🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وهفت
جلوی در اتاق عمل،...
برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید.
دست من رو دو سه بار بوسید..
گفت
_این دستا خیلی زحمت کشیدن. بعد از این بیشتر زحمت میکشن...
نگاهم کرد و پرسید:
_"تا آخرش هستی؟"
گفتم:
_"هستم."😭
و رفت...
حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه...
نکند برنگردد؟ .......
لبه ی تخت منوچهر نشستم، مثل ماتم زده ها.😣
باید چه کار کنم؟......
فکرم کار نمی کرد. همه ی بدنم گوش شده بود..
بیایند خبر بدهند منوچهر...
دکتر #بایک_درصدامید برده بودش اتاق عمل.
به من گفته بود #به_توسل خودتان برمی گردد...
چند بار وضو گرفتم...
اما برای دعا خواندن تمرکز نداشتم. حال خودم را نمی فهمیدم...😭
راه می رفتم،...
می نشستم....
چادرم را برمیداشتم، دوباره سرم میکردم.
سر ظهر صدایم زدند...
پاهایم را همراه خودم کشیدم تا دم اتاق ریکاوری...
توی اتاق شش تا تخت بود.
دو تا از مریض ها داد می زدند...
یکی استفراغ می کرد...
یکی اسم زنی را صدا می زد...
و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند....
تخت آخر دست چپ منوچهر بود.
به سینه اش خیره شدم. بالا و پایین نمی آمد.
برگشتم به دکترش نگاه کردم و منتظر ماندم....😰
دکتر گفت:
_موقع بیهوشی روح آدم ها خودش را
نشان می دهد. #روحش_صاف_صاف است.
گوشم را نزدیک لب های منوچهر بردم که داشت تکان می خورد. داشت #اذان می گفت...
تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت... قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن.
تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد.
تا دو هفته نمی تونست چیزی بخوره. یواش یواش مایعات می خورد.
منوچهر باید شیمی درمانی می شد.
از آزمایش مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو میسنجن و بر اساس اون شیمی درمانی می کنن...😣
دکتر شفاییان متخصص خونه که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد.
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وهشت
روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود.. یا دردی که منوچهر کشید....😣😭
دلم میسوزه...
میگم ای کاش یه بار داد می زد.
صدای نالش بلند می شد.
دردش رو بیرون می ریخت.
همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود...
هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن...
تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن...
روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود...
همه از روحیم تعجب می کردن...
نمی تونستم جلوی خنده هام☺️ رو بگیرم.😍
با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور.
گفت
_میخوام خودم راه برم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم...
سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون.
دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند🐐 کشتن.
مادرش شربت می داد... ☺️
علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن.
از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودن...
و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش...
جواب آزمایش که اومد،...
دکتر گفت:
_باید زودتر شیمی درمانی شه.😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ونه
با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟...😞
دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم..
صف های چند ساعته ی هلال احمر
و سیزده آبان
و داروخونه های تخصصی که چیزی نبود...
دوستای منوچهر پروندش رو بیرون کشیدن..
و کارت جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن.
اما این کارا طول کشید...😣
برای خرج دوا و دکتر منوچهر #خونمون رو #فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد...
داروها رو که می زدن گر می گرفت...
می گفت:
_انگار من رو کردن توی کوره بدنم داغ میشه...
تا چند روز حالت تهوع داشت...
ده روز دهان و حلقش زخم می شد...
آب دهانش رو به سختی قورت می داد.. و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت....😞
منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت و موهای سرش رو با تیغ زدم.
صبح که برده بودمش حمام،موهاش تکه تکه می ریخت.
موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد.
گفت:
_با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک شده بود.
یک زیر حرف میزدم...
گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر.😭
آینه را برداشتم و جلو ی منوچهر ایستادم...
_خیلی خوش تیپ شده ای. عین یول براینر. خودت را ببین.😍
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.
منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون.
و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.
منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید..
همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از ازش...
انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه بنویسم...😅
علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل
جام کنار تختش بود...
شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت....
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم...😰
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود.
خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
_"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..."
آشفته بود....
خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت:
_"تعبیرش اینه که شما از راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"😞
اون روزا خیلیا به ما #ایراد می گرفتن. حتی #تهمت می زدن.
چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود..
و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.
نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد.
به #شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....😭🕊
حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده.
سر حال بود.
بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد.
روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
می گفت:
_"از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست."
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه.
گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....
رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود.
غروب که اومد دل خور بود.
باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم.
خودش رو سرزنش می کرد که...
(حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_ویک
اما سرطان یعنی مرگ...
چیزی که دوست نداشتم منوچهر بهش فکر کند...
دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....😞
نمی خواستم غصه بخورد...
منوچهر چقدر برایم از زیبایی مرگ می گفت...
می گفت
_خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.
محو حرفهای او شده بودم. منوچهر زد روی پایم و گفت:
_مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!
و من دعا می کردم.
به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت.
گمون می کردم فنا ناپذیره.
تا دم مرگ میره و برمی گرده..
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت.
ولی از شب بعدش وحشت داشتم...
به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن...
خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...😣
اینا رو دکتر شفاییان می گفت...
دلم می خواست آنقدر گریه کنم😭 تا خفه شم...
دکتر می گفت:
_"هر چی دلت می خواد گریه کن،ولی جلوی منوچهر #باید بخندی... مثل سابق...باید آنقدر #قوی باشه که بتونه #مبارزه کنه... ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی #شاید بتونیم کاری بکنیم "
این شاید ها برای من باید بود..
میدیدم منوچهر چطور آب میشود..😣
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_ودو
می دیدم منوچهر چطور آب میشه...
از اثر کورتن ها ورم کرده بود،
اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.😭
حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم....😭❤️
می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه بخورم چرا لیوان آب رو زودتر دستش ندادم...
چرا از نگاهش نفهمیدم درد داره...
هرچی سختی بود با یه نگاه می رفت...
همین که جلوی همه بر می گشت می گفت:
_«یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ». خستگیام رو می برد...☺️
می دیدم محکم پشتم ایستاده.
هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد....
گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم...
بدترین روزا رو با هم خوش بودیم...😃
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...😜
یک جوك گفتم از همان سفارشی ها...
که روزی سه بار برایش می گفتم...
منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت...
گفتم: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!
و منوچهر پقی خندید.😂
_خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟خوب نیست این حرف ها!
بارها شنیده بود.....
برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته،
گفتم
_(یک آدم خوب...)
اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!
گفتم:
_تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!!😅
و منوچهر گفت:
_عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وسه
به همه چیز #دقیق بود، حتی توی #شوخی_کردن....
به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..!
گردش که می خواستیم بریم..
اولین چیزی که بر می داشت #کیسه_زباله بود.
مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....!
همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!!
می ترسیدم...
در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......
نمیذاشتم وصیت بنویسه...
می گفتم:
_"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....
همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن..
منوچهرم گفت:...
دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....😞
میگفتن :
_(کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد....
اونم جانباز شیمیایی بود...
منوچهر گفت:
_"حالا فهمیدم...اینا #منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک شد....😭
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت:
_"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....
#هیچوقت_بخشیدنی_نیست..."
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وچهار
من هم نمی توانستم ببخشم...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر #آزار می داد....
انگار همه #غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بودم..
گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...😭
هیچ نگفت...
اما توقع داشتم #روزجانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بودم....😭
همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم.
فقط #بخاطرمنوچهر که فکر نکند #فراموش شده.....😭
نمی خواستم بشنوم
_ "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که #زیادی_است...
نمی خواستم بشنوم
_«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."
همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه #اشک توی چشمش...
و #سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،..
اعتراض کنم،...
داد بزنم..
توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....😡😭
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن...
که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....😡😭
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت:
_"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."
این درد ها رو می کشید...
اما توقع نداشت از یه #دوست بشنوه
_ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."
منوچهر دوست نداشت #ناله کنه،راضی میشد به مرفین زدن....
و من دلم می گرفت...
این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست #جبهه کجاست و #جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم...
ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وپنج
منوچهر باخدا معامله کرد...
حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را.
می گفت:
_این دردها عشقبازی است باخدا
و من همه زندگیم را در او می دیدم. در صداش، درنگاهش که غم ها را میشست از دلم.
گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت...
یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد.☺️
باز خانه پر از صدای شادی میشد.
ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.
از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن...
ماشین رو فروختیم، یه #وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...
مثل دوران نامزدی......
بعضی شبا چهارتایی..
می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد..
و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...😞
زمستونای سردی داشت....
آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت..
که رو به راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه.
زیاد می رفت اون بالا...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وشش
دستهایم را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود..
و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کردم...
گفت:
_من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین.
نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت:
_"دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."🕊
شانه هایم را بالا انداختم؛
_ "همچین دوربینی وجود ندارد! "😳
منوچهر گفت:
_"چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است."
دستم را کشید. و مثل بچه های بهانه گیر گفت:
_"من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین"
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دستم گذاشت
و گفت:
_ "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."
دلم که میگیره،... میرم پشت بوم...
از وقتی منوچهر رفت...
تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم..
به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم،...
همون که منوچهر روش می نشست...
روبروی قفس کبوترا می نشست،...
پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن...
کبوترا سفید سفید بودن، یا یه طوق گردنشون داشتن...
از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد..
می گفتم:
_تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟
میگفت:
_از پروازشون.🕊
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وهفت
دوست نداشت توی خواب بمیره.
دوستش ساعد که شهید شد...
تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه...
شهید ساعد جانباز بود...
توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه....
بدش میومد هوشیار نباشه و بره...
شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه... 😭
برام #سخت_نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم...
شب اول منوچهر بیدار موند...
دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم.
تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح.....
شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره.
مدتی بود هوایی شده بود...
یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود...
یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت...
یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد
_ «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید »....
یهو صدای منوچهر رفت بالا...
که
_«خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!
کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو #ضایع می کنید؟....»😡
چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت....
تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون...
باغ فیض نزدیک خونمون بود...
دوتا امام زاده داره...
می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود....
نون بربری خریده بود... حالش رو پرسیدم
گفت:
_خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم...
به شوخی گفتم:
_آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!😉
خندش گرفت.....!گفت:
_یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!
اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....😣🕊
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وهشت
گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است....😞
#دلتنگ که می شد،...
نماز خواندنش #زیاد میشد و #طولانی.
دوست داشتم مثل او باشم،...
مثل او فکر کنم،...
مثل او ببینم،...
مثل او فقط خوبی ها را ببینم....
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت
_«اگر دلت با خدا #صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها، و گریه هات #برای_خدا باشد، اگر حتی #برای_او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود »
و همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دیدم.
با او می خندیدم و با او گریه می کردم.
با او تکرار می کردم.....
_"نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست"
چرا این را می خواند؟...
او که با کسی کاری نداشت.پرسیدم گفت:
_"برای نفسم می خوانم"😔
اما من نفسانیات نمی دیدم...
اصلا خودش رو نمی دید...
یادمه یه بار وصیت کرد
_ "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ."
پرسیدم
_"چرا؟"
گفت
_"برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین "
گفتم
_"مگه تو چه قدر گناه کردی؟"
گفت
_ "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام "
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد....
با مرفین و مسکن، دردش رو آروم می کردن...
دی ماه حال خوشی نداشت.
نفساش به خس خس افتاده بود.
گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم...
راضی نشد....
گفت
_"ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ."
خودش سفارش کیک بزرگی داد🎂 که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_ونه
خوشبخت بودم و خوشحال... 😊
خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند...
و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند.
منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش....
ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️
منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم.
روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند...
برای من یک اسپری، گرفته بودند..
و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....
این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود ....
به بچه هام میگم
_"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید....
#به_سختیاش_می_ارزید."
دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت...
از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞
انقدر درد داشت که می گفت
_"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "
درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣
سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.
همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه....
دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه
دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...
تنها بودم بالای سرش....
کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من #شاهد بودم...😭☝️
میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،...
سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن...
دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست....
برای همین چند روز دعا کردم...
بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت
_"بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری."
نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون..
گفت:
_"شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو #بذارم_وبرم "
علی گفت:
_"بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟"
گفت:
_"نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم"
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ویک
تا من آروم می شدم،...😭
علی با صدای بلند گریه می کرد.😭
علی ساکت می شد...
هدی گریه می کرد.😭
منوچهر نوازشمون می کرد...
زمزمه کرد:
_"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ "
بلند شد رفت رو به رومون ایستاد...
گفت:
_ "باور کنید خسته ام"🕊
سه تایی بغلش کردیم...
گفت:
_"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. #هستم_پیشتون. فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم #نزدیک باشه شما هم من رو #حس می کنید"
سخت تر از این را هم می بینم؟😭
منوچهر گفت:
_"هنوز روزهای سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشتم؟
یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم.
گفتم:
_"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩
منوچهر خندید و گفت:
_"صبر می کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟..
نمی توانستم جمع کنم بین اینکه...
آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند...
میگفت:
_"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید #وابسته شد."
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ودو
بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره....
ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود....
آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد....
با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد...
که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم...
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون...
گفت:
_"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم "
من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞
گفت:
_"مگه من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی رو قطع کرد...
وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد....
برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد...
گفتم:
_"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢
گفت:
_ "ما همچین وظیفه ای #نداریم "
گفتم:
_"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭
به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه...
حتی اگه نزول باشه...
نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش....
اما این داروها هم جواب نداد....
اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود....
پرونده های منوچهر رو خوندن..
و گفتن:
_ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن "
اصرار کردن که
_ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید"
منوچهر گفت:
_"من جهنمم که بخوام برم، #همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وسه
نمی تونستم حرف بزنم...
چه برسه به این که شوخی کنم...
همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣
لباساشو عوض کردم که در زدن...
فریبا گفت:
_" #آقایی اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم...
و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو.
علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه...
میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه....
من و علی بهت زده نگاه می کردیم.😳😧
اومد طرف ما پرسید:
_"شما✨ #خانم ایشون✨ هستید؟ "
گفتم:
_"بله "
گفت:
_"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. #چهل_شب_عاشورا بخون..
{ دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️}
#باصدلعن_وصدسلام. اول با #دورکعت_نمازحاجت شروع کن. بین دعا هم #اصلا حرف نزن."
زانوهام حس نداشت....
توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭
گفتم:
_"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟"
گفت:
_"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊
می لرزیدم....گفتم:
_"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید "
لبخند زد، و گفت:
_"به دلت، رجوع کن"
و رفت....
با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم...
از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود....
منوچهر توی خونه هم #دیده_بودش. ما ندیده بودیم.
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وچهار
منوچهر دراز کشید روی تخت،..
پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭
تا شب نه آب خورد، نه غذا...
فقط نماز میخوند...
به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت:
_"حالش خوبه چیزی نمیشه"
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...
می گفت:
_"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم #شفاعتم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که #ندیده_بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود، اما #حالادیگه نمیخوام بمونم".
اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭
گفتم:
_"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم"
گفت:
_"اگه چیزی رو که من امروز #دیدم میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی"
#چهل_شب_باهم_عاشوراخوندیم.
گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم....
دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من #صدتالعن و #صدتاسلام رو می گفتم.😭😭
انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد....
همه ي حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.
اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وپنج
کناره گیر شده بود و کم حرف...
کاراي سفر رو کرده بودیم.
بلیت رزرو شده بود...
منتظر ویزا بودیم ...
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه
گفتم:
_"معلوم نیست کی میریم "
گفت:
_"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست #توي_همین_ماهه "
بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم...
زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن...
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن.
منوچهر هی می بوسیدشون...
نمیتونستن خداحافظی کنن...
میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن...
گفت:
_"با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم...
همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید....
بچه ها برگشتن.گفتن:
_"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:
_"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:
_"همتونو #به_یه_اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید...
با تمام وجود بوشون میکرد...
و میبوسیدشون...
تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون...
روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم...
می گفت:
_"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم...
می نشست اونجا...
من کار می کردم و اون حرف می زد...
خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وشش
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود...
#سالها غذاش پوره بود...
حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم که بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهان منوچهر.☺️
لپش را می کشیدم..
و قربان صدقه ی هم می رفتیم...😍
دایی آمده بود بهمون سر بزند.
نشست کنار منوچهر...
گفت:
_"اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "
از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،.. اینکه منوچهر رو دوست داشتم...
و بهش گفتم...
از کسی هم خجالت نمی کشیدم...
منوچهر به دایی گفت:
_"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم #ازتو به کجا رسیدم اما نمیتونم"
دایی شاعره.به دایی گفت:
_"من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته #اززبان_من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت:
_"میارم خودت برای فرشته بخون "
منوچهر خندید😄...
و چیزی نگفت.
بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر...
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم...
من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....
ظاهرا حالش خوب بود...
حتی سرفه هم نمی کرد.
فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم...
انگار از دلم #چیزی_کنده_می_شد.
اما به فکر رفتن منوچهر #نبودم....😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وهفت
ظهر سه شنبه غذا خورد...
و خون و زرد آب بالا آورد....
به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت:
_ "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت:
_"یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت:
_"سرمو بگیر بالا"
#خونه_رونگاه_کرد.
گفت:
_"دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....😭😣
چشماش و بست.چند دقیقه نگذشته بود که پرسید:
_ " رسیدیم؟ "
گفتم:
_"نه، چيزی نرفتیم "
گفت:
_"چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "
از بیمارستان نفرت داشت...
گاهی به زور می بردیمش دکتر...
به دکتر گفتم:
_«چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت:
_"منو بستری کنید "
بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که #روبه_قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم...
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....😣
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم...
شب آروم تر شد.
گفت:
_"خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و #حمد خوندم تا خوابید.
هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم،...
تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه،⛰..
با هم مچ می انداختیم..،
با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم...
و سر به سر هم می گذاشتیم، تفال دایی می آمد در دهانم...
منوچهر خندیده بود، گفته بود:
_" #سه_چهارروز دیگر صبر کنید "
نباید به این چیزها فکر می کردم.
خیلی زود با منوچهر بر می گشتم خانه ....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وهشت
از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود....
ولی چشماش رمق نداشت....
گفت:
_"فرشته، #وقت_وداعه"
گفتم:
_"حرفش رو نزن"😢
گفت:
_"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم...
گفت:
_"خواب دیدم #ماه_رمضونه و #سفره_ی_افطار پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، #همه_ی_شهدا دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت:
"بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو #منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم:
_"منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو #دل_بکنه.
اون وقت میای پیش ما... #ولی_به_زورنه "
اما من آمادگیشو نداشتم....😞
گفت:
_"اگه #مصلحت باشه خدا #خودش راضیت میکنه"
گفتم:
_"قرار ما این نبود"😢
گفت:
_"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت:
_"حالا میخوام #حرفاي_آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم:
_"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت:
_"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....گفت:
_"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....😭💞
گفتم:
_"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل #خداروشکرکرد....
اونم قول داد صبر کنه...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ونه
اونم قول داد صبر کنه...
گفت:
_"از خدا خواستم مرگم رو #شهادت قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها #دچارمشکل_نشید.
الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..."
نفساش کوتاه شده بود...
یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم.
توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید...
چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم...
تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست.
غذا رو آوردن....
میز روکشیدم جلو....
گفت:
"نه... #اون_غذاروبیار"👈✨
با دست اشاره میکرد به پنجره...
من چیزی نميدیدم...
دستم رو گذاشتم روي شونه اش...
گفتم:
_"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.گفت:
_"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
#چیزایی_میدیدکه_نمیدیدم و حرفاشو نمیفهمیدم...
به غذا لب نزد....
دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت:
_"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش"
دیگه نمیتونستم تظاهر کنم...
از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد... 😭
منوچهر هم دیگه آروم نشد...
از تخت کنده میشد...
سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید...
از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه....😣😭
همه اومده بودن...
هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن...
نتونست بمونه...
گفت:
_"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه "
فریبا هدي رو برد....
یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه...😱😰
آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت....
پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان...
منوچهر حالت احترام گرفت...
دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش....
پرسیدم:
_"منوچهر جان، چیکار میکنی؟"😰😭
گفت:
_"#روي_خون_شهیدوضومیگیرم"
دو رکعت نماز خوابیده خوند...
دستش رو انداخت دور گردنم... گفت:
_"منو ببر #غسل_شهادت کنم"
مستاصل موندم...
گفت:
_" نمیخوام اذیت شي "
یه لیوان آب خواست....
تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم...
لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش...
جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه.
تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ...😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شصت
سرم رو گذاشتم روي دستش...
گفت:
_"دعا بخون"
انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه میخوندم.
حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا میخوندم.😣😞
خندید گفت:
"انگار تو عاشق تري. من باید #شرم_حضور داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!"
همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...😭😭
گفت:
_"تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا، #دل_بکن"
من خودخواه شده بودم...
منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم.
حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه....😭
دستم رو بالا آوردم و گفتم:
_"خدایا، من #راضی_ام_به_رضای_خودت. دلم نمیخواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه"
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد....
دهنش خشک شده بود...
آب ریختم دهنش...
نتونست قورت بده....
آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون... اما «یاحسین» قشنگی گفت...😭
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین...
میخواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو...
از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم....😭
برانکارد آوردن..
با محسن دست بردیم زیر کمرش،..
علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو.
از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید...
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه....
او را بردند....🕊🌷
از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشمهایم رابستم.
گفتم:
"تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون #عاشق_روحت بودم، ولی دیگر نمیتوانم این جسم را ببینم"
صورت به صورتش گذاشتم و گریه کردم.😭
سر تا پاش را بوسیدم...
با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کردم و آمدم بیرون....
دلم بوي خاك می خواست. ..
دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ي کنار جوي آب....
علی زیر بغلم را گرفت، بلندم کرد و رفتیم خانه...
تنها بر می گشتم....
چه قدر راه طولانی بود...
احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است....
اما نبود....
هدي آمد بیرون. گفت:
_"بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردیم و گریه کردیم ....😭😭😭
دلم میخواست منوچهر زودتر به خاك برسه ..
فکر #خستگی_تنش رو میکردم...
دلم نمیخواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه....
منوچهر از سرما بدش میومد...
روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد....
یه روز و نیم ندیده بودمش،.. 😭💓
اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش....
اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شصت_ویک
از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس...
دلم پر می زد...
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭
با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم....
سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،...
روي قلبش که آرامش بگیرم،...
ولی ترکش ها مانع بود....
اون روز هم نذاشتن،..
چون کالبد شکافی شده بود....
صورتش رو باز کردم....
روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن...
گفتم:
_"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم "
#مهراافتاد...
#دوطرف_صورتش_وچشماش_بازشد....
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن...
گفتم:
_"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭
چشماشو بستم و بوسیدم...
مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم...
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم...
سفارش کردم توي قبر رو ببینن،..
زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....
بعد از مراسم،..
خلوت که شد رفتم جلو....
گلا رو زدم کنار...
و خوابیدم روي قبرش....
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣
بعد از چند روز بی خوابی،...
دو ساعت همون جا خوابم برد....
تا چهلم،..
هر روز می رفتم سر خاك....
سنگ قبر رو که انداختن، دیگه #فاصله رو حس کردم....
رفتم کنار پنجره....
عکس منوچهر را روي حجله دیدم.
تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.
زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه....
گفتم:
_"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانم نداد....😭😩
دلم میخواست بدوم....
جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم....
این چند روزه...
اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم...
دویدم بالاي پشت بام....
نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭
آنقدر که سبک شدم ....
تا چهلم نمی فهمیدم...
چی به سرم اومده...
انگار توي خلأ بودم...
نه کسی رو میدیدم،...
نه چیزی میشنیدم...
#روزاي_سخت_تر بعد از اون بود....
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد....
یه شب بالاي پشت بوم نشستم...
و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم...
دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست...
عصبانی شدم.😠
داد زدم:
_"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین....
تا چند روز نمیتونستم بالا برم....
کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت....
علی آوردش پایین....
هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم...
#میادپیشمون...
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه....
بوي تنش میپیچه توي خونه...
بچه ها هم حس میکنن...
سلام میکنه و می شنویم....
میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا...
تا منوچهر بود،....
#ته_غم رو ندیده بودم. حالا #شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،....
#اماهیچ_اکسیري_براي_دلتنگی_نیست...
🕊🕊 پایان 🕊🕊
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران