گاهنوشت | ممحمددوست
#طعم_گس_خون گاهی با یک توجه، یک خشم، با یک لبخند، دل آدمهایی میرنجد. خیلی وقتها عکسی بیاهمیت، لق
#طعم_گس_خون
مرتضی برای من فقط یک دوست معمولی نبود. برادر بود. از آنها که کنارشان حال آدم خوب میشود. غر نمیزد، توقع بیجا نداشت. توی حال بدی کنار آدمها بود، گاهی دستم را میگرفت و آرام دم گوشم میگفت: «داداشی این کارت قشنگ نبود.» حرفهایش همیشه هم درگوشی نبود. بعضی وقتها توی جمع میگفت: «ببینید داداش ما رو. آدم کیف میکنه از این کارش.» چند وقتی که همحجره بودیم، پنجشنبه جمعهها میرفتیم بهشتزهرا. آخرین روزهای حضورش توی مدرسه بود که کفشوکلاه کردیم و رفتیم سراغ شهدا. روزش را خوب یادم مانده، هوا سرد بود، جز چندنفر که گاهی از لای مزارها بیرون میآمدند و توی کوچهمزار بعدی گم میشدند، کسی توی بهشتزهرا نبود. از مزار شهید آوینی حرکت کردیم به سمت هفتاد و دو تن، همینطور که بهعکس شهدا نگاه میکرد رو کرد به من و گفت: «مصطفی! تا حالا فکر کردی چرا شهدا با بقیه فرق دارن؟» بیمعطلی گفتم: «چون آدمای خوبی بودن. حواسشون به حلال و حروم بوده.» روی گونهاش چال افتاد. هنوز دندانهای خرگوشیاش یادم است. دست رو شانهام زد و با آن خنده خاصش گفت: «اون که آره. ولی خیلیها اهلحلال و حرومن ولی شهید نمیشن.» مثل شاگرد زرنگها پریدم وسط حرفش. «انقلابی بودن. به حرف امام و آقا گوش میدادن.» صدای خندهاش پیچید لای خلوتی مزار شهدا. «داداش کسی که انقلابی نباشه، مبارزه نمیکنه که بعدش بخواد شهید شه» حرفش به دلم نشست. سرش را خاراند و ادامه داد: «مصطفی تو که این قد گیج نبودی.» من آن وقتها زندگینامه شهدا زیاد میخواندم. ولی نمیدانستم چه میخواهد بشنود. فکرم درگیر شده بود. دلم میخواست بدانم چه توی سر مرتضی میگذرد.
رسیده بودیم سر مزار شهید بروجردی، رفت کنار یادبود شهید همت ایستاد. همانطور که زلزده بود توی چشمهای ابراهیم همت، گفت: «داداشی! شهدا به جزئیات توجه داشتن. حواسشون به چیزای ریز و کوچک بود. چیزایی که بقیه فکر میکنن مهم نیست.» بعدش همانطور که رفت سمت مزار شهید هاشمی ادامه داد: «اگه میخای شهید شی، حواست باید به کارهای به ظاهر کوچک باشه.» از آن روز تا همینالان که این عکس خشم توی مشتهایم دوانده، به آن حرفش هزار بار فکر کردهام. به اینکه چطور حواسم به جزئیات باشد، چیزهای به ظاهر کوچک چه چیزهایی هستند؟
من فکر میکنم با یک نوشابهٔ پپسی، کوکاکولا یا سونآپ و یا هزار کوفت و زهرمار دیگر نمیشود کسی را بد خواند، ولی میتوان گفت آدم بیدقتی است. حتی شاید بشود گفت؛ آدم تراز انقلاب اسلامی نیست. آدمهای شهدایی، آنهایی که میخواهند پایشان جا پای حاجقاسم و سید حسن باشد. آنها که هنوز مسیر احمد متوسلیان را گم نکردهاند، جزءجزء رفتار و حرفشان مهم است. سر سفرهشان کوکا نیست. پپسی توی دستشان بالا نمیآید. به قول مادرم لقمه توی خون عزیزانشان نمیزنند. آدم باید خیلی کمتوجه باشد به کسی کمک کند که خون به دل عزیزانش کرده.
من با همه احترامی که برای آقایان دور این میز قائلم، و با همه ارادتی که به برخیشان دارم، ولی حسم بهشان شبیه حسی که به حاجقاسم دارم نیست. اینها با همه خوبیشان با نواب، همت، چمران و آوینی فرق دارند. جزئیات را نمیفهمند. اهل دقت نیستند.
راستش وقتی این عکس را دیدم، اذیت شدم. ما کم الگو نداریم. مگر میشود حواسجمعی رجایی و بابائی را نشنیده باشند؟ تصویر چهره این روزهای بچههای فلسطین را چطور؟ آن را هم ندیدند؟ صدای کمک خواستنشان را چه؟ اصلا باید چه اتفاقی بیفتد که چشم ما آدمها ببیند؟
این وقتها ناخودآگاه دلم میخواهد صدایم را بلند کنم؛ حاجآقا! هار داسان؟
حالا که اسم مرتضی وسط آمد. منت سرم بگذارید برای دوست عزیزم مرتضی و برای شهدا صلوات و فاتحهای هدیه کنید.
#کوکاکولا_اسرائیل
#پپسی #کمک_به_اسرئیل
#مقاومت #غزه #لبنان
#نه_به_کمک_به_اسرائیل
#مرتضی_باجاقلی
🆔 @mmohammaddoust