eitaa logo
شهدای مدافع حرم
909 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
🌷شهید مدافع حرم:نوید صفری 2⃣
🍃او در تاریخ 16 تیر ماه سال ۱۳۶۵ در استان تهران دیده به جهان گشود. شهید صفری که تاب دیدن جنایات داعش و حامیانش را نداشت، برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و برای انجام عملیات مستشاری سه ماهه عازم سوریه شد...🍃 3⃣
وی در زمان اعزام به سوریه به تازگی متأهل شده بود؛🌈 مراسم عقد این شهید بزرگوار هم ماجرای جالبی داشت.  ⭐️همسر شهید صفری این ماجرا را اینگونه روایت می‌کند: سال گذشته یعنی سال 95، در سالروز میلاد پربرکت امام حسن عسکری(ع)، در جوار شهدا بود که خطبه محرمیتمان خوانده شد. حال و هوای بهشتی بهشت شهدا، حال و هوایمان را عوض کرده بود. هر چه بود آرامش بود و آرامش.🌱 4⃣
 با هم عهد بستیم همراه و کمک حال هم باشیم برای رسیدن به خدا و رضایت او ... 🌷 این روز مصادف بود با سالروز تولد قمری شهید مدافع حرم، « رسول خلیلی» و ارادت هر دوی ما به این شهید بزرگوار، شیرینی این روز را برایمان دوچندان و به یادماندنی‌تر کرد.🌺✨ روز قبل از محرمیت آمده بود بهشت و شهدا را برای مراسم دعوت کرده بود... 5⃣
 به قول خودش آن لحظات بین زمین و آسمان ترافیکی شده... الحمدلله که تو رسیدی و من شیرینی وصالت به پروردگار، به لطف خودش در جانم نشسته و دل مرا نیز به شادی و آرامشت، آرام کرده.🌸 شاید شیرین‌ترین و جالب‌ترین قسمت این مراسم این بود که خطبه عقد اینن شهید والامقام به صورت تلفنی توسط ❤️رهبر معظم انقلاب❤️ خوانده شده است.🌹🍃 6⃣
همسر شهید در روایت آن لحظات می‌گوید:✨ نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحه‌ای که آمد باهم بخوانیم؛ 🌱 آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق می‌زد، آیه 23 سوره احزاب دلش را آرام کرده بود.🌺🍃 🍁«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»: 🍁 «برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شهید شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند.» @moarefi_shohada 7⃣
✨ شهید صفری 15 آبان سال1396 در عملیات آزادسازی شهر البوکمال در استان دیرالزور سوریه زخمی شده و به اسارت تروریست‌ها در آمد.🍂 دیگر از این شهید خبری نشد تا اینکه 20 روز بعد با آزادی کامل این شهر راهبردی از دست تروریست‌های تکفیری، پیکر مطهر او پیدا شد.🌱 با یافتن پیکرش مشخص شد که او همچون ارباب بی‌کفن خود امام حسین(ع)، مظلومانه به شهادت رسیده و سر از تنش جدا شده است...😭 8⃣
قسمتی از دستنوشته زیبای شهید✨ «دوست دارم در منتهای بی‌کسی باشم. در منتهای گمنامی🌹 دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانه‌روز بماند. 🍂 دوست دارم بدنم از زخم‌های جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد 🍁 و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، 🌾 همه این ها را دوست دارم زیرا نمی‌خواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور می‌کنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم.😭 دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود، حضرت اشاره‌ای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. 🌸 ان‌شاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت ام‌ابیها(س) قرار ندهد.🤲 به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب!» @moarefi_shohada 9⃣
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...
کربلا نرفتن سخت است... کربلا رفتن سخت تر!!!😭 تا نرفته ای شوق رفتن داری... تا رفتی شوق مردن داری...😭 #کربلا رفته ها میدانند بعد از #کربلا روضه #حسین حکم زهر دارد برای نوکر #حسین 💔 #دلم_تنگ_کربلاته_آقا . . . 🏴
🕊🌷🕊🌷🕊 ای خدا فکرمان را بسیجی کن وقت پرواز مرا خلیلی کن هم مرا غیرت بسیجی ده هم دلم وصل بر شهیدی کن ❣️ ♥️ 💗 تا ابد مدیون خون شهیدانیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با تو بی‌پرده بگویم که تو را دوست می‌دارم تا مرز جنون... 🌱 ❣
لطفی بنما که خاک پایت گردم دامن بتکان که تا گدایت گردم دلتنگِ زیارتِ توأم اربابم، من را به حرم ببر فدایت گردم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت خوشبخت بودم و خوشحال... 😊 خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند... و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند. منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش.... ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️ منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند... برای من یک اسپری، گرفته بودند.. و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن.... این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود .... به بچه هام میگم _"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید.... ." دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت... از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞 انقدر درد داشت که می گفت _"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین " درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣 سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه.... دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه... تنها بودم بالای سرش.... کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من بودم...😭☝️ میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،... سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن... دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست.... برای همین چند روز دعا کردم... بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت _"بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری." نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون.. گفت: _"شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو " علی گفت: _"بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟" گفت: _"نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم" ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت تا من آروم می شدم،...😭 علی با صدای بلند گریه می کرد.😭 علی ساکت می شد... هدی گریه می کرد.😭 منوچهر نوازشمون می کرد... زمزمه کرد: _"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ " بلند شد رفت رو به رومون ایستاد... گفت: _ "باور کنید خسته ام"🕊 سه تایی بغلش کردیم... گفت: _"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. . فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم باشه شما هم من رو می کنید" سخت تر از این را هم می بینم؟😭 منوچهر گفت: _"هنوز روزهای سخت مانده" مگر او چه قدر توان داشتم؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم. گفتم: _"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩 منوچهر خندید و گفت: _"صبر می کنی" چرا این قدر سنگدل شده بود؟.. نمی توانستم جمع کنم بین اینکه... آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند... میگفت: _"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید شد." ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
...!❤️ چِه زیْبا گُلچیْن می‌ڪُنی خوبْان عالَم را ...! وَ مَن مَبْهــوُتْ هَر شَهـــیْدَم کِه چِه زیبْا مے‌رَوَد تا عَرْش اعْلا🕊... 🔰نشر حداکثری با شما @moarefi_shohada
می نویسم... هر آنکس که میخوانـد یا میشنود، بداند... شرمنده ام از اینکه یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی‌عصر(عج) و نائب بر حقش امام خامنه ای(مدظله) فدا کنم. اگر در حال حاضرتعدادی از برادران در جبهه های سخت، در حال جهادند، دلخوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه، با حفظ حجابشان، پیشگام این زمینه باشند. "شهیدحمیدسیاهکالی 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نظرشما کدام شهید جذاب تر است و انسان را متحول می کند؟ ☀️ انتخاب خیلی سخته، درسته...؟ 🌷 👈 شهیدی که نشانی قبر خود را داد شهید حمید (حسین) عرب نژاد 🌷 👈 شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد. شهید سید مرتضی دادگر درمزاری 🌷 👈 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت شهید محمدرضا شفیعی 🌷 👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت شهید محمود رضا ساعتیان 🌷 👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند شهید عباس صابری 🌷 👈 شهیدی که روز تولدش شهید شد شهید سید مجتبی علمدار 🌷 👈 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی 🌷 👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید شهید علیرضا حقیقت 🌷 👈 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست شهید نادر مهدوی 🌷 👈 شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله 🌷 👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد 🌷 👈 شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید ! شهید عبدالنبی یحیایی اهل شهر تنگ ارم دشتستان. 🌷 👈 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد شهید احمد علی یحیی 🌷 👈 شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد شهید سیداحمد پلارک 🌷 👈 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت شهید رجبعلی غلامی از افغانستان 🌷 👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت شهید علی اکبر دهقان 🌷 👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد شهید بروجعلی شکری 🌷 👈 شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز 🌷 👈 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید شهید مهدی خندان 🌷 👈 شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد از شهدای گمنام هستند 🌷 👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند 🌷 👈 شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید شهید حاج اکبر صادقی 🌷 👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی شهید حاج علی محمدی پور فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان . 🌷 👈 شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند شهید محسن آقای حججی و چه بسیارند 👈 نثار ارواح طیبه شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹😭🌹😭🌹 آری بخوانید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت می کنیم.روحشان شادوقرین رحمت الهی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره.... ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود.... آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.... با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن. برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد... که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣 دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم... زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون... گفت: _"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم " من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞 گفت: _"مگه من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی رو قطع کرد... وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد.... برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد... گفتم: _"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢 گفت: _ "ما همچین وظیفه ای " گفتم: _"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭 به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه... حتی اگه نزول باشه... نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش.... اما این داروها هم جواب نداد.... اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود.... پرونده های منوچهر رو خوندن.. و گفتن: _ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن " اصرار کردن که _ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید" منوچهر گفت: _"من جهنمم که بخوام برم، رو باید با خودم ببرم " قبول کردن... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت نمی تونستم حرف بزنم... چه برسه به این که شوخی کنم... همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣 لباساشو عوض کردم که در زدن... فریبا گفت: _" اومده با منوچهر کار داره " چادرم رو سرم کردم... و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو. علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه... میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه.... من و علی بهت زده نگاه  می کردیم.😳😧 اومد طرف ما پرسید: _"شما✨ ایشون✨ هستید؟ " گفتم: _"بله " گفت: _"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. بخون.. { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️} . اول با شروع کن. بین دعا هم حرف نزن." زانوهام حس نداشت.... توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭 گفتم: _"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟" گفت: _"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊 می لرزیدم....گفتم: _"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید " لبخند زد، و گفت: _"به دلت، رجوع کن" و رفت.... با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم... از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود.... منوچهر توی خونه هم . ما ندیده بودیم. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
بسم رب الحسیـــن