گاهنوشت | ممحمددوست
#روزانه_نویسی
مثل همین الان سردرد داشتم. نه از این سردردهایی که با یک قرص و دو ساعت خواب بیفتد. ششماه آزگار شب و روز درد توی سرم از اینطرف به آنطرف میخزید. نصف شب از صدایی که توی گوشم میپیچید بیدار میشدم، انگار کسی قاشق ته بشقاب بکشد. گاهی حس میکردم کسی با میخ دارد سرم را سوراخ میکند. هرچه دکتر و آزمایش رفتم افاقه نکرد. اصلا کسی نمیفهمید چه مرگم شده. سر درد بهکنار، اعصاب نداشتم. همه ازم فراری بودند. دکترها هرکدام چیزی میگفتند. یکی میگفت: «احتمالا چیزی تو سرته» یکی میگفت: «نشونه خوبی نیست. جدی بگیرش.» نمیدانم به خانوادهام چه گفته بودند که آن طور با حسرت نگاهم میکردند. بساط ختم صلوات و حمد هر روز به پا بود.
تا جایی که یادم میآید اوایل پاییز بود. سال نود یا شاید هشتاد و نه. دوستم امین آمد دیدنم. از پدربزرگش گفت. میگفت طبیب است. از آنها که حکمت و طب سینه به سینه بهش منتقل شده. پیشنهاد داد بروم از نزدیک ببینمش. کلی دکتر درجهیک رفته بودم بدون هیچ نتیجهای. حالا بروم پیش آدمی که درس و دانشگاه ندیده؟ معلوم قبول نمیکردم. آخرسر دید حریفم نمیشود. قرار گذاشتیم و باهم رفتیم دیدنش.
سرتان را درد نیاورم. پیرمرد همین است که توی عکس میبینید. شق و رق،خوشمزه و باحال. از آنها که آدم دوست دارد وقتی پیر میشود شبیهشان باشد. آنوقتها البته کمی سرحالتر از این عکس بود. بعد از حال و احوال، با لهجه ترکی شیرین چند تیکه انداخت که چرا حواسم به خودم نیست. که جوانهای امروز بلد نیستن زندگی کنند. بعدش چند سؤال پرسید. سؤالات که تمام شد رفت سراغ کارش. پشتش به من بود که گفت: «آش الو بخور. یک هفته بخوری خوب میشی. ولی حتما تا دو هفته بخور» من جدی نگرفتم. آخر مگر کی قبول میکرد آن سردرد کوفتی با یک آش الو خوب شود؟ باز اگر یک از فرنگ برگشته میگفت آدم دلش نرم میشد. ولی حرف یک پیرمرد عطار شهرستانی بود. برگشتنی از کلافگی و لاعلاجی سردرد پناه بردم به آش الو. هنوز سه روز نخورده بودم که سردرد کم شد. به هفته نرسید خبری از سردرد نبود. پیرمرد معجزه کرده بود.
بعد از آن چندبار دیدمش. از آن پدرشهیدهای دوستداشتنی بود. همیشه سرحال و سرزنده، خنده از لبش نمیافتاد. لابد میدانست باید چه بخورد که آنهمه سرحال بود. صبحها میرفت باغ انگور بیل میزد. بعدش میآمد پشت میز عطاری کوچکش، بیمنت برای همه نسخه میپیچید. حساب آدمهایی که با نسخههایش صاحب اولاد شدهاند از دست همه در رفته. خیلیها مثل من با یک نسخهٔ ساده حالشان خوب شد.
این اوخر ولی نسخههایش برای دخترش جواب نداد. شاید هم میدانست دخترش دلتنگ برادر شهیدش، دلتنگ شوهرش شده. چه میدانم، شاید نسخههایش را کم کرد تا دلتنگی دخترش به وصال برسد.
از عصری که پیام رفتنش را دیدم با خودم گفتم دخترش که رفت دلش تاب نیاورد، لابد نسخههای خودش را هم کنار گذاشته.
علیبابا مثل اسمش بود. پدری که برای همه دلش آشوب میشد. برای هرکس سراغش میرفت. من مطمئنم امروز علیبابا با رفتنش روی دل خیلیها داغ گذاشت...
و چقدر عاقبت بهخیر بود...
🌱 منت برمن بگذارید برای روح حاج علیبابا برجی عزیز صلوات و فاتحهای هدیه کنید.
#پدرشهید
#حاجعلیبابا
#طبیب #ابهر
🆔 @mmohammaddoust