eitaa logo
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
4.4هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5هزار ویدیو
28 فایل
💠در دستگاه امام حسین مسابقه، مسابقه دیده نشدن است💠 🍂این کانال وابسته به هیچ ارگان و... دولتی نیست...!!! جهت حمایت وپشتیبانی از برنامه تلویزیونی "حسینیه معلی" +جهاد تبیین🍂 جهت ارتباط بامدیر کانال👇 @mojtaba_sp "تبلیغات" 👇 @hoseiniyehmoalla
مشاهده در ایتا
دانلود
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_بیست_هفتم #روشنا صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم به دلیل خستگی زیاد بعد از نم
12ساعت بعد ..... چشمان خواب آلود خود را باز کردم ؛ نگاهی به اطراف کردم در محوطه ی پایانه بودیم گوشی را در دست گرفتم و نگاهی به ساعت کردم حدود 4 صبح بود از اتوبوس پیاده شدم و به سمت سالن پایانه رفتم فضای آن جا مملو از مسافرانی بود که با چشمان خواب آلوده روی صندلی ها چرت می زنند گوشی در دست را روشن کردم و به سینا پیامک زدم بیداری خفاش ؟! طولی نکشید سینا پاسخ داد تازه داشت خوابم می برد دوباره به ساعت نگاه کردم حدود نیم ساعت تا اذان صبح مانده بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ؛ در راه برای سینا نوشتم من تازه اصفهان رسیدم پایانه کاوه هستم دنبال من بیا پنج دقیقه بعد سینا پیامک زد چرا زودتر نگفتی الان خیلی خسته هستم عصبانی شدم بعد از این همه فشار در سفر حالا سینا بازی در آورده است گوشی را کنار گذاشتم و بعد از وضو به سمت نمازخانه رفتم تا نماز صبح بخوانم سینا دوباره پیام داد پنج دقیقه میرسم حدود یک ربع بعد سینا به پایانه رسید در طول مسیر جز سلام و احوال حرفی نزدم زمانی که به خانه رسیدم نماز خواندم و به رخت خواب رفتم با صدای مامان چشمانم را باز کردم صبح بخیر عزیزم چه زمانی رسیدی چرا ما را خبر نکردی ؟! خیلی گرفتار بودم مامان لیلی توضیح داد چه اتفاقی افتاده چرا خودت به ما توضیح ندادی ؟! مامان جان بعد در مورد آن صحبت می کنم از اتاق بیرون رفتم تا صورتم را بشورم مامان میز صبحانه را چیده بود همه دور آن جمع شدیم روشنک عزیز دلم بیا صبحانه بخور رنگ رویت خیلی پریده است به سمت میز رفتن به به روشنک بابا چطور هست ؟! آهی کشیدم چه بگویم مامان چشمانش را ریز کرد و بعد با صدای بلند پرسید با آقای صدر مشکلی برایت پیش آمده است ؟ نگاهی گذرا و عصبانی بابا شما از آقای صدر خواسته بودید با من .... بابا وسط حرف من پرید منظور تو آقا آرش هست لطفا این بحث را تمام کنید ؛ من نمی خواهم با آقای صدر و هیچ کس دیگر در ارتباط باشم این ارتباط ها از نظر دین و همچنین روان شناسی صحیح نیست و در آخر عاقبت تلخی برای انسان ایجاد می کند بابا در حالی که با چاقو پنیر را می برید و روی نان می مالید نگاهی به کرد اما دختر عزیزم من روی آقای صدر بابا لطفا نه سینا ناگهان بدون مقدمه وسط صحبت ما پرید و با صدایی هیجان زده به همه گفت ناهار مهمان روشنک باشد ؟! نویسنده :تمنا😍🍭
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_چهاردهم #سادات_بانو🧕🏻 صبح روز پنجشنبه با صدای گریه فخر السادات از خواب بیدار شدم گویی متوجه
🧕🏻 سید ضیا الدین نگاهی به پدر کرد آه سردی کشید زیر لب زمزمه کرد ما باید از اینجا برویم پدر چای تلخ را به سمت سید تعارف کرد کجا می خواهید بروید فخر السادات خیلی کوچک ضعیف هست مادر در حالی از حیاط داخل اتاق آمد روبه سید آقا سید شما مهمان ما هستید اگر از این شهر بروید از نجمه بانو دور می شوید سید در حالی که چایی را به دهانش نزدیک کرد شرایط من طوری نیست که بتوانم در این شهر بمانم من به عنوان یک فراری هستم ، عیالم را هم شهید کردند این شهر خاطرات تلخی برایم به جا گذاشته است مادر بغضش را فرو داد حالا کدام شهر می روید. سید در فکر فرو رفت اصفهان ،شهر خیلی آرامی هست فاصله ی زیادی هم با اینجا دارد فقط شما زحمت بکش خانه را برای فروش بگذار پولش هم بگذار به حساب زحمت هایی که کشیدی . پدر در حالی که به فکر فرو رفته بود این چه حرفی هست آقا سید شما رسیدی اصفهان نامه بنویس مو محل زندگیت را بگو من هم می آیم و پولت را می دهم و دیداری تازه می کنیم من در حالی که اشک روی گونه هایم جاری می شد با هق هق خیلی دلم برای فخر السادات تنگ می شود هوای گرگ و میش روز چهارشنبه 17شهریور ماه درست نمی توانستیم جلوی چشمان را بیبنم، مادر در حالی که با فانوس جلوی دالان آمد. فخر السادات را به دست سید داد تا را به آغوش بگیرد. سید پدر را بغل کرد، نگاهی به فخر السادات کردم که با آرامش خوابیده بود زیر لب به آیت الکرسی خواندم که در کلاس قرآن یاد گرفته بودم سید خداحافظی کرد و از خانه خارج شد نگاه من خیره به او بود نویسنده : تمنا 🌺 کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود 🌿 پایان 🍃🌹
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_چهارم #پلاک_۱۷ زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید؟ من
شب عملیات بود چند تن از رزمندگان به شهادت رسیدند فردای عملیات روز 11/6/ 1365پیکر شهدا و زخمی ها را زیر یک نخل جمع کرده بودند. جاده بسته شده بود، رژیم بعث اسکله الامیه را بمباران کرد ،خاک باز بوی خون گرفت این بار نوبت محسن من بود تا فدای امام زمانش بشود. پس از بیست روز پیکر پسرم به همراه چند تن از شهدا به اصفهان برگشت پسرم جای سالمی در بدن نداشت او را از پلاکش شناختیم. صبح روز تشیع برادر همسرم برای شناسایی به سردخانه رفت من اصلا حالم خوب نبود و نتوانستم ببینمش اما برادر همسرم که دیدش نتوانست او را به راحتی شناسایی کند می گفت مانند حضرت علی اکبر قطعه قطعه شده است و من از دندان هایش شناختم 😢 من همه ی نامه ها 📃 را نگه داشتم حدود 27 تا نامه شده بود به دو طرف آخرین نامه ام گل زده بودم نامه آخر همراه با پیکر محسن بازگشت اما این بار نامه ام پر خون بود. ابراهیم در این دنیا فقط 17 سال زندگی کرد د و بعد از آن در گلستان شهدا نزدیک مزار شهید خرازی،شهید کاظمی و شهید ردانی پور به خاک سپرده شد. نویسنده :تمنا 🥰🥲☘
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_نهم #زمان_مشروط خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بو
🕰 با صدای شنیدن در چشمان بسته خودم را باز کردم روسری را مرتب کردم ، چادر گلدار را از گوشه‌ای برداشتم . همین طور که به سمت در می‌رفتم ،چادر را سر کردم ،با صدای بلندی گفتم چه کسی هستی؟ سمیه باز کن فخرالسادات! لبخندی زدم ، با چهره گشاده از او استقبال کردم. سلام خواهر جان چه عجب از این طرف‌ها! سمیه لبخندی زد سلام خیلی دلم برای تو تنگ شده بود😍 ببخشید صبح زود مزاحم شدم، دستم را از روی شانه او برداشتم ، به سمت در راهنمایی اش کردم، این چه حرفی هست می‌زنی تو همیشه مرا حم هستی!🥲 اتفاقاً کسی خانه نیست دلم خیلی گرفته بود، پدر که در محبس است مادر هم.... سمیه سرش را زیر انداخت؛ مادرت کجاست ؟! به امامزاده صالح رفته است، تا برای آزادی پدرم دعا کند. وارد اتاق شدیم خواستم به سمت مطبخ بروم تا کمی خوراکی بیاورم ،که سمیه دستم را گرفت برای دیدن تو به اینجا آمدم فرصت برای خوردن فراوان هست. سمیه با هیجان خاصی گفت فخرالسادات بگو چه شده است؟ آهی کشیدم گفتم :حتماً باز اتفاق بدی افتاده است . سمیه گفت اشتباه می‌کنی! این بار کمی متفاوت از قبل هست با کشته شدن ناصرالدین شاه شرایط جوری شده است که می توانند آزادمردان به نشر معارف و تاسیس مدرسه بپردازند . قرار است مدارس بیشتری تاسیس شود تا پسرها بتوانند به مدرسه بروند . آه از نهادم بلند شد😮‍💨 چه سودی برای ما دارد وقتی ما به مدرسه نمی‌رویم، تو به این فکر کن وقتی برادرت از خدمت سربازی برمی‌گردد، می‌تواند دوباره به مدرسه برود و در اوقات بیکاری به تو درس بدهد. زیر لب زمزمه کردم خدا را شکر شرایط کمی بهتر شد بعد نگاهی به سمیه کردم راستی قالی را تمام کردین ؟! سمیه گفت نه هنوز تو به ما کمک می‌کنی؟ تمام شود چندان چیزی از آن باقی نمانده است . چند لحظه‌ای سکوت کردم و بعد گفتم به مادرم می‌گویم اگر قبول کند چرا که نه! نویسنده :تمنا 🥰🥺
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_بیست_یک #ویشکا_۱ صفحه ے گوشے روشن خاموش مے شد به سراغ آن رفتم شماره ی پگاه را نمایش مے داد
گوشے را برداشتم نگاهے به ساعت ڪردم واے خدا من دیرم شد بلند شدم در ڪمد را باز ڪردم یڪ مانتوے مناسب و خوش رنگ انتخاب ڪردم و بعد از مرتب ڪردن مقعنه ، گوشے را از روے تخت برداشتم و از پله ها پائین رفتم صبح بخیر خواهرے ڪجا میروے ؟ صبح تو هم بخیر دانشگاه خیلے دیر شده امروز براے میان ترم اندیشه اسلامے ارائه دارم در خانه را باز ڪردم از وردشاد خداحافظے ڪردم وقتے به سر خیابان رسیدم سوار تاڪسے شدم و به سمت دانشگاه حرڪت ڪردم زمانے ڪه در تاڪسے بودم متن آماده شده را چند بار مرور ڪردم بعد از بیست دقیقه به دانشگاه رسیدم ڪرایه تاڪسے را حساب ڪردم وارد دانشگاه شدم نسبت به روز هاے قبل دانشگاه خیلے شلوغ بود با عجله خودم را به ڪلاس رساندم داخل راهرو چند دانشجو در حال بحث در مورد تاریخ امتحان با استاد بودم به سمت ڪلاس رفتم بعد از در زدن وارد شدم سلام استاد ببخشید دیر رسیدم مشڪلے نیست بفرمایید روے صندلے ردیف اول نشستم دانشجویان چند نفر براے میان ترم اندیشه اسلامے تحقیق آمده ڪردید ؟ تعدادے از دانشجویان دست گرفتند من ڪه اشتیاق زیادے براے ارائه داشتم با هیجان استاد من مے تونم ارائه بدهم درخدمتان هستیم از روے صندلے بلند شدم و به سمت تابلوے هوشمند رفتم بعد از قرار دادن فلش در لپ تاپ صفحه ے ورد روے پرده ڪلاس نمایش داده شد بسم الله الرحمن الرحیم همان طور ڪه استاد در جلسات پیشین اشاره ڪردند هدف خلقت انسان یڪ زندگے مادے و این جهانے نیست ڪه خودمان را مشغول فعالیت هاے زودگذر بڪنیم ما براے هدف بزرگترے آفریده شدیم هدف ما عبادت و بندگے خدا است ڪه در پرتو زندگے خدایے ظهور مے ڪند وقتے شما دانشجویان عزیز یا هر فردے همه ڪار هاےخودش را در راه خدا انجام بدهد به اوج بندگے و اخلاص مے رسد دانشجویان با دقت به صحبت هاے من گوش مے دادند عزیزان سعے ڪنید ارزش خودتان را در بدانید و و متوجه باشید براے چه چیزے خلق شدید تا بهترین وجه از آن استفاده ڪنید بعد از پایان سخن من استاد به دانشجویان خیلے عالے توضیح دادند لطفاً تشویق بفرمایید با صداے تشویق دانشجویان به سمت صندلے برگشتم استاد ادامه دادند پاورپوینت ڪه ارائه دارند بسیار عالے بود تصاویر خیلےخوبے انتخاب ڪردند چه ڪسے داوطلب هستند براے ارائه چند نفر دست خود را بالا بردند حدود چهل دقیقه ڪنفرانس ها طول ڪشید بعد از پایان ڪلاس بلند شدم ڪه بیرون بروم ڪه صداے پگاه را شنیدم. ویشڪا متوجه حضور من در ڪلاس نشدے ؟ نگاهے به پگاه ڪردم خیلے از نظر ظاهر تغییر ڪرده بود موهاے ڪمترے بیرون از مقعنه بود و مانتوے آزادترے پوشیده بود سلام ببخشید خیلے توے فڪر ارائه بودم ندیدمت. بے خیال مهم نیست ؛ نگین مے خواهد تو را ببیند تماس گرفت توے پارڪ منتظرت هست هر دو به سمت محل قرار رفتیم در فاصله اے ڪه از ڪلاس خارج شدیم تا به پارڪ برسیم به نگین فڪر مے ڪردند بخاطر سبڪ زندگے من خیلے رفتارش تغییر ڪرده اے ڪاش راه درست زندگے را متوجه مے شد پگاه نگاهے به من ڪرد ویشڪا چرا توے فڪر رفتے ؟ نگین روے آن نیمکت نشسته درسته ؟ آره خودش است. به سمت نیمڪت رفتم سلام نگین جان چطورے ؟ نگین نگاهے به ڪرد و با سردے پاسخ داد چه خبر خیلے ڪم پیدایے درست به ما محل نمیدے. ویشڪا خودت را لوس نڪن من بخاطر رفتار هاے عجیب غریب تو ناراحت هستم ڪدام رفتار من راه درست زندگے را انتخاب ڪردم نگین سرش را پائین آورد سڪوت ڪرد بعد از چند دقیقه تو مثل قبل با پسر هاے دانشگاه گرم نمے گیرے و مانتوهاے جلو باز نمےپوشےخیلے از ڪار هاے گذشته را انجام نمے دهے ؟ دستم را بالا بردم و مقنعه ام را صاف ڪردم عزیز دلم اگر تو هم راه زندگے خودت را پیدا ڪنے دیگرنیازے به این ڪار ها ندارے نگین صحبتے نڪرد. بچه ها موافق هستید برویم سلف یڪ نوشیدنے 🧃بخوریم عالیه☺️ مشڪلے نیست. در هر حالے ڪه هر سه سڪوت ڪرده بودیم به سمت سلف دانشگاه رفتیم. نویسنده :تمنا 🥰🌹
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_2 در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشگرکشی بودند نگاهی به به
وارد فضای زندان شدم از حیاط کوچک جلوی درب عبور کردم نگهبان مرا راهنمایی کرد تا به اتاقی رسیدم که فضای از تعداد زیادی میز صندلی پر شده بود به طرف میز آخر در گوشه سمت راست قرار داشت رفتم نگاهی به اتاق کردم دیوار ها به رنگ آبی بود، آرامش خاصی به اتاق می داد چند نفر دیگر هم وارد اتاق شدند و در میز های مختلف نشستند مدتی طول کشید تا زندانی ها از سلول هایشان به آن اتاق منتقل کردند از دور که شایان را دیدم بلند شدم و لبخندی زدم چهره اش در این دو هفته خیلی از بین رفته بود، رنگ روی قبل را نداشت به طرف من آمد سلام چطوری سلام ویشکا جون خوبم حال روزت این نشون نمی ده آهی سردی کشید می گذره دیگه ... شایان چرا این کار کردی تو آمدی برای دیدن من یا ... نه فقط نگران حالت هستم توی چند وقت حتی نتوانستم درست بخوابم خودم هم درست نمی دانم اما در مدتی که در فرانسه بودم گروه منافقین خلق( مجاهدین خلق) خیلی بر علیه نظام جمهوری اسلامی تبلیغ می کردند، خوب از من هم به عنوان فردی تحصیل کرده استفاده کردند یعنی چی ؟ ببین چون من دانش کامپیوتر داشتم می توانستم هر اطلاعاتی را به نوعی که می خواهم تغییر بدهم کار ما همین طور پیش رفت تا یک روز ماموریت دادند باید چند نفر را در ایران بکشیم و یکی از آن همسر دوست ... می دانم دیگر دامه نده ببین همه ی تلاشم را می کنم تا از دوستم رضایت بگیرم حداقل شاید تخفیفی در جرمت حاصل شود با صدای سرباز سرم را برگرداندم وقت ملاقات تمام هست شایان بلند شد نگاه معصومانه ای به من کرد منتظرم بمون از زندان که خارج شدم تاکسی گرفتم که تا خانه ی نرگس مرا برساند داخل ماشین چند بار با پگاه تماس گرفتم تا او را ببینم اما گوشی ی او خاموش بود فاصله خانه ی نرگس تا زندان زیاد بود حدود چهل و پنج دقیقه در ماشین بودم در این مدت جمله ی آخر شایان از ذهنم بیرون نمی رفت وارد کوچه که شدیم چشمم به نرگس افتاد که در حال خارج شدن از خانه بود از ماشین پیاده شدم جلو رفتم سلام نرگس خانم سلام عزیزم اتفاقی افتاده راستش خواستم باهاتون حرف بزنم خب بفرمائید داخل مزاحم نیستم داخل خانه رفتیم خانه مثل همیشه مرتب بود عطر خوبی فضای خانه را پر کرده بود نگاهی به اطراف کردم که چشمم به عکس علی آقا افتاد در دلم آشوب شد با صدای نرگس سرم را برگرداندم زودتر از این ها منتظرت بودم شرمنده به خاطر اتفاقات گذشته اصلا پای آمدن نداشتم ... راستش نمی دانم چطور باید بگویم بگوعزیزم امکان داره یعنی امکان داره که از شکایتون صرف نظر کنید نرگس حالت چهره اش عوض شد با صدایی ملایم برای چی ؟ آخر امروز رفتم زندان شایان توضیح داد که اون فقط بازی خورده و بخاطر این که مهره ی سوخته شده بود ماموریت کشتن آدم های ایران را دادند نرگس نفس عمیقی کشید راستش ویشکا جان خودم در این فکر هستم یادت هست آن شب که آن دو جوان مزاحمت شدند آن ها اعتراف کردند که علی را شهید کردند لبخندی بر لب زدم ، نگاهی به عکس علی آقا کردم. نویسنده :تمنا🥰🙏🏻
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_دوازدهم #سالهای_نوجوانی روز دیدار...☺️ روز ها یک از پس دیگری می گذشت ،تا چند روز دیگر مادرم
کف سرامیکی ، مبل های تاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط و فضای سبز نبود که بتوان آزادانه در آن جا بازی کرد بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام گفت اگر می خواهید وسایل تان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاق در گوشه ای نشستم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی به من نمی داد مردمان این جا اصلا صمیمی و گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم. مادرم هم ساکت بود، چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من بزرگتر بود حدود پانزده سال داشت. شب پر ماجرا عمه ام به مادر و و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی شیک قرار گذاشته است. شب موقع رفتن به رستوران لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید و شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد! من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتو ات خیلی کوتاه هست پس چرا بلند تر نمی پوشی؟! روژین سکوت کرد، داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با وجودی که خیلی برق می زد اما باز دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین توقف کرد. داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه👗 آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند آخر خیلی حیف است وقتی می توانند طبق حرف خدا لباس بپوشند، این گونه لباس های تنگ و کوتاه بپوشند. بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم. بعد از این که خانه برگشتیم خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی عمه ام اهل زود خوابیدن نبودند، تا نیمه شب بیدار بودند و فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاید. صبح نفس گیر💨 فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم ،وقتی آن را باز کردم هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود هوا اصلا رنگ و بوی طراوت نداشت. به آشپزخانه رفتم، بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه را آماده کنیم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره 🧈، شیر🥡 البته همه ی آن ها پاستوریزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شد. بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطراتش در شهر می گفت بیست سال پیش به شهر آمده دلش برای روستا تنگ شده بود. چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک بزرگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز هم لذت چندانی نداشت، چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد، که تا چشم کار می کند تمام شدنی نیست روز برگشت به روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می گردم . مثل قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم . هنگام خدا حافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم که این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس📚 بود و نتوانستم با خدا حافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم ،خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت آرامشی که در این روستا دارم.😍🌱 نویسنده :تمنا👌🏻
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_دهم #طهورا👫 بیست دقیقه با میز و صندلی ها درب پایگاه وسایل نو منتظر ماندم زینب از آیفون صدا
روز دوشنبه من و آقا طاها ساعت یازده صبح به پایگاه رسیدیم جشن ساعت 3 بعد ظهر شروع می شد در این مدت بنا بود شربت درست کنم . آقا طاها رفت سراغ چیدن صندلی ها و مرتب کردن میز؛ کمی زمان بر بود بعد بلند گو را تنظیم کرد نگاهی به طاها کردم طاها جان حواست هست صدا خیلی زیاد نباشد همستیخ بالایی گلایه می کند طاها لبخندی زد امر دیگری باشد هر دو خندیدیم ، به سمت میز رفتم شاخه گل های خریده شده را در گلدان قرار دادم و روی میز گذاشتم با گذاشتن گلدان روی میز حس خیلی خوبی گرفتم فضا رنگ و روی تازه ای گرفته بود گوشی را برداشتم چند عکس گرفتم طاها نگاهی کرد. خانم من میرم سرکار شما کاری ندارید کیک ها را سفارش دادم حدود یک ساعت دیگر می رسد دوستتون کی می آید ؟! تماس گرفتم گفت بعد از دانشگاه خودش را می رساند دو ساعت بعد .... صدای گوشی آمد به سمت آن رفتم شماره ی زینب را نمایش می داد سلام عزیزم کجایی ؟ سلام خواهر دم درب هستم آیفون را زدم و در واحد باز کردم با رسیدن زینب چشمانم برق زد همدیگر را در آغوش گرفتیم یک ساعتی فرصت برای صحبت داشتیم وقت را غنیمت شمردیم. حدود ساعت سه من درب ساختمان را باز کردم. و اسفند دود کردم به دختران نوجوانی که وارد ساختمان می شدند. خوش آمد می گفتم حدود ساعت سه حاج آقا رسید جلو رفتم سلام حاج آقا بفرمائید سلام خیلی ممنون کجا باید برویم ؟ به ساختمان با رفتن حاج آقا نگاهی به اطراف کردم چند دختر جوان با ظاهری نامناسب رد می شدند . سلام دختران چطورین ؟ سلام ممنون می خواهم یک پیشنهاد جذاب به شما بدهم یکی از آن ها نگاهی به من کرد چی ؟ در این ساختمان واحد دو به مناسبت نیمه شعبان جشن گرفتیم شما دختران افتخار شرکت به ما می دهید ؟ دختر خانمی که سوال کرده بود لبخندی زد امتحاش بد نیست ، وقت ما هم آزاد هست من همراه دختران وارد ساختمان شدم. صدای حاج آقا از بیرون واحد به گوش می رسید هیجان خاصی در وجودم حس کردم خدا را شکر جشن به خوبی برگزار شده است . نویسنده :تمنا ❤️😁