باد می وزد..
سربند های رنگارنگ، بالای مرقد شهدا، به اینسو و آنسو میروند.
دختربچه ها روی چمن های سبز و بلند، دنبال هم میکنند.
مداح روضه میخواند، از رقیه کوچک میگوید، که سه ساله بود، خار مغیلان و سیلی نامردان هم بود.
دختر بچه ها را نگاه میکنم، میدوند، بازی میکنند.
مداح میگوید: رقیهی سه ساله، سر پدر را به دامن گرفته بود و با او حرف میزد.
شاید از دشمنان شکایت میکرد، شاید هم از داغِ نبودِ پدر کسی چه میداند؟!
اینجا دختر بچه ها لباس مشکی پوشیده اند.
رقیه را هم خوب میشناسند، انگار مادر ها برایشان گفته اند، از گوش،گوشواره، از پدر، از عمو، از شهادت، اسارت.
از آنجا میگویم که نام رقیه را که مداح با ناله فریاد میزند، لحظه ای مکث میکنند و دنبال رد صدا میگردند.
دختر بچه ها اینجا زیر سایه پدرشان قدّ میکشند.
زهرای سه ساله هم زیر سایهی سر پدر!
روی نیزه، به سوی شام، قد خمّ میکند.
#خانمسهساله
گروه فرهنگی مذهبی مُعَلّیٰ نوش آباد
@moalla_sorud