eitaa logo
کانال معالج ✓♡ محصولات اسلامی کانال پیج از ایتا خرید طب سنتی و در گیاهی 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
8.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2هزار ویدیو
7 فایل
✓هو الحکیم ✓ کانال « آموزشی فروشگاهی / پیشنهاد برای همه » ✓ ادمین @fara20 ☆ توضیحات بیشتر در هر کانال سنجاق شده + سایر کانالهای اختصاصی @mehrdin ‌ ‌ ‌ ▪️‌تیم مهردین _ mehrdin ▪️‌زمان تاسیس کانال: ۱۲ فروردین ۱۳۹۷ ‌▪️مدیریت: مهرداد دین محمدی
مشاهده در ایتا
دانلود
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرایش لایت خوشگل که امسال خیلی ترند شده 😍👆 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦄 💜 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقایسه میکاپ در کشورها 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراحی ناخن 😍😍🌸 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
🌸❄🌸❄🌸❄🌸 ❄🌸❄🌸❄🌸 🌸❄🌸❄🌸 ❄🌸❄🌸 🌸❄🌸 ❄🌸 🌸 #𝒑𝒂𝒓𝒕_65 پروا سوتی میکشد - اووو! چه لاکچری! حال کن دیگه دردت چیه! اونم هر کاری میخواد بکنه بکنه! اصلا گیریم قاتله تورو سنه نه؟ عصبی میشوم - اه پروا! مثلا گفتم باهات حرف بزنم یه راهی بهم بگی. بدتر داری گیجم میکنی. یعنی چی به من چه! میخوام بدونم کیه و چیکارست. به نظرت یه نمایشگاه دار میتونه این همه ثروت داشته باشه؟ - بعید نیست. مخ اقتصادی آرمین خیلی قویه! خیلی زیاد! دست کم نگیرش! - من تا مطمئن نشم، نمیتونم آروم بگیرم! - نمیدونم دلارا. منم سعیمو میکنم چیزی دست گیرم بشه بهت خبر میدم. یه چند تا دوست و رفیق دارم تو شیراز. از اونا هم میپرسم ببینم اصلا میشناسنش یا نه! خداحافظی میکنیم و قطع میکنیم. چند دقیقه بعد ماشین توی حیاط بزرگ هتل متوقف میشود. پیاده میشوم و مرد کنار دستم میگوید - تشریف ببرید شما، چمدون هاتونو میاریم! نگاهم را به اطرافم می اندازم. با دیدن در طلایی که رویش نوشته اند ورودی قدم هایم را به همان سمت برمیدارم. هتل بزرگ و چند طبقه ی مقابلم انقدر مجلل بود که نگاه همه را به خودش خیره کند اما، در میان این هتل نگاه مردم را روی خودم و ماشینی که از آن پیاده شدم احساس میکنم. معذب هستم و حس میکنم چیزی از درون اذیتم میکند. قدم هایم را تندتر میکنم. باید به آرمین بگویم ماشین را حداقل عوض کند. وارد سالن بزرگ ورودی هتل که میشوم، زنی خوش قد و قامت جلو می اید - خیلی خوش اومدید خانم افخم! خوشحالم از دیدن و آشنایی با شما! متعجب از اینکه زن مرا میشناسد چند ثانیه نگاهش میکنم و بعد بالاخره میتونم جوابش را بدهم. - جناب افخم جز سهامدار های بزرگ این هتل هستند و این هتل رو در روز های بسیار بدش سر پا نگه داشتند. لطفا از این سمت تشریف بیارید. همزمان که کنارش راه میرفتیم، خودش را مدیر داخلی هتل معرفی میکند. از آرمین انقدر تعریف میکند که دیگر رسما شاخ های روی سرم را حس میکنم. هر ثانیه که بیشتر میگذرد، توی ذهنم این سوال قوی تر میشود که این مرد دقیقا کیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراحی ناخن 💅😍 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خط چشم گربه ای و خط چشم با سایه 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکاپ چشم با تم سبزآبی 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدل موی خوشگل ☝️☝️🏽🎥 🎊🎊😍 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💋 💋 پیج اینستاگرام 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👱🏻‍♀️مجله ما را دنبال کنید 💄 @delbarikon ┅┄✶💞✶┄
🌸❄🌸❄🌸❄🌸 ❄🌸❄🌸❄🌸 🌸❄🌸❄🌸 ❄🌸❄🌸 🌸❄🌸 ❄🌸 🌸 #𝒑𝒂𝒓𝒕_66 سوار آسانسور تمام شیشه ای هتل میشویم. هر چه به طبقات بالاتر میرویم منظره ی پیش رویمان قدرتمند تر میشود. زن سکوت کرده و چیزی نمیگوید. با متوقف شدن آسانسور در آخرین طبقه هتل، از من میخواهد که جلوتر بروم. بیرون که می ایم دقیقا کنارم می ایستد. نگاهم را به انتهای سالن و جایی که چمدان هایمان ردیف و منظم کنار یکی از در ها چیده شده اند میدوزم. زودتر از ما رسیده بودند! زن که خودش را اعلایی معرفی کرده بود. میگوید - اینجا یکی از بهترین و نامبروان ترین اتاق های این هتل هستند. پنت هاوس این هتل رو اختصاص دادیم به این هتل. جز مهمان های ویژه کس دیگه ای به اتاق نمی آد. و الان مهمان ویژمون شما هستید! جناب افخم فرمودند که بهترین هارو توی این هتل براتون فراهم کنیم امیدوارم تلاش هامون در راستای حرف ایشون، موفقیت آمیز باشه. به در انتهای سالن که میرسیم. کارتی از جیبش بیرون میکشد. کارت را توی خشاب در فرو میکند و در با صدای تیک آرامی باز میشود. - این هم اتاق شما. باز هم هر نیازی داشتید کافیه با تلفن اتاقتون شماره صد و هفتاد و پنج رو بزنید و با من در ارتباط باشید. نگاهی به اطرافم می اندازم و سکوت طولانی مدتم را میشکنم - خیلی ممنونم ازتون. زن با لبخندی کوتاه راه آمده اش را باز میگردد و وقتی که دوباره سوار کابین آسانسور میشود، در اتاق را به آرامی هل میدهم و وارد میشوم. اول یک به یک چمدان ها را وارد اتاق میکنم و بعد در را میبندم. راهروی کوتاه را طی میکنم. واقعا به قول اعلایی نامبر وان بود. در همان ابتدای اتاق، یک دست مبل راحتی چیده شده بود. کف اتاق تماما با موکت نرمی پوشیده شده بود. وسط اتاق میز غذاخوری قرار داشت و کمی آن طرف تر، تخت دو نفره ی که دارای چهار ستون بود و با پرده ی توری نازکی پوشیده شده بود. ‍ •
🌸❄🌸❄🌸❄🌸 ❄🌸❄🌸❄🌸 🌸❄🌸❄🌸 ❄🌸❄🌸 🌸❄🌸 ❄🌸 🌸 #𝒑𝒂𝒓𝒕_67 کیفم را روی صندلی کوچک کنار اتاق قرار میدهم. از کمدی که کنار صندلی قرار دارد، میشود حدس زد که اینجا مختص به کفش هاست. کفش هایم را از پایم در می آورم و آنها را سر جایش قرار میدهم. اتاق کوچکی انتهای اتاق دیده میشد. قدم هایم را به سمت اتاق برمیدارم. یک اتاقک کوچک مختص لباس ها. دقیقا شبیه اتاق آرمین. ابرو بالا می اندازم و روی تخت مینشینم. همه چیز به قول پروا لاکچری بود. کتاب هایی که کنار تخت و روی میز عسلی بود توجهم را جلب میکند. مانتویم را از تنم در می آورم و یکی از کتاب ها را برمیدارم. نام کتاب "خانم دالاوی" بود. کتاب را ورق میزنم و مشغول خواندنش میشوم. انقدر غرق در کتاب میشوم که حس میکنم روحم همراه با زنِ اصلی رمان به لندن پرواز کرده و تک تک خیابان های آنجا را از نظرم میگذرانم. صدای زنگ موبایلم، باعث میشود گردن راست کنم. درد بدی را پشت گردنم احساس میکنم. کف دستم را روی گردنم میگذارم نگاهم را به پنجره میدوزم که هوا رو به تاریکی میرود. هینی میگویم. انقدر مشغول کتاب خواندن بودم که زمان از دستم در رفته بود. چهار دست و پا از تخت پایین می آیم و به سمت گوشی موبایلم میروم. با دیدن نام آرمین، سریع تلفن را برمیدارم. به محض جواب دادن صدایش پخش میشود - نه به نگران بودنت نه به این همه مدتی که نه پیامی دادی نه چیزی! کجایی مادمازل؟ لبخندی میزنم - ببخشید داشتم کتاب میخوندم. ساعت از دستم در رفت. توی هتلم! تو کجایی؟ - کتاب؟ هتل؟ ول کن دلی. از اون غار تنهاییت بیا بیرون. تا نیم ساعت آماده شو بیا تو لابی منتظرتم. بریم بیرون. راستش اصلا حوصله بیرون رفتن را نداشتم. بیشتر ترغیب داشتم یک جا ساکت و تنها بمانیم - میشه امشب نریم؟ - چرا چیشده؟ - چیزی نشده اما امشب لطفا نه! میخوام یکم تنها باشیم! ‍