♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #روشنا رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت س
#قسمت_هشتم
#روشنا
در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم
مثل همیشه لیلی بود
پیامک را باز کردم
سلام رفیق فاب چطوره حال و احوال ؟!😍
مکثی کردم بعد شروع به نوشتن کردم ...
سلام خانم آن تایم باز تو پیام دادی جون تو خوبم لازم به این همه احوال پرسی نیست پیام را ارسال کردم به سمت پله ها رفتم
مامان در حالی که مشغول درست کردن ناهار بود
موسیقی ملایمی🎧 گوش می داد
مامان 😶
بله
برای چه گفتی حال بابا بدترشده بود
اون که ...
مامان دوباره به سمت مایه تابه برگشت و مشغول سرخ کردن پیاز هایش شد
حالا چی شد یاد دیروز افتادی
مامان این همه اصرار برای آمدن من به بیمارستان را نمی فهمم ،
آن از این همه تماس های مکرر و این از هم از دیدن آقای ...
مامان دوباره حرفم را قطع کرد آقای صدر چطور بود خوشت آمد
مامان من دارم درباره موضوع دیگری صحبت می کنم و تو الان
صدای گوشی📱 را از طبقه ی بالا شنیدم دوباره به اتاق برگشتم فکر کردم لیلی هست اما باز همان شماره ی ناشناس بود
بفرمائید
سلام من صدر هستم همون که ...
سلام بله شناختم امرتون ؟!
اگر امکان داره برای رسیدگی به پرونده های شرکت📂🗓 زحمت بکشید چند ساعتی اینجا تشریف بیاورید ؛چون پدرتون این چند روز که نبودند اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته است .
باشه مانعی ندارد فردا حدود دو بعد ظهر شرکت می آیم
تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم احساس می کنم در باتلاق بدی گرفتار شدم
به لیلی پیام دادم
لیلی جون امروز می تونی همو ببینم ؟!
چند دقیقه بعد پیامک زد
چه ساعتی بیام در خانه تان
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم
رنگ صورتی آن نمای خوبی به اتاق داده همچنین کاغذ دیواری که با نقش گل بهاری🌷🌸 حس آرامش را در وجودم ایجاد می کرد
زیر لب زمزمه کردم دو ساعت دیگر ...
مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم اما فکرم درگیر صدر بود که گوشی دوباره زنگ خورد ...
نویسنده :تمنا 🌻🌾
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #سادات_بانو🧕🏻 پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود سراسیمه خودش را از دالان دا
#قسمت_هشتم
#سادات_بانو🧕🏻
آژان در حالی که با قدم های محکم به سمت من می آمد لب هایش را بهم فشرد بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود دستانش را به سمت من دراز کرده بود هر لحظه امکان داشت چادر از سر من بکشد که با صدای بلندی شروع به فریاد کردم پدر سراسیمه در حیاط را باز کرد و جلوی آژان ظاهر شد.
آژان در حالی که دست و پایش را گم کرد بود خودش را به سمت دیوار رساند سعی می کرد از کوچه تنگ خارج شود که ناگهان چند تا از همسایه ها با سر صدا از خانه خارج شدند و با یک حرکت او را داخل خانه ی ما انداختند مادر که با سر صدا های ی که از کوچه شنیده بود ترسیده بود از مطبخ بیرون آمد که چشمش به آژان افتاد رنگ از چهره اش پرید
با صدای بلند فریاد زد چی شده !
پدر در حالی که با عصبانیت فریاد زد شما برید توی مطبخ
من و مادرم داخل مطبخ رفتیم و صدای های مبهم شنیدیم
که آژان فریاد می زد پدرتان را در می آورم
از شما شکایت می کنم به نظمیه 😱
اما بی فایده بود پدر و مرد همسایه بیشتر از این حرف ها عصبانی بودند
حسابی او را کت زدند تا دیگر مزاحم ناموس مردم نشوند.
بعد هم با تنی زخمی او را در کوچه رها کردند
من که از این وضعیت حسابی ترسیده بودم کنار حوض رفتم به آرامی اشک ریختم 😢
نویسنده : تمنا🌺
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #زمان_مشروط🕰 صدای گلوله فضای شهر را پر کرده ، قلبم به تپش افتاده بود مردم در هیاهو
#قسمت_هشتم
#زمان_مشروط🕰
درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را میخواستند از جای بکندند با وحشت در را باز کردند آژان پشت درب نگاهی غضبناک به من کرد😳 و گفت پدرت کجاست ؟!
لرزهای بر اندامم افتاده بود و با لکنت زبان گفتم خانه نیست🥺
مرد آژان در را بیشتر باز کرد ، وارد خانه شد من خودم را به کناری کشیدم .
مرد وارد خانه شد مادرم با صدای بلندی گفت چه خبر شده قوم الظالمین وارد خانه شدند ؟
مرد آژان که بیشتر عصبانی شده بود جلو رفت و گفت سید کجاست؟
ما دستور بازداشت او را داریم، مادرم بر صورتش کوبید ، پدرم در حالی که نمازش را مام میکرد جلو آمد گفت :اگر میخواهید مرا بازداشت کنید برای چی مزاحم اهل و عیال میشوید؟!
آژان به صورت وحشیانه به پدرم حمله کرد و او را دستگیر کرد .
مادر شروع به اشک ریختن کرد 😢گفت به چه جرمی دستگیرش میکنید ؟!
آژان در حالی که پدرم را میبرد گفت همکاری در قتل ناصرالدین شاه با دستگیری پدرم شرایط خیلی سخت شد دلم گرفته بود و فضای خانه دچار خفقان شده بود شرایط اقتصادی و سیاسی کشور نابسامان بود ،اکنون شرایط خانه هم نامساعد شده بود.
بعد از چند روز مادرم چادرش را سر کرد و به سمت مسجد رفت تا با سید واعظ صحبت کند ،بتواند اجازه ملاقات بگیرد.
نویسنده : تمنا 💐😍
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #ویشکا_۱ چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪ
#قسمت_هشتم
#ویشکا_۱
نگاهے به سمت راست خیابان ڪردم در جستوجوے مڪان مناسب براے پارڪ
ماشین بودم ، وارد پایگاه شدم صداے مولودے خوانے از طریق دستگاه صوت مے
آمد دختران زیادے در آن جا مشغول فعالیت بودند نگاهے به اطراف ڪردم
فضایے بسیار زیبایے بود پارچه هاے رنگے با تزئینات بادڪنڪ🎈 آویزان شده بود دختران روسرے هاے رنگ شاد پوشیده بودند در حالے ڪه با شادے مے خندیدند فضاے آن جا را تزئین مے ڪردند
نرگس از دور مرا دید و با هیجان به طرف من آمد
سلام عزیزم خوش آمدی
سلام نرگس جان چقدر این جا قشنگ هست
زحمت دختران هست بیا عزیزم یڪ شربت بخور به مناسبت عید امروزجشن داریم البته سخنرانے هفتگے سر جاے خودش هست
دنبال نرگس به سمت آشپزخانه رفتم فضایے ڪه وسایل پذیرائے را آماده مے
ڪردند ڪلمن بزرگے در آنجا وجود داشت چند قطعه یخ هم درون آن بود دو تا از
دختران مشغول پرڪردن لیوان هاے شربت بودند نرگس حسابے سرش شلوغ بود
در حال آماده سازے جشن بود
دختران عزیزم حاج آقا تا ده دقیقه دیگر تشریف مے آوردند ڪار ها زودتر تمام ڪنید تا براے سخنرانے ایشان آماده شویم بعد از ورود حاج آقا به پایگاه دختران با صداے بلند صلوات فرستادند و صداے مولودے را ڪم ڪردند همه براے شنیدن صحبت هاے ایشان آمده شدیم
حاج آقا بعد از تشڪر از تدارڪ این جشن ، بحث هفتگے خودش را آغاز ڪردجایگاه ویژه خانم در 《 همان طور ڪرد ڪه قبلا گفتیم موضوع بحث در مورد
اسلام است 》
جایگاه واقعے خانم در اسلام بسیار ارزشمند یڪ است یڪ خانم مے تواند در
امور اجتماعے ،فرهنگے و حتے اقتصادے نقش مهم داشته باشند
پیامبر به جایگاه به جایگاه دختر در خانواده اهمیت زیادے مے دهد و توصیه مےڪند به همه مسلمانان است ڪه دختران خود را گرامے بدارید.
برخے از خانم ها اعتراض مے ڪنند ڪه اسلام ما را محدود ڪرده است و در
صورتے ڪه اسلام به یڪ خانم اجازه ے فعالیت اجتماعے در جامعه داده است
ولے با پوشش مناسب ڪه باعث جلب توجه نا محرم نشود
در فڪر فرو رفتم چرا تا این لحظه فڪر مے ڪردم اسلام این قدر دین سخت گیرے است، از حجاب خیلے بدم مے آمد اما وقتے با نرگس آشنا شد
بخصوص اتفاق آن شب ڪمے نظرم تغییر ڪرد
در میان سخنرانے حاج آقا یڪ سوال پرسیدم.
نویسنده :تمنا 🍀🤍
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #ویشکا_2 چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در د
#قسمت_هشتم
#ویشکا_2
نرگس جان رنگ روت پریده می خواهی برویم بیمارستان یک سرم بزنی ؟
نه گلم خوبم
پس بگذار کمی برات شربت آب عسل درست کنم
به سمت آشپزخانه رفتم بغض گلویم را می فشرد ،سخت بود جای کسی در خانه خالی باشد
نرگس عکس علی آقا را روی میز قرار داده بود چند شاخه گل مریم کنارش قرارداده بود .
صدای گوشی مرا به زمان حال برگرداند
ویشکا جان گوشیت زنگ می خورد
به سمت گوشی رفتم شماره ی ناشناس روی صفحه نمایش می داد
سلام بفرمائید
سلام سروان احمدی هستم از اداره ی آگاهی
بفرمائید در خدمتم
خانم دهقان شما باید امروز کلانتری 3 تشریف بیاورید
برای چه موضوعی ؟
تشریف بیاورید بهتان می گویم
تماس را قطع کردم
نرگس نگاهی مضطرب به من کرد
چی شده عزیزم
نمی دانم باید برم کلانتری
مراقب خودت باش، خبرم کن
باشه عزیزم فقط می خوای زنگ بزنم مریم خانم بیاید پیشت
نه فداتشم💐
به سمت کلانتری حرکت کردم فکرم درگیر بود چه اتفاقی افتاد چرا با من تماس گرفتند
تا سر خیابان پیاده رفتم
بعد تاکسی گرفتم تا زودتر برسم
فاصله کلانتری تا خانه نرگس زیاد نبود
به راننده گفتم روبروی کلانتری توقف بکند
راننده نگاهی به من کرد و کرایه گرفت
وارد ساختمان کلانتری شدم فضای اتاق کوچک بود
سربازی پشت میز نشسته بود
بفرمائید
سلام من دهقان هستم با من تماس گرفته اند
بله لطفاً گوشی تون در حالت پرواز قرار دهید و تحویل بدهید
از این طرف بروید
وارد حیاط کوچک کلانتری شدم چایی که چند تا ماشین پلیس در حالت آماده باش بودند
افرادی در رفت و آمد به ساختمان اصلی بودند و چند مامور از کنار من گذشتند یکی از آن ها در حالی که دستبند به دست زده بود و حلقه ی دیگرش در دست متهم بود به سمت ماشین می رفت
قلبم تند تند می زد
رنگ از چهره ام پرید به سمت اتاق سروان احمدی رفتم
سربازی که کنار اتاق روی صندلی نشسته بود
بفرمائید
با من تماس گرفته بودند که
شما خانم ؟
دهقان هستم
بفرمائید
چند ضربه آرام به در زدم
سلام
سروان احمدی در حالی که چند پرونده را زیر رو کرد.
شروع به صحبت کرد در واقعه ....
نویسنده :تمنا🍂🍃
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #سالهای_نوجوانی ماجرای یک روز برفی☃️ چشمانم را باز کردم ،نگاهم به شیشه ی مه گرفته ی ات
#سالهای_نوجوانی
#قسمت_هشتم
احساس سوزش شدید در دستانم احساس می کردم بعد از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد همه ی بچه ها به احترام ایشان از جا بلند شدند ،کلاس غرق سکوت شد.
خانم معلم گفت: برف خیلی زیادی باریده تا ظهر مجبورید در کلاس بمانید اما به دلیل یکنواخت نشدن کلاس ده دقیقه آخر زنگ را بازی می کنیم بچه ها خیلی خوش حال شدند خب این اولین باری بود که خانم معلم این پیشنهاد را داده بود بعد از صحبتش گفت:کتاب های فارسی📗 را باز کنید درس رنج هایی کشید ام که مپرس را بیاورید...
زینب از روی درس شروع به خواندن کرد زینب دختر لاغر و ریز اندامی بود که خیلی صدای آرامی داشت اما خانم معلم علاقه زیادی به او داشت چون بسیار پر تلاش و درس خوان بود زینب شروع به خواندن کرد به نام خدا ، درس نهم، «رنج هایی کشیده ام که مپرس» همه کلاس گوش جان سپرده بودند به روخوانی زینب نیم ساعتی گذشت تا روان خوانی درس تمام شد و بعد از حل تمرین های درس خانم گفت: برای امروز کافی است.
بازی به این صورت بود که هر کسی یک اسم بگوید و فرد بعدی یک اسم دیگر همراه با کلمه ی قبلی را تکرار کند
بازی خیلی جذابی بود تا زنگ تفریح ادامه پیدا کرد.
وقتی زنگ خورد معلم از کلاس بیرون رفت بچه ها در نیمکت های رنگ رو رفته کلاس نشسته بودند و شروع به خوردن تغذیه هایشان کردند بعد از اتمام زنگ تفریح معلم دوباره به کلاس بازگشت نوبت زنگ ریاضی رسید خب این درس نیازمند تمرکز فروان هست همه با دقت به درس گوش دادیم و تمرین حل کردیم.
تا ظهر کلاس ها یکی پس از دیگری گذشت نور خورشید بی حال بر حیاط مدرسه تابیده بود انگار خورشید هیچ رمقی برای تابیدن نداشت زنگ خانه که زده شد هوا کمی گرم شده بود و کوچه ها نیز شلوغ شده بود.
از مدرسه بیرون آمدم و به سمت خانه حرکت کردم هنوز چند قدمی از مدرسه دور نشده بودم که دوستم صدایم کرد برگشتم به سمت صدا دیدم زهرا دختر اعظم خانم همسایه دیوار به دیوار مان بود با هم به راه افتادیم از ماجرای صبح برایش تعریف کردم و گفتم : صبح به زمین خورم فکر کنم پایم زخمی شده باشد!
به خانه که رسیدم از زهرا خداحافظی کردم به حیاط نگاهی کردم برف های صبح کمی آب شده بود وارد اتاق شدم مادر مشغول بافتن قالی بود در این چند ماه نصف قالی را بافته بود تا زودتر آماده شود و به مش رحمت بدهد تا خیالش کمی راحت شود
بعد از ناهار درس هایم را خواندم درس فارسی چند کلمه سخت بود که قرار شد با آن جمله بنویسم و بر متن مروری کنم تا نزدیک غروب همه ی درس ها📚 را خواندم .
فصل زمستان❄️ هوا خیلی زود تاریک می شود و فرصتی برای بازی در کوچه نیست به خصوص زمانی که برف هم ببارد دیگر نمی شود از خانه بیرون رفت باید کنار کرسی نشست ومشغول خواندن کتاب شد نوشیدن چای در این هوای سرد بسیار لذت بخش است .
شب پرده ی سیاه خودش را بر آ سمان کشید پدر و برادرم برای کار به شهر رفته بودند در روستا. پاییز🍂 ، زمستان❄️ کشاورزان گندم ها را. درو می کنند و سیب زمینی ها را برداشت میکنند چون کار کشاورزی ندارند و در سرما ی زیاد نمی توانند محصول بکارند به شهر می روند تا با دامداری در گاوداریها معشیت خود وخانواده را بچرخاند.
شب هوا تاریک بود چراغ های💡 روستا چندان نمی توانست روستا را روشن کند صدای زوزه شغال ها از نزدیک شنیده میشد شغال ها برای گرفتن مرغ ها وخروس ها🐔 اطراف روستا می چرخیدندو در فرصت مناسب اقدام میکنند چند روز پیش شغال به خانه یکی از همسایه ها آمد و چند تا از مرغ و خروس هایش را شکار کرده بود مامان هم برای در امان نگه داشتن مرغ و خروس ها آنها را در انبار خانه می گذاشت تا هم مکان گرم داشته باشند و هم شغال به آنها حمله نکند از روزی که گذشت ، در میان برف ها به مدرسه رفته بودم خیلی خسته بودم و بعد از جمع کردن سفره همان جا خوابم برد.
نویسنده :تمنا☘️
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #طهورا👫 تا سر خیابان پیاده رفتم آمدم بعد از تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم نزدیک خانه صدا
#قسمت_هشتم 👫
#طهورا
سه روز بعد با زینب به سمت پایگاه رفتیم در مسیر چند وسیله تزیین گرفتم تا پایگاه از آن چه هست زیبا تر بشود
امروز هم احتمال زیاد سفارش ها برسد نگاهی به زینب کردم
اگر امروز اجناس برسه می توانیم با هم بچنیم و پوستر ها را پخش کنیم فرصت کمی داریم .
زینب نگاهی به من کرد فکر بدی نیست البته اگر شلوغی خیابان فرصت زود رسیدن به ما بدهد
لبخندی زدم گوشی را برداشتم از صبح خبری از آقا طاها نداشتم
صفحه ی پیامک را باز کردم
سلام عشقم
چطوری
بعد برنامه امروز را توضیح دادم و گفتم تا عصر نیستم ناهار روز گاز هست خودت بخور
چند دقیقه
بعد دینگ گوشی به صدا در آمد پیامک را باز کردم
سلام خانم
باشه پسندم هر چه را جانان پسندد
لبخندی زدم و گوشی را کنار گذاشتم
زینب دنده را عوض کردم بعد نگاهی به من کرد چی شده ؟
چیزی نگفتم فاصله ی یک ربات تا پایگاه حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید به پایگاه که رسیدیم وسایل را خالی کردم و به سمت پله ها رفتم.
جلوی واحد با همسایه طبقه ی بالا برخورد کردم .
سلام
سلام قرار هست در این واحد چه برنامه باشد؛رفت و آمد های زیادی هست؟
من عذر خواهی می کنم بابت سر صدا و صدا های این چند هفته اما ...
اما چی ؟
شما با سر و صدا ها باعث شدید ما به کارمان برسیم.
ببخشید آقا اما رفت و آمد ما این قدر سرد نداشت که باعث آزار شما شود!
مرد نگاهی به من کرد ،این جا یک ساختمان تجاری هست نه فرهنگی
وسط حرفش پریدم، ما هم
کاری تجاری می کنیم ما مبلغ هستیم
مرد پوزخندی زد
زینب خودش را به ما رساند چی شده حورا جان ؟
هیچ عزیزم این آقا مدعی هستند رفت و آمد های ما مزاحم شان هست
زبان نگاهی جدی به کرد کرد، آن وقت کلاس موسیقی شما برای ما مزاحمت ایجاد نمی کند.
هر سه سکونت کردیم بعد من و زینب وارد واحد شدیم .
نویسنده :تمنا ❤️🎈
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #افق دو ساعتی گذشت، محمد رضا به بخش منتقل شد من هم در راهرو بیمارستان🏨 راه می رفتم دس
#قسمت_هشتم
#افق
صدای پا نزدیک نزدیک تر می شد دهانم خشک شده بود قلبم تند تند می زد در به آرامی باز شد ،کمی جلو آمد در فضای تاریک روشن آنجا متوجه شدم خانم پرستاری با لباس سفید و کلاه کوچکی که به سر وارد سردخانه شد
سرش را به سمت من چرخاند با لحن پرسش گرایانه🤔
اینجا چه می کنید ؟!!
من من ! راستش ماموران دنبالم هستند نمی دانم چه شد که کل ماجرا را برای پرستار بازگو کردم پرستار چند لحظه سکوت کرد به آرامی
ماشین حمل زباله نیم ساعت دیگر برای بردن زباله های بیمارستان داخل حیاط می آید
سوار ماشین بشوید از بیمارستان بروید
پله های سمت چپ مسیر خروج را به شما نشان می دهد خروج اضطراری هست، خیالتون از دوستون راحت باشد .
من ساعت هفت شب شیفتم تمام می شود شما نشانی منزل را برای من بنویسید .
پرستار تکه کاغذی از برگه هایی که دردستش بود جدا کرد ، به دستم داد با خودکار قرمز رنگ در آن فضای گرفته شروع نوشتن نشانی خانه محمد رضا کردم امید خاصی در دلم جوانه زده بود احساس می کردم خدا نجاتم در دستان این پرستار قرار داده است .
وقت را تلف نکردم از پرستار 👩🏻⚕بابت این لطف بزرگ تشکر کردم ، در سردخانه را با احتیاط باز کردم به سمت خروج اضطراری رفتم با دقت از پله های کوچک آهنی پایین رفتم بعد از چند دقیقه خودم را در حیاط دیدم.
نویسنده :تمنا 🌱🙃