گويد: بايد از متصدّي مدرسه که آن وقت شخصي به نام سيّد رنگرز بوده درخواست اطاق بکني. لذا آن شخص به متصدّي مدرسه مراجعه مي کند و درخواست اطاق مي نمايد. او در جواب مي گويد: اينجا مدرسه است و تنها به طلاّب علوم دينيّه حجره مي دهيم. آن شخص مي گويد: که اين را مي دانم ولي در عين حال از شما اطاق مي خواهم که چند روزي در آنجا بمانم. متصدّي مدرسه ناخودآگاه دستور مي دهد که به او اطاقي بدهند تا او در رفاه باشد. آن شخص وارد اطاق مي شود و در را به روي خود مي بندد و با کسي رفت و آمد نمي کند. خادم مدرسه طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل مي کند . ولي همه روزه صبح که از خواب برمي خيزد مي بيند در باز است. بالاخره متحيّر مي شود و قضيّه را به متصدّي مدرسه مي گويد. او به خادم مدرسه دستور مي دهد امشب در را قفل کن و کليد را نزد من بياور تا ببينم چه کسي هر شب در را باز مي کند و از مدرسه بيرون مي رود. صبح باز هم مي بيند در مدرسه باز است و کسي از مدرسه بيرون رفته است. آنها بخاطر آنکه اين اتّفاق از شبي که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او مظنون مي شوند و متصدّي مدرسه با خود مي گويد حتما در کار او سرّي است ولي موضوع را نزد خود مخفي نگه مي دارد و روزها مي رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه مي کند و از او مي خواهد که لباسهايش را به او بدهد تا آنها را بشويند و با طلاّب رفت و آمد کند، ولي او از همه اينها ابا مي کند و مي گويد من به کسي احتياج ندارم. مدّتي بر اين منوال مي گذرد تا اينکه يک شب مرحوم آقاي حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي (جدّ مرحوم آية اللّه حاج شيخ بهاءالدّين محلاّتي) و متصدّي مدرسه را در حجره خود دعوت مي کند و به آنها مي گويد چون عمر من به آخر رسيده قصّه اي دارم براي شما نقل مي کنم و خواهش دارم مرا در محلّ خوبي دفن کنيد. اسم من عبدالغفّار و مشهور به مشهدي جوني اهل خوي و سرباز هستم. من وقتي در ارتش خدمت سربازي را مي گذراندم روزي افسر فرمانده ما که سنّي بود به حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) جسارت کرد من هم از خود بي خود شدم و چون کنار دست من کاردي بود و من و او تنها بوديم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوي فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم، مدّتي در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمين و سامراء مدّتها بودم. روزي به فکر افتادم که به ايران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهّر حضرت عليّ بن موسي الرّضا (عليه السّلام) بقيّه عمر را بمانم. ولی در راه به شيراز رسيدم و در اين مدرسه اطاقي گرفتم و حالا مشاهده مي کنيد که مدّتي است در اينجا هستم. آخرهاي شب که براي تهجّد بر مي خواستم مي ديدم قفل و در مدرسه براي من باز مي شود و من در اين مدّت مي رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت وليّ عصر روحي فداه مي خواندم و من بر اهل اين شهر خيلی متأسّف بودم که چرا از اين همه جمعيّت فقط پنج نفر براي نماز پشت سر امام زمان (عليه السّلام) حاضر مي شوند. مرحوم حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي و متصدّي مدرسه به او مي گويند إن شاءالله بلا دور است و شما حالا زنده مي مانيد بخصوص که کسالتي هم نداريد. او در جواب مي گويد: نه غيرممکن است که فرمايش امامم حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) صحيح نباشد همين امروز به من فرمودند که تو امشب از دنيا مي روي. بالاخره وصيّتهايش را مي کند ملافه اي روي خودش مي کشد و مي خوابد و بيش از لحظه اي نمي کشد که از دنيا مي رود. فردای آن روز مرحوم آقاي حاج شيخ محمّد حسين محلاّتی به علماء شيراز جريان را مي گويد و مرحوم آقای حاج شيخ مهدی کجوری و خود مرحوم محلاّتي اعلام مي کنند که بايد شهر تعطيل شود و با تجليل فراوان مردم از او تشييع کنند. بالاخره او را در قبرستان دارالسّلام شيراز، طرف شرقي چهار طاقي دفن مي نمايند و الان قبر آن بزرگوار مورد توجّه خواص مردم شيراز است و حتّي از او حاجت مي خواهند و مکرّر علماء و مراجع تقليد مثل مرحوم آية اللّه محلاّتي به زيارت قبر او مي رفتند و مي روند. قبر او در قبرستان شيراز معروف به قبر سرباز خوی يا قبر توپچی است. @mkmh_marand
مرد نيكوكارى در حال نشاط و خوشحالى زیاد خدمت امام جواد عليه السلام رسيد. حضرت فرمودند: چه خبر است كه اين چنين مسرور و خوشحالى؟ آن مرد عرض كرد: فرزند رسول خدا ، از پدر شما شنيدم كه مى فرمودند: بهترين روز شادى انسان روزى است كه خداوند توفيق انجام كارهاى نيك و خيرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشكلات برادران دينى موفق بدارد. امروز نيازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه كردند و بخواست خداوند گرفتاريهايشان حل شد و نياز ده نفر از نيازمندان را برطرف كردم ، بدين جهت چنين سرور و شادى به من دست داده است . امام جواد عليه السلام فرمودند: به جانم سوگند ، كه شايسته است چنين شاد و خوشحال باشى ، به شرط اين كه اعمالت را ضايع نكرده و نيز در آينده باطل نكنى . سپس امام عليه السلام فرمود: يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى . اى آنانكه ايمان آورده ايد، اعمال نيك خود را با منت نهادن و اذيت كردن باطل نكنيد... @mkmh_marand