🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وهشت
از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود....
ولی چشماش رمق نداشت....
گفت:
_"فرشته، #وقت_وداعه"
گفتم:
_"حرفش رو نزن"😢
گفت:
_"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم...
گفت:
_"خواب دیدم #ماه_رمضونه و #سفره_ی_افطار پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، #همه_ی_شهدا دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت:
"بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو #منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم:
_"منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو #دل_بکنه.
اون وقت میای پیش ما... #ولی_به_زورنه "
اما من آمادگیشو نداشتم....😞
گفت:
_"اگه #مصلحت باشه خدا #خودش راضیت میکنه"
گفتم:
_"قرار ما این نبود"😢
گفت:
_"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت:
_"حالا میخوام #حرفاي_آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم:
_"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت:
_"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....گفت:
_"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....😭💞
گفتم:
_"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل #خداروشکرکرد....
اونم قول داد صبر کنه...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
به روایت از آقا مسعود ،همسر#شهید :
خودم هم #مدافع سلامت هستم و یک سال است شانه به شانه همسرم به #جنگ با کرونا رفتیم ودر خدمت بیماران بودیم
#مهشید #بارداربود 😭 برای حفظ سلامت بچهمان از #خودش گذشت😭. ما باهم کرونا گرفتیم. جواب تست که مثبت شد قبول نکرد از ریهاش سیتیاسکن انجام بشه😭
🍃⚘🍃
گفت #اشعه به #جنین #آسیب جبرانناپذیر میزند. دکتر دارو تجویز کرد. بعضی از #داروها را نخورد😔. گفت به #جنین #آسیب میزنه😔 گفتم #مهشید بیخیال بچه شو. ما بازهم میتوانیم پدر و مادر بشویم.😔
🍃⚘🍃
گفت نه. نگران نباش. بقیه همکارها هم شرایط جسمیشان مثل ما بوده است. کمی تب و سرفه و بعد از چند روز حالشان خوب شده. من هم خوب میشوم😔
🍃⚘🍃
ریه #مهشید بدون علامت درگیر شده بود. روز پنجم حالش بد شد و در بیمارستان بستریاش کردند. سه روز بعد به دلیل زجر تنفسی مجبور شدند اینتوبه اش کنند.😔
روز آخر ساعت ۶ غروب او را سزارین کردند و #بچه را #نجات دادند. ساعت ۱۱ شب وقتی حال #مهشید را از پرستار پرسیدم، با نگرانی گفت کد خورده و پزشکان در حال احیای او هستند.دنیا روی سرم خراب شد
🍃⚘🍃
این اواخر هر بار که میدیدمش کلی ذوق داشت برای به دنیا آمدن بچهاش. میگفت خانهمان حیاطخلوت دارد. برای پسرم تاب خریدم و میخواهم همانجا در حیاطخلوت خانه برایش یک پارک کوچک درست کنم😭
🍃⚘🍃
اگر تا چند ماه دیگر شر کرونا ازسرمان کم نشده بود، با بچهام همانجا بازی کنم. بافتنی بلد نبود، اما به خاطر پسرش بافتنی یاد گرفته بود و دو هفته قبل به من گفت دارم برای پسرم شالگردن میبافم. حتماً شالگردنش نیمهکاره مانده است.»😭😭
🍃⚘🍃
برای #مهشید گودرز، #همیشه #اولویت #اول #بیماران بودند و #اولویت #آخر #خودش.😭
🍃⚘🍃
با خنده گفتم از وقتی حامله شدی دوبار دوبار غذا میخوری ها؟ با همان خندههای شیرینش گفت تا الان وقت نکردم غذا بخورم. دلم نمیآمد بیمارها را رهاکنم😭😭
🍃⚘🍃
«اواسط بارداری #مهشید بود و یکشب باهم، هم نوبت بودیم. چند بیمار بدحال در آی سی یو داشتیم. ساعت ۲ شب بود. مهشید دستهایش را ضدعفونی کرد و شروع کرد به خوردن غذا.
🍃⚘🍃