نقل از مادر #شهید:
#سوریه که بود ، خبرنگاری بود که قصد مصاحبه با #آقا رسول رو داشت...
🍃⚘🍃
#رسول نه تنها مصاحبه نکرد!
موقع عکس گرفتن هم کلاهشو کشید جلو صورتش و گفت: اینجوری عکس بگیر
🍃⚘🍃
نتوانست طاقت بیارد،انگار #امام حسین⚘ همین الان داشت هل من ناصرا ینصرنی 🍃میگفت. دوره های سخت نظامی رو گذرانده بودو #تخریب چی قابلی بود.میتوانست آنجا #موثر باشد.
🍃⚘🍃
وصیت نامه را نوشت وبه پدرش داد واز زیر قرآن رد شد وراهی شد ...تو #سوریه وتو#ماموریت ها اسم جهادی#ابوخلیل را انتخاب کرد.
🍃⚘🍃
ماه محرم آن سال را در سوریه بدجور دلتنگ عزاداری های #هیئت ریحانة النبی⚘ بود.
🍃⚘🍃
از #ویژگی های #آقا رسول یا #آقا محمد حسن یا همان #ابوخلیل.
انسان #خداشناسی بود ،درمورد #توحید خیلی فکر میکرد ومطالعه داشت،به شانس معتقد نبود ،همیشه میگفت این #خداست که #مدیر همه اموره.
🍃⚘🍃
از آن بچه هیئتی های پاکار بود،هرهفته هیئت میرفت و خیلی هم رواین قضیه مقید بود.
🍃⚘🍃
سر نترسی داشت وتوهر میدانی بود خیلی #رشادتها ازخودش نشان میداد.
🍃⚘🍃
رونگاه به #نامحرم خیلی #حساس بود،محل کارش شمال شهربود و وضع حجابم آنجا ناجور،هیچ کس ندیده بود #رسول یکبار سرش بالا باشد واطراف را نگاه کند.
🍃⚘🍃
به ولایت وحضرت اقا♡و#دفاع ازحریم ولایت خیلی علاقه داشت.
خیلی بصیرت دینی داشت ومطیع حرف پدر ومادرش بود،وتوهرامری از آنها مشورت میخواست،حتی انتخاب دوست.
🍃⚘🍃
به رعایت #حلال و#حرام #اهمیت زیادی میداد،بطوری که قبل از رفتن به #سوریه حتی #خمس پولش رو حساب کرد.
🍃⚘🍃
در رابطه با #امر به معروف ونهی از منکر خیلی #فعال بود وبا هیچکس تعارف نداشت.یکی از دوستانش میگفت بعداز #رسول کسی نبود که به ما بگه #دروغ نگو،#غیبت نکن.....
🍃⚘🍃
#شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان
#چهار ماه قبل ازشهادتش ،
در کنار مزار #شهید مدافع حرم رسول خلیلی
🍃⚘🍃
عاشق #رسول بود...
همه جوره دنبالش بود...
حتی #عکسا و #مطالبی از #رسول داشت که کمتر جایی دیده میشد...
عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار #رسول نیست حسرت میخورد. ولی خب حسابی #عاشق امام رضا علیه السلام⚘ بود ، به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست #آقا...
🍃⚘🍃
پیش #رسول که میرفت میگفت روضه بذار؛ میگفت رو #سنگ مزارش نوشته:
ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان
🍃⚘🍃
شبیه او زیست
شبیه او نفس کشید
شبیه او در حلب سوریه پرپر زد
و #شش روز قبل از #دومین سالگرد #شهادت #شهید رسول خلیلی در #20سالگی به #دوست شهیدش پیوست...
🍃⚘🍃
#به_شبیه_شدنه... 😔
مثل #شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃⚘🍃
#امام حسین بهترین مزد را به ایشان داد،#سنگ قبر#شهید یه #سنگ قدیمی از #سنگ فرش #حرم #ابا عبدالله⚘ بودکه #سالم به ایران رسیده بود.
🍃⚘🍃
آخرهم #شهید رسول خلیلی چهاردهم #محرم یاهمان 27آبان 92 وقتی داشت منطقه را #پاکسازی میکرد ، یه بمب منفجر شدو ایشان چند روزمانده به تولد #27 سالگی اش به آرزویش که همانا#شهادت در راه خدا بود رسید.
🍃⚘🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
#شهیدرسولخلیلی
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
💠
💠
💠
زائران درگهت را بر در خلد برین
میدهند آواز طبتم فادخلوها خالدین!
#یاامیرالمؤمنینحیدر ♥️
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای(:
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🍃✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و یکم
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم. دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم. گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود. خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا زهرا یا هیچکس.
رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم، پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده. منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.
یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟
-نه.به خودم و امین فکر میکنم.
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.
-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی #بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین #خدا دوست داره چکار کنی.
بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم و با التماس گفتم:
_بابا..از من #ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...
سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.
سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم #خدا بیشتر دوست داره؟..به #نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...
گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو #بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.
آقای موحد تعجب کرد. سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد. بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و دوم
نگران شدم.با گریه حرف میزد....
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید شده...
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد. همه اطرافیان مون رفتارشون #تغییر کرد.مدام #نیش و #کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره. خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟ هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت، باعصبانیت، باناراحتی،باتهدید...
ما همیشه تنها بودیم....هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام #زخم_زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟
-آره.
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!
-خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟
-آره.آره.آره.
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟
بلند گفت:
_بسه دیگه.
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و سوم
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظاهرم بفهمن #حق با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم....
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..
میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم..
💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم..
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟..
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم. از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.
بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات
گفتم
خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم. وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.
خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.
خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت_پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک.قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟
-شما معرفی شون کنید.
-وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، #خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم.
من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...
به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم #نهی_ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم...
تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد. جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:
_این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!
مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و چهارم
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.
مامان به بابا گفت:
_بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.
بابا به من گفت:
_چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.
مامان بالبخند گفت:
_یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟
بالبخند گفتم:شاید.
به بابا نگاه کردم و گفتم:
_دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.
-چرا؟
-عصبی بود.
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. بابا گفت:
_اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟
-پس آدم دو رویی هست.. با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.
-ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست. به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
-چرا؟
-میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.
-ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن...
هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته و من فقط بخاطر خدا و #بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم:
_به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!
-یعنی نا امید شده؟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.
دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم بعد لبخند زد.نشستم.
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:
_وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟
محمد لبخند زد و گفت:
_چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.
یه کم که گذشت،گفت:
_وحید کارش خیلی سخته.
به من نگاه کرد:
_زهرا
نگاهش کردم.
-با وحید ازدواج نکن.
-بخاطر کارش میگی؟
-آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. #مأموریت زیاد میره.
-ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟
-نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های #سخت_تر و #خطرناک_تر و #مهم_تر رو به وحید میدن.
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟چه جاهایی میرن؟ چکار میکنن؟ مربوط به چه موضوعاتی هست؟
-زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشم که عاقبتم
گره به زلف تو خورد...❤️
#میلاد_مولا✨
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره هود آیه ۸
🖊وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى أُمَّهٍ مَعْدُودَهٍ لَیَقُولُنَّ ما یَحْبِسُهُ أَلا یَوْمَ یَأْتِیهِمْ لَیْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ وَ حاقَ بِهِمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ
🖊اگر عذاب را تا مدت معینى (ظهور امام زمان) بتأخیر بیاندازیم خواهند گفت چه چیز آن را باز داشت (و مانع ظهور امام زمان چیست؟) بدانید روزى که عذاب مىآید از آنها برداشته نمیشود، بلکه بر آنان فرود آمده و آنچه را استهزاء بآن میکردند خواهند دید...
با سلام خدمت دوستان گرامی
صبح همگی بزرگواران بخیر و نیکی
روز جمعه خوبی داشته باشید
💢 اولین تصویر از شهید مدافع وطن #مجید_رجایی منتشر شد
🔹 شهید رجایی از کارکنان پلیس زاهدان که بامداد دیروز توسط اغتشاشگران و حمله کنندگان به پاسگاه به شهادت رسید
🔹 پیکر این پلیس مشهدی روز جمعه پس از نماز جمعه از مصلای زاهدان تشییع و به مشهد منتقل و در ساعت ۱۶ همان روز در مشهد از مقابل کلانتری کاظم آباد در توس تشییع خواهد شد
🌹 "امروز "روز شهادت سردار بی بدیل و ابالفضل بی دست جبهه ها،فخر اسلام و ایران،"سرلشکر شهید حاج حسین خرازی" فرمانده شجاع و فکور لشکر مقدس14 امام حسین(ع)است.
🌹هم او که با شنیدن خبر تجاوز حرامیان بعثی به جبهه جنوب شتافت و با دیگر یارانش با تشکیل خط شیر محمدیه تهاجم مزدوران بعث را متوقف و ناشکیب عملیاتهای گوناگون را برای بازپسگیری خاک مقدس ایران شروع کرد."شهید صیاد شیرازی" فتح خرمشهر را حاصل ابتکار عمل خرازی قلمداد نمود.در گرماگرم نبرد شلمچه به حاج حسین خبر رسید که تویوتای غذای رزمندگان خط مورد اصابت قرار گرفته است.
🌹رزمندگان لشکر همه میدانند که این سردار بزرگ چه اهتمامی نسبت به تدارکات و غذای گردانهای عمل کننده خطوط مقدم نبرد داشت. بنابراین طبیعی بود که حسین آقا مترصد جایگزین نمودن وسیله دیگر برای این مهم باشد. مسوول تدارکات محور و راننده ای چابک را مامور کرد تا با ماشین خودش غذای بچه های خط را تامین کنند. در اثنای توجیه این دو نفر گلوله ای در کنار شهید خرازی بر زمین و بدن خسته حاج حسین آماج ترکشهای زیاد.
🌹 پیکر را به دارخوین مقر اصلی لشکر آوردند بچه های اردوگاه شهید عرب و دارخوین با شنیدن خبر این واقعه و مصیبت بزرگ در مسجد 14معصوم اجتماع کردند. آقارحیم صفوی بنا داشت چند کلمه صحبت کند اما گریه های متوالی اجازه نمیداد."شهید محمدرضا تورجی زاده"«فرمانده گردان یازهرا(س)» شروع کرد زهرای من زهرای من... همان نوحه ای که حسین آقا در مواقع سختی و شدائد بارها خواسته بود تورجی زاده در پشت بی سیم بخواند. با صدای تورجی شیون رزمندگان و عاشقان حسین با شیون آسمانیان و افلاک در هم آمیخت. غوغای وصف ناشدنی در مسجد به پا شد.
🌹 تابوت حسین خرازی که با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی مزین شده بود به روی دست بسیجیانش و چند لحظه بعد تابوت شکسته شد و پیکر حسین بی تابوت و غرق در خون به روی دست بچه های بی سردار. همان بدنی که بخشی از آن در اسفند سال 62 در عملیات خیبر در طلایه جا مانده و دست چون قمر بنی هاشم قطع شده بود.
🌹« السلام علیک یا مظلوم یا ابا عبدالله »شادی روح بلند حسین خرازی و یاران شهیدش صلوات.
|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸﷽
۸اسفند سالگرد شهادت سردار دفاع مقدس ، فرمانده لشکر۱۴ امام حسین علیه السلام ،#شهید_حاج_حسین_خرازی گرامی باد.
@moarefi_shohada
#کلام_شهید
✨اگر کاری برای خداست،پس گفتنش چه سودی دارد؟!!
🦋شهید حاج حسین خرازی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_در_کلام_شهید
🌹 صحبت های شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ، از شهید حاج حسین خرازی🌹