eitaa logo
کانون مهدویت دانشگاه ملایر
61 دنبال‌کننده
514 عکس
195 ویدیو
6 فایل
تلاش میکنیم ک متفاوت تر باشیم 😉 حضورتون دلگرمی ما هستش 😍 امام زمانی باش پادشاهی کن 👑 ارتباط با ادمین: @mmu313admin :برادران @mmu_313admin: خواهران آدرس پیج اینستاگرام کانون مهدویت❤: http://instagram.com/mmu_313
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 😘 ⃣ وقتى كه امام از خانه خارج مى شود تا خود را به قصر برساند عدّه اى از شيعيان از فرصت استفاده مى كنند و در راه مى ايستند تا امام را ببينند. امام به آنها پيغام داده است كه هرگز به او سلام نكنند زيرا اين كار براى آنها بسيار خطرناك است و سزايى جز كشته شدن ندارد.9 مى دانم كه باور كردن آن سخت است، چرا بايد سلام كردن به فرزند پيامبر جرم باشد؟ اين همان مظلوميّتى است كه تا به حال كسى به آن توجّه نكرده است! هر چند امام حسين(ع) در روز عاشورا غريب و مظلوم بود; امّا يارانى وفادار داشت كه تا آخرين لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه مى چرخيدند. امّا جانم فداى غربت امامى كه در اين شهر تنهاى تنهاست، هيچ يار و ياور و آشنايى ندارد، دوستان او هم غريب و مظلومند! آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را برايت بگويم تا با مظلوميّت امام خود بيشتر آشنا شوى؟ در اين روزگار هر خانه نياز به هيزم هاى زيادى دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم كنند. شخصى به نام "داوود بن اسود" براى خانه امام عسكرى(رحمهم الله)هيزم تهيّه مى كرد. يك روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگى داد و گفت: "اين چوب را بگير و به بغداد برو و به نماينده من در آنجا تحويل بده". داوود خيلى تعجّب كرد، آخر بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن شهر وجود دارد، چه حكمتى است كه امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين چوب را به بغداد ببرد. به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوى بغداد حركت كرد. در ميانه راه به كاروانى برخورد كرد، او خيلى عجله داشت. شترى جلوىِ راه او را بسته بود، با آن چوب محكم به شتر زد تا شتر كنار برود و راه باز شود ولى چوب شكست. شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان! گويا امام در داخل اين چوب نامه هايى را مخفى كرده بود و داوود از آن خبر نداشت. واى! اگر مأمور اطلاعاتىِ عبّاسيان اين صحنه را ببيند چه خواهد شد؟ خون همه كسانى كه اسمشان در اين نامه ها آمده است ريخته خواهد شد. داوود سريع از اسب پياده شد و همه نامه ها را جمع كرد و با عجله از آنجا دور شد. در اين نامه ها، جواب سؤال هاى شيعيان نوشته شده بود; ولى امام عسكرى(ع) براى ارسال آنها با مشكلات فراوانى روبرو بوده است. فكر مى كنم با شنيدن اين داستان با گوشه اى از شرايط سختى كه بر امام مى گذرد آشنا شده اى.10 ... 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 ⚡️@mmu_313
❣﷽❣ 🎊 🎊 🎀 ⃣1⃣ مليكا روز به روز لاغرتر مى شود. چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است. مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد. بعد از آن بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ مليكا آمده است. امروز قيصر، پدربزرگ مليكا به عيادت او آمده است:♒️🏳♒️ دخترم! مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى! مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است. اشكِ چشم او بر صورت مليكا مى چكد: ــ دخترم! نمى دانم اين چه بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم كه تو ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد. ــ گريه نكن پدربزرگ. ــ چگونه گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟ ــ چيزى نيست. من راضى به رضاى خدا هستم. ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟ ــ پدربزرگ! مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند. آنها اسير تو هستند. كاش همه آنها را آزاد مى ساختى و در حقّ آنها مهربانى مى كردى، شايد مسيح و مريم مقدّس مرا شفا بدهند! قيصر اين سخن را مى شنود و به مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران مسلمان را آزاد كند. بعد از مدّتى به مليكا خبر مى رسد كه گروهى از اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى غذا مى خورد. پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند آزاد شوند. اكنون مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى مريم مقدّس! من كارى كردم تا اسيران آزاد شوند، من دل آنها را شاد كردم. از تو مى خواهم كه دل مرا هم شاد كنى". مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب محبوبش را ببيند. شايد يار آسمانى اش، حسن(ع) به ديدارش بيايد.22 ... ✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَرج✨ ⚡️ @mmu_313
😘 ⃣2⃣ من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است. صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى. تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است. من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم. پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى: ــ خوب، كى حركت مى كنيم؟ ــ مگر قرار است جايى برويم؟ ــ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به سامرّا ببرى؟ ــ يادم آمد. من سر قول خودم هستم. معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى. به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد. صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى سامرّا هستيم. وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم الآن به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش بِشر بود مى رويم. درِ خانه را مى زنيم. بشر در را باز مى كند، ما را در آغوش مى گيرد و به داخل خانه دعوتمان مى كند. او براى ما نوشيدنى مى آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجرى است و روزه گرفتن در اين ماه ثواب زيادى دارد. از او سراغ امام هادى(ع) را مى گيريم و حال آن حضرت را مى پرسيم؟ اشك در چشمان بِشر حلقه مى زند. او دارد گريه مى كند. چه شده است؟ بِشر براى ما مى گويد كه سرانجام مُعتَزّ، خليفه عبّاسى، امام هادى(ع) را مظلومانه شهيد كرده است. اشك از چشمان ما جارى مى شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بيت(ع) را نابود كند.31 در مورد امام عسكرى(ع) سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه مُعتَزّ عبّاسى، آن حضرت را در شرايط بسيار سختى قرار داده است. هيچ كس حق ندارد به صورت علنى به خانه آن حضرت برود. فقط بعضى از افراد به صورت بسيار مخفيانه با آن حضرت ارتباط دارند. سؤال ديگر ما اين است: آيا خدا به امام عسكرى(ع) فرزندى داده است؟ بِشر در جواب مى گويد: هنوز نه; ولى وعده خداوند هيچ گاه تخلّف ندارد. ما مى خواهيم به خانه امام برويم امّا بِشر ما را از اين كار نهى مى كند، مُعتَزّ، خيلفه خونريز عبّاسى به هيچ كس رحم نمى كند. او به برادر خود هم رحم نكرد و او را به قتل رسانيد.32 يكى از كارهاى او اين است كه وقتى مخالفان خود را دستگير مى كند سنگى بزرگ بر پاى آنها مى بندد و آنها را در رود دجله مى اندازد تا غرق شوند.33 شما نبايد بدون برنامه ريزى به خانه امام برويد. شما تازه به سامرّا آمده ايد و جاسوسان شما را زير نظر دارند، بايد چند روزى صبر كنيد. چند روز مى گذرد... خورشيد روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع مى كند، امروز سالروز بعثت پيامبر است.34 از خيابان سر و صداى زيادى به گوش مى رسد. خيلى زود مى فهمم كه اين سر و صدا براى شادى نيست، بلكه در شهر آشوب شده است! خوب است از خانه بيرون برويم و از ماجرا با خبر بشويم. همه سپاهيان بيرون ريخته اند، آنها شورش كرده اند. اينها همان نيروهاى نظامى اين حكومت هستند و خودشان بايد با شورشيان مقابله كنند، چه شده است كه خودشان هم شورش كرده اند؟ آنها به سوى قصر مُعتَزّ مى روند، شمشير در دست هايشان مى رقصد و فرياد مى زنند: "يا پول يا مرگ". منظور آنها چيست؟ مى خواهم جلو بروم و از آنها سؤال كنم كه ماجرا چيست. تو دستم را مى گيرى و مرا به گوشه اى مى برى و مى گويى: كجا مى روى؟ مى خواهى خودت را به كشتن بدهى؟ بِشر را نشانم مى دهى و از من مى خواهى از او سؤال كنم كه علّت اين شورش چيست. بشر براى ما مى گويد كه چوب خدا صدا ندارد، خداوند مى خواهد مُعتَزّ را به سزاى اعمالش برساند. او كه افراد زيادى را مظلومانه به قتل رسانيد و امام هادى(ع) را نيز شهيد كرده است، امروز برايش روز سختى خواهد بود. ماجرا از اين قرار است: مدّتى است كه وزيرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول هاى حكومت را براى خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالى كرده اند. مادر خليفه كه به جواهرات بسيار علاقه دارد با پول حقوق سپاهيان براى خود جواهرات زيادى خريده است. ياقوت، لؤلؤ و زبرجدهاى زيادى را مى توان در قصر مادر خليفه پيدا كرد. ارزش جواهرات او بيش از يك ميليون دينار مى شود (اگر قيمت يك مثقال طلا را بدانم، كافى است آن را ضرب در يك ميليون كنم تا بدانم ارزش اين جواهرات چقدر مى شود).35 ... ◾️ @mmu_313
😘 ⃣3⃣ پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود.95 او از حجاب ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: "اى محمد ! تو بنده من هستى و من خداى تو ! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى ! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم". پيامبر در جواب گفت: "اَوصياى من، چه كسانى هستند؟". خطاب رسيد: "به عرش من نگاه كن!". پس پيامبر به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند. اين ها نور دوازده امام(ع) بودند. در كنار نور آنها نور فاطمه(س) قرار داشت. خدا در عرش خود سيزده نور (على و فاطمه، حسن و حسين(ع) و بقيه امامان تا مهدى(عج) را قرار داده بود. پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟ خداوند به پيامبر خود گفت: "اين همان مهدى است، او قائم است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و ظهورش دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند". امام عسكرى(ع) بوسه بر پاى مهدى(عج) مى زد و اين براى ما سؤال شد. اكنون مى توانيم به سؤال خود جواب بدهيم: از همان لحظه اى كه خدا نور مهدى(عج) را در عرش خود آفريد آن نور ايستاده بود، او "قائم" بود. واژه "قائم" به معناى "ايستاده" است. اصلاً وجود مهدى(عج) براى قيام و ايستادن است. هستى او براى برخاستن و قيام است. بى جهت نبود كه چون امام صادق(ع) نام مهدى(عج) را شنيد از جا برخاست و دست بر سر گذاشت. چه زيباست كه تو هم وقتى نام او را مى شنوى از جاى خود بلند شوى و به نشانه احترام دست بر سر بگيرى. آرى، امشب امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى(عج) بوسه مى زند، اين پاى مبارك، نمادِ حاكميّت خداست، نمادِ پايان ظلم است. نماد آزادى و آزادگى واقعى بشر است.97 هنوز پرندگانى سبز رنگ بالاى سر مهدى(عج) در حال پروازند. به راستى اين ها از كجا آمده اند؟ چقدر زيبايند! حكيمه همين سؤال را مى خواهد از امام عسكرى(ع) بپرسد: ــ سرورم! اين پرندگان از كجا آمده اند؟ ــ عمّه جان! اين ها پرنده نيستند، اين ها فرشتگان هستند. ــ اينجا چه مى كنند؟ ــ خبر به آنها رسيده است مهدى(عج) به دنيا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بينند. زمانى كه مهدى(عج) ظهور كند اين فرشتگان به يارى او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود.98 گويا اين فرشتگان از كربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است كه اين فرشتگان از كربلا به اينجا آمده اند؟ شايد فكر كنى كه اين فرشتگان براى زيارت امام حسين(ع) به كربلا آمده بودند و وقتى خبر تولّد مهدى(عج) را شنيدند به اينجا آمدند؟ آيا موافقى براى رسيدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر كنيم. به 194 سال قبل... طوفان سرخ میوزيد، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمين افتاده بودند. امام حسين(ع) غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده بود. او از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كرد. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنينِ صداى امام در دشت پيچيد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".99 هيچ جوابى نيامد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفتند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنيا بودند و به سكّه هاى طلاى يزيد فكر مى كردند. فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا... صداى غربت حسين(ع)، شورى در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنيدن نداشتند. حسين(ع) بى يار و ياور مانده بود. در يك چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به كربلا آمدند. آنها به حسين(ع)گفتند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم". همه آنها، منتظر اجازه امام حسين(ع) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد. همه فرشتگان تعجّب كردند. آنها گفتند: ــ مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم. ــ من ديدار خدا را انتخاب كرده ام. مى خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كنم. آن روز اسلام به خون حسين(ع) نياز داشت. اگر او شهيد نمى شد يزيد اسلام را نابود مى كرد و هيچ اثرى از آن باقى نمى گذاشت. اين خون حسين(ع) بود كه جانى تازه به اسلام بخشيد. ... ❤️ @mmu_313