حدود دو ماه قبل تلفنی با مادرم صحبت کردم. وقتی مبلغ اجاره خانهام را شنید، سکوت کرد. نفس عمیقی کشید. از بزرگی خدا گفت. از اینکه شاید برنامه خدا برای من این باشد. آخر سر هم مثل همیشه به صبوری دعوتم کرد.
جمعه قبل دوباره باهم صحبت کردیم. گفت از وقتی شنیده چقدر اجاره میدهم. هر روز قبل از اذان صبح برای گشایش در کارهایم دو رکعت نماز خوانده.
از نگرانیش چیزی نگفت. ولی من فهمیدم خیلی نگران است.
آنقدر که هر روز، قبل از اذن صبح. چادر گلگلیاش را سر کرده و بهترین وقت عبادتش را پیش خدا برای من رو انداخته.
توی دورههای نویسندگی، استاد یک جمله کلیدی داشت: «توی نویسندگی گاهی نگو! نشان بده!»
این جمله غیر از نویسندگی خیلی جاها به دردم خورده. خیلی جاها کمکم کرده و کارم را راه انداخته است.
از عصر که خبر حمله تروریستی مزار حاج قاسم عزیز را شنیدم، با خودم گفتم کاش ایندفعه از انتقام نگویند. کاش نشان دهند...
#حاج_قاسم #انتقام #نگو_نشان_بده
#نویسندگی
@mmohammaddoust
همه آماده بودند. نیم ساعت مانده به اذان صبح، سجادهشان پهن بود. صدای هقهق گریه لای نفسها خُرد میشد و توی فضا میپیچید.
شب اولش بود بین بچهها میماند. با صدای اذان بیدار شد. امام که قد قامت الصلاة را بالا برد، از در وارد شد. چشمهایش جلوی پایش افتاده بود. انگار توی دلش شرمندگی بار گذاشته بودند. موج جاماندگی صورتش را جمع کرده بود. نگاهش را میدزدید. ته سالن نمازش را خواند. منتظر شد. همه که رفتند بلند شد. به سمت اتاقش رفت. دستش عقبتر از خودش روی دیوار کشیده میشد...
دلم خواست کمی بوی آن حسِ جاماندگی. عقب افتادن. بقیه را خوب دیدن. توی دلم بپیچد.
یکبار از بزرگی شنیدم. میگفت: «نمازی که مچالت نکنه نماز نیس. نمازی که بعدش بقیه رو خوبتر از خودت نبینی...»
#در_جمع_خوبان
#نماز
#گاهنوشت
@mmohammaddoust
ما این چندوقت اینجا هستیم. جمکران.
استکانِ کمرباریک چای را که روی لبمان میگذاریم. عکس گنبد فیروزهای توی چشممان برق میاندازد.
این چند وقت، اینجا آدمهای درجهیک، کم به خودش ندیده. ولی قصه مهمان فردا برای من فرق میکند. فردا یک مهمان ویژه داریم.
آقای جوانآراسته یک طلبه معمولی است. این را وقتی توی خیابان باشید و نشناسیدش فکر میکنید. اگر مثل من گمشدهای داشته باشید. و عمری در پیاش دویده باشید. آقای جوان میتواند برایتان یک راهنما، یک استاد درجهیک باشد.
فردا قرار است صبحمان را طوری دیگر آغاز کنیم. قرار است صبح، ساعت 8 آقای جوان عزیز که از کاربلدهای روایت و نویسندگی است. برایمان از روایت بگوید.
آقای جوانآراسته مؤسس و مدیر مدرسه نویسندگی مبنا است. مبنا بزرگترین مدرسه نویسندگی کشور است.
اگر قم هستید. چشم ما فرش قدمهایتان خواهد بود.
دلخوشمان کنید و در جمع ما باشید.
اگر تصمیمتان این شد روشنای قلبمان باشید. به من پیام بدهید.
#روایت
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#نویسندگی
@mmohammaddoust
دنداندرد امانم را بریده. خواب از چشمانم فرار کرده.
از سر ناچاری رو به قبله کردم. برای مادرم دعا کردم. از خدا خواستم پدرم امشب مهمان حسین باشد. لیست حاجتهای ریز و درشت را برای خدا ردیف کردم.
یاد چیزی افتادم. این چند روز چیزی در من پیدا شده. گمشدهای که باید باشد ولی نیست.
قبلا کتاب زیاد میخواندم. ولی مدتی است کمتر شده.
چند روزی است حس میکنم. خواندن کافی نیست. باید عاشق کتاب باشم. فکر میکنم دلباختگی مرا دچارش میکند.
آخرین دعای من، همین بود. عاشق کتاب باشم. کتاب جزئی از زندگیم باشد.
ولی الان من فقط کتاب را دوست دارم.
حالا دنداندرد جایش را با دردِ بیکتابی عوض کرده ...
#گاهنوشت
#سحر
@mmohammaddoust
من آدم تصویرم. آدم قصه. به جزئیات علاقه دارم. وقتی یک آدمی را با اتفاقات همراه کنند. دیوانهوار دنبالش میکنم. غرق چالشهای ریز و درشت شخصیت داستانها میشوم.
وقتی فیلم میبینم. رمانی دست میگیرم. یا حتی وقتی پای یک انیمیشن حواسم از اطراف پرت میشود. دنبال جزئیاتم. دنبال قصهٔ آدمها.
زندگی آدمها شاید به ظاهر چیز خاصی نداشته باشد. ولی همین اتفاقات معمولی زندگی یک آدم. وقتی پای جزئیات پر آب و رنگش وسط باشد. چالشها و دردسرهایی که داشته. بیاندازه جذاب میشود.
من وقتی بیرونم، با آدمها ارتباط میگیرم. توی تاکسی. صف اتوبوس. وسط بازار و هرجا که بشود با آدمها گفتگو کرد. به حرف میگیرمشان. آدمهایی که دیدم. یک ویژگی مشترک دارند. همهشان به قصه که میرسند پایشان شل میشود. دلشان پی داستان آدمها میدود. پی جزئیات. دنبال اینکه بدانند شخصیت داستان من چه به سرش میآید.
ما برای ارتباط باهم. برای گفتگو با مردم. راهی جز روایت و قصه نداریم. روایت زبان حرف زدن است.
امروز. اینجا دورهم جمع شدیم تا آقای محمدعلی رکنی عزیز و کاربلد از روایت و قصه برایمان بگوید.
#روایت
#رؤیاپردازی
#نویسندگی
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
🆔 @mmohammaddoust
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای من. این تصویر جذاب است. من اتصالم با امامزمانم بریدهبریده است. گاهی یک عکس. یک شعر. سکانسی از یک فیلم. دلم را میلرزاند. این ویژگی آدمی است که گاهی هرز میرود. باید چیزی باشد تا متصلش کند. آدمهای شر هیچ ارتباطی با امامشان نمیگیرند.
اینجا ولی جز من، آدمهای دیگری هم هستند. آدمهای به ظاهر معمولی. ما اینجا بهشان میگوییم امام. من چند روز است کنارشانم. هرچه بیشتر میبینمشان. کوچکی توی دلم بیشتر میروید.
آدمهای خوب. آدمهای امامزمان. سربازند. اینها نیاز به تصویر ندارند. در بیربطترین اتفاقات، امامزمان را میبینند. پیدایش میکنند. وجودشان لبریز است.
برای من باید کسی باشد. هر روز سرشارم کند. انگیزهام بدهد. ولی امام سرشار است. انگیزه میدهد.
من در جمع امامان مساجد کشورم. در جمع آدمهایی که در گوشهکنار کشور بدون هیچ تصویری متصلاند.
صبح ما با این تصویر آغاز میشود.
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#طراحی_نقشه_پیشرفت_محله
#یوم_الاختتام
🆔 @mmohammaddoust
🆔 @roydad_arman
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مدرسه استثنایی برود. صدایش به ناله بلند شده که آنجا بچههای معلول را میبینم. بچههایی که دستشان جمع شده. چشمشان درست نمیبیند. مشکل دارند. من این بچهها را که ببینم بغضم میگیرد. آنوقت همهاش باید گریه کنم. نمیتوانم درس بخوانم.
قبلاً برایتان گفتهام. حسین توی شهرستان به دنیا آمده. سه قلو بودهاند. خواهر برادرش همان روز اول مردهاند. دستگاه اکسیژن بهشان نرسیده. به حسین هم اکسیژن دیر رسیده. آن اوایل پدر مادرش متوجه مشکلش نشدند. حالا حسین هشت سالش شده. خوش استعداد است. فقط نمیتواند راه برود.
دو روز پیش حسین زنگ زده. گفته: برایم کاری کنید. دوست ندارم بروم مدرسه استثناییها.
با خودم قرار گذاشتم هرطور شده خوشحالش کنم. حسین آقای قصه ما، کربلا را خیلی دوست دارد. فکر کردم شاید آنجا دلش آرام بگیرد. زیر نگاه ارباب، چشم و دلش باز شود. حداقل بعد از زیارت، دلش به دلتنگی حرم گرم خواهد شد.
پدرش کارگر است. توی این سالها هرچه داشته خرج پسرش کرده. خرج کاردرمانی و گفتار درمانی.
پدر حسین هیچ وقت نتوانسته مادر حسین را به آرزویش برساند. مادرش همیشه توی رؤیایش دست حسین را گرفته. توی آغوشش گرفته. روبروی گنبدِ طلایی آقا ایستاده. بعد به گنبد خیره شده. اشک توی چشمانش حلقه زده. چشمش افتاده به پای پسرش. نرمی دست دردانهاش که توی دستش جابجا شده. اشک شره کرده روی گونههایش.
پدر حسین هیچ وقت نتوانسته کربلا برود. مادرش هم هنوز کربلا نرفته.
دل مادر حسین پُرِ غم است. فقط برود زیر قبه آرام میشود.
اگر میخواهید سهمی داشته باشید. اگر دلتان میخواهد دستهای پینه بسته پدر حسین. دل شکسته مادرش و امید چند سال در گلو مانده خود حسین، برسد کنار ضریح ششگوشه. بسمالله...
کمک کنید این خانواده. یک عکس سه نفره، بین الحرمین داشته باشند...
شماره کارت (روی شماره بزنید کپی میشود)
6037997547972118#کربلا #کاشت_لبخند #سهم_حسین 🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشت | ممحمددوست
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مد
قبلا با محبت شما مشکل خانهشان حل شده.
کاش بودید و برق چشمانش را میدیدید. نمیدانید این مادر چقدر خوشحال شد.
میدانم متنی که نوشتم طولانی است. ولی قصه پر غصه این خانواده است. خانوادهای که عزت نفس توی چشمهای سربهزیرشان موج میزند.
منت بگذارید بخوانید و به بقیه برسانید. میخواهیم تا تولد آقایمان اباعبدالله. دوباره خوشحالی توی چشمشان برق بیندازد...
فصل تابستان. زیر سایه درختهای باغ بابا. میوهها که آب توی دهانمان میانداخت. بابا قند توی دلش وا میشد. پیشانیاش را چین میداد. چشمهایش را میکشید سمت زردآلوهای آویزان و میگفت: «زمستون خوب بوده. کرم نداره. شیرینه.» لابد چشمهای گرده شدمان را میدید که ادامه میداد: «درختی که برف زمستون روش نشسته باشه. خاک پاش یخ زده باشه. میوهش شیرینتره. کرمم به جونش نمیفته.»
اگر برف نیاید. کرم به جان درخت میافتد. ما آدمها اگر طعم تلخ سختیها را نچشیده باشیم. یخ و سردی روزگار، روحمان را مچاله نکرده باشد. ثمر نخواهیم داد. بیمزگیمان آدمها را خواهد رنجاند. میوهمان کرم به جانش خواهد افتاد....
فشار و سختی تمام که بشود. میوه بر درخت زندگی مینشیند. آدمهای سختی نچشیده، زود آفت به جان روحشان میافتد.
#گاهنوشت
#برف_زمستانی
#سختی
#رشد_در_سایه_سختی
🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشت | ممحمددوست
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مد
حسین آقا کربلایی شد. 😍
لطف شما گلنرگس توی دلش رویانده. عطرش، روزگار من را هم پر کرده. نمیدانید چقدر خوشحالم. بیاندازه حالم خوب است...
به مهر شما هزینه کربلای حسینجان تأمین شد.
حالا باید پدر و مادرش را همراهش کنیم.
کمکم کنید. من تنهایی نمیتوانم 🙏🙏
دوره مقدماتی بود یا پیشرفته، یادم نیست. استاد در جواب کسی گفت: «ادبیات متعهد. محصول آدم متعهده.» جمله استاد شاید دقیق این نبوده باشد. ولی مضمونش همین بود.
این روزها از سر اجبار. قبل از اذان صبح. باید همراه آدمهای اهل سحر باشم. قبلاً گفتهام بهشان میگوییم امام.
امامها سحر که میشود. شانههایشان آرام میلرزد. صدای اذان صبح که توی هوا پرواز میکند. با مُژههای بههمچسبیده، چهرههای به خنده باز شده. به من سلام میکنند. من بهناچار باید کنارشان بیدار باشم.
نمیدانم آدمهای متعهد سحر بیدارند یا خواب. اصلاً آدمی که سحر بیدار است متعهدتر است؟ نمیدانم. ولی این چند روز. سحر، سوت سبحانالله گفتنشان که بلند میشد. چیزی توی قلمم میریخت. ذهنم آرام میشد. دستم شوق نوشتنش میگرفت. انگار آب دریا بالاآمده باشد. باران باریده باشد. همه چیز جوانه میزند.
من اهل سحر نیستم. این چیزها را هم نمیفهمم. ولی حس میکنم، خیلی کاری به نیت ندارند. فکر میکنم سحر چیزهایی میدهند.
کاش این آدمها همیشه کنارم باشند. چقدر خوب میشد، از سر اجبار هم شده. سحر بیدار باشم. آنوقت تمام روز، قلمم روی کاغذ خواهد رقصید...
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#سحر
🆔 @mmohammaddoust