هدایت شده از لیلا
میگفت چشمان #شهدا
به راهـے است کہ
ازخود به یادگار گذاشته اند،
اما چشم ما
بـه #روزى است که با
آنان رو بروخواهیم شد.
دعائـے...
تا که شرمنده نباشیم😔
#شهید_طلبه_فرهیخته_نادر_عبادی_نیا
🌹کانال شهدای مدافع حرم 👇
@moarefi_shohada
هدایت شده از لیلا
﴾﷽﴿
#امام_سجاد_ع
اَلْقَتْلُ لَنا عادَةٌ وَ كَرامَتُنَا الشَّهادَةُ.
🍁كشتہ شدن عـــــادت ما...
و #شــــــــــهادت كرامـــــت ماست.
🌹کانال شهدای مدافع حرم👇
@moarefi_shohada
May 11
پدرم ،مغازهی تعمیرات وسایل برقی داشت به همین دلیل بسیار به الکترونیک و مسایل مرتبط علاقمند بودم😊 آنقدر که در زمان شهادت دانشجوی رشتهی برق الکترونیک در مقطع کارشناسی بودم،
ورزشکاری توانمند و دارای دان دو در چند رشتهی رزمی بودم.
سالها در بسیج منطقهی شمیران فعال بودم و در مساجد، پایگاهها و حوزههای مقاومت فعالیتهای چشمگیری داشتم.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
@moarefi_shohada
🍃4🍃
در کنار دیگر همرزمان بسیجی در سال 1388 و در ایام فتنه، یکی از افراد اثرگذار و از حامیان ولایت در منطقهی شمیرانات بودم.و در این راه مشقات بسیاری را چشیدم😉 لکن از ادامهی خدمات شایان توجه در عرصههای فرهنگی و امنیتی در سطح شمال تهران که یکی از کانونهای فتنه بود، فروگزار نبودم
بسیار به روز و دارای مطالعه و اطلاعات عمومی بسیار قوی بودم. دوستان نزدیکم من را به دانایی و اطلاع از عرصههای عمومی و علمی می دانند.😊🖐
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🍃5🍃
هنر شناس بودم، یکی از دوستان نزدیکم برای ساخت برنامههای تلویزیونی با او در خصوص انتخاب موسیقی مشورت میکردم.
نسبت به سینمای روز دنیا مطلع بودم و بسیاری از فیلمهای روز دنیا را دیده بودم و قادر به تحلیل آنها بودم.
در آبانماه 1388 به عضویت سپاه حفاظت انصار در آمدم،به قول یکی از دوستان پلههای ترقی را با تلاش و پیگیری بسیار طی کردم و به حق یکی از نیروهای با دغدغهی سپاه بودم🖐😊😊
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
@moarefi_shohada
🍃6🍃
مطيع رهبر ، بسيار خوش رو و شوخ طبع، شجاع، ورزشكار بسيار حرفه ای، دلير، جوانمرد ، بسيار دلسوز ديگران و دل رحم ، با حيا و باغيــــرت ، بسيار به روز، بودم😊 اصرار به سر انجام رساندن کارها داشتم🖐 . هیچ وقت کاری را ناتمام نمی گذاشتم و تا پایان آن کار سراغ کار دیگری نمیرفتم ؛ همیشه در انجام کارها سعی و تلاشم در این بود که به بهترین نحو کارها را انجام بدهم، و به اتمام برسانم🖐
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🍃7🍃
سالها در شعبه اطلاعات حوزه مقاومت بسیج 135 فتح المبین سپاه ناحیه جماران (شمال تهران) فعالیت نمودم و به دلیل وقوع امامزاده علی اکبر(علیه السلام) چیذر در محدودهی استحفاظی این حوزه مقاومت همواره حفاظت فیزیکی از مراسم هیئت رزمندگان شمیرانات (رایت العباس) به شعبه اطلاعات حوزه واگذار میشد. همواره در راستای تامین امنیت مراسم هیئت مذکور نقشی اثرگذار و کلیدی ایفا می نمودم. بطوری که برآورد امنیتی مراسم مذکور از آثار به جای مانده بنده است.😊🖐
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
@moarefi_shohada
🍃8🍃
به روایت از یکی ازدوستانم :↘️
برای سیستم سپاه بسیار دلسوز بود و همواره تلاش می کرد تا دچار روزمرگی نشود.
یکی از همکاران نزدیکش مرام او را مرام پهلوانی می خواند. بطوری که همواره در دستگیری از نیازمندان پیشقدم بود. وقتی برای ماموریت به یکی از استانهای محروم رفته بودند، شخصی برای آقای رئیس جمهور نامهای نوشته بود و از ایشان یاری طلبیده بود.
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃9🍃
شهید کریمی دوستان و همکاران را جمع کرد و به ایشان گفت این نامه تا برود و به نتیجه برسد شاید دیر شود. خودش بانی شد تا برای نگارندهی نامه پول قابل توجهی جمع شود. پول را به وی رساند و چنین وانمود که رئیس جمهور مساعدت نمودهاند.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
@moarefi_shohada
🍃10🍃
به روایت از همسربزرگوارم :↘️
قبل ازدواج...
هر خواستگاری کہ میومد،
به دلم نمےنشست...
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ
نه بہ ظاهر و حرف..
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و
زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو آیت الله حق شناس
توصیه کرده بودن...
با چهل لعـن و چهل سلام...
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃11🍃
کار سختی بود
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."💐
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃12🍃
به فاصله چند روزبعد امین اومدخواستگاریم،
از اولین سفرسوریه که برگشت،بهم گفت: زهراجان، واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...
این تسبیحو به هیچکس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش…
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که شهید بهم داده بود...😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃13🍃
امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...» بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃14🍃
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد ... حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی میآمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی؟! میگفت «فکر میکنی یادم میرود برایت هدیه بخرم؟ برو کولهام را بیاور...» حتماً چیزی در کولهاش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابستهاش بودم.😭😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃16🍃
روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.» میگفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است» میگفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!» مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!» امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»😊😊
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃17🍃
قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود😭😭. دیگر نمیتوانم تحمل کنم!»😭
هر روز یادداشت میکردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت. دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.» باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃18🍃
گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد. هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»😭😭
امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم.» با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی.😭😭 نمیتوانم تحمل کنم...»😭😭 دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.😭😭😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃19🍃
باخبرشده بودم سپاه انصارشهید داشته
با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهام را بالای سرم گذاشته بودم. 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او میماندم. میگفتم «صدای زنگ را بالا ببرید😭😭. امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد..😭😭. باید زود جواب تلفن را بدهم.» پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت «نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.»😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃20🍃
میگفتم «نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده!😭 یعنی چه که حالم بد است...» 😭بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید. به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم. دیوانه شده بودم.😭😭 گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.😭😭😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃21🍃
برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده😭😭. هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود😭. به جز من و مادر همه خبر داشتند.😭 خواهرم شروع به گریه کرد😭. زنداداشم هم همینطور. گفتم «چرا شما گریه میکنید؟» گفتند «به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟😭😭» گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟» زنداداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.😭😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃22🍃
مثل دیوانهها شده بودم. پدرم گفت «میخواهی برویم تهران؟» گفتم «مگر چیزی شده؟» گفت «نه! اگر دوست نداری نمیرویم.» گفتم «نه! نه! الآن شوهرم میآید. 😭😭من آنجا باشم بهتر است.» شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم. گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده 😭و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...»😭
تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه میکند. پرسیدم «چرا گریه میکنید؟» گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.» با تلفن همراهام دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم: 😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃23🍃