یابن الحسـن (عج)
تــو نیستی و
چهار فصلِ دلم ،
پاییــز است ....
این یک حقیقت است که بی تو ،بهار من
باید چهار فصل زمان را خزان نوشت ...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
صبحت بخیر آقا🌸🍃
🌹 @moarefi_shohada 🌹
6⃣1⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
✍به روایتی از خواهر شهید:
☘ آخرین باری که می خواست به سوریه برود خیلی مهربان شده بود😇
با مادرم که خداحافظی می کرد یکی از همسایه ها دیده بود که چندباری برگشت و مادر را نگاه کرده بود
☘تا مدت ها شهادت برادرم را باور نمی کردم 😞 وقتی به ماموریت می رفت، می گفت، برمی گردم، چون می دانست من خیلی حساس هستم حرفی نمی زد که ناراحت شوم.👌
☘روزی که شهید شد🕊 من خبر نداشتم، کسی هم جرات نداشت به مادرم حرفی بزند.
بستگان پیراهن سیاه می پوشیدند اما اصلا متوجه نبودم
به ما گفتند پاهایش قطع شده، باز خیلی ناراحت نبودیم می گفتیم پای مصنوعی می گذارد خدا را شکر که زنده است.✋
🍀شب که دیدیم جلوی خانه بنر می زنند مادرم غش کرد، برادرم که ناراحتی قلبی داشت زیر سرم رفته بود، من اصلا باور نمی کردم😭
🍀فردا که حتی پیکرش را آوردند باز هم باورم نمی شد، حس می کردم خواب هستم.
می خواستم صورتش را ببینم تا باور کنم. وقتی پیکر را آوردند خیلی اصرار کردم که حداقل صورتش را ببینم. صورتش را که دیدم انگار داشت لبخند می زد
☘همیشه عذاب وجدان داشتم که او را اذیت کردم. با این همه سجاد همیشه هوای من را داشت، همیشه دعا می کنم که من را ببخشد.
☘تا اینکه یک شب خوابش را دیدم و پرسیدم سجاد تو از من راضی هستی؟ او هم فقط لبخند زد.🙂✌️
#شهید_سجاد_زبرجدی
🌹✨ @moarefi_shohada ✨🌹
باصبا درچمن لاله
سحر مےگفتــم
🌷ڪه شهیدان ڪهاند
این همه خونین ڪفنان
گفت حافظ من وتو
محرم این راز نهایــم
🌷ازمےلعل حڪایت ڪن
و شیرین دهـــنان
#شهدا_نگاهی_به_ما_کنید
@moarefi_shohada
🍃1🍃
✋✋نیت کنید که مهمان امشب ما حاجت میــده #یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌷 #میزبان امروز ما 👇
#ﺷﻬﯿد_محمد_تقی_سالخورده_هست😊
#وما همه مهمان این عزیز هستیم✋
🔵 حاجت ها رو اخر شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن
هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت
@moarefi_shohada
🍃3🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ منو دختر خانم گلم زینب☺️
@moarefi_shohada
🍃14🍃
اینم تعریف هایی که همسرم از من کردن😁
🔰🔰🔰
آن چه خوبان همه دارند تو یکجا داری
محمدم!!🌷🌷🌷
محمدم هرگز نه نمیگفت، در اوج خستگی کاری وقتی به خونه میومد بهش می گفتم بریم فلان جا میگفت باشه..
وقتی خوبیهاش و ایمان قوی واخلاق خوبش و..بی ادعا بودنش ومی دیدم می گفتم تو آسمونی هستی، ازجنس مانیستی ؛من آدمی مثل تو ندیدم به عمرم،..
ومی گفتم: یعنی خدا انقدر دوستم داشته که تو رو به من داده!!؟
گاهی که بزرگ منشی ورفتارهاش و نسبت به دیگران وخودم ودخترمون زینب می دیدم می نشستم گریه میکردم ..ومیگفتم خدایا یعنی یه آدم میتونه انقدر زلال وخوب باشه؟ واگه متوجه این حالاتم میشد میگفت: چرااینطور فکر می کنی؟ وبا شوخی وخنده های همیشگیش میگفت: ای خدا پدرت وبیامرزه ول کن ..گاهی هم اصلا ناراحت میشد ازش تعریف میکردم ..خوشش نمیومد.
من واقعا دیدم که رنگ خدایی داشت، اینکه میگن دنیا برای اینجور آدما مثل قفس میشه واقعا درسته..
خیلی جاش خالیه که نمی تونیم به اتفاق هم قدکشیدن دخترمون وببینیم..خیلی دلتنگش میشم..دلتنگ مهربونی هاش ولی خوشحالم که محمدم به آرزوی همیشگیش رسید..😔
🍃17🍃
اینم از نحوه شهادت من که دوستم روایت میکنه براتون😊
🔰🔰🔰
🌸هر بار میرفتیم ماموریت شور وشوق خاصی داشت،
از قبل به ما گفته بودن 18 فروردین دوباره قراره اعزام بشیم به سوریه..ودرتمام تعطیلات نوروز محمدتقی به تمام اقوام ودوستانش تاجایی که تونست سرزد وانگار باهمه خداحافظی کرد..🍃
شرایط به گونه ای شد که خبردادند باید چهاردهم اعزام بشیم..محمدتقی در پوست خودش نمی گنجید..فقط باید اون همه اشتیاق رو به چشم میدیدین..
مثل همیشه ی ماموریت ها،سبکبارتراز همه ما وسایلش وجمع کرد وحتی این بار از دفعات قبل خیلی سبکبارتر بود و انگار نمی خواست به کسانی که وسایلش وبرمی گردونن زحمت بده..
رفتیم تهران و قراربود کل اعزامی ها در دانشگاه امام حسین جمع بشن..
دانشگاه امام حسین واون حال وهوا خیلی عجیب بود..خاطرات روزای اول آموزشی برای همه مون دوباره زنده شد..
محمدتقی دوسال توو اون دانشگاه آموزش دیده بود و حالا موقع رفتن به سوریه بعد ده سال دوباره برگشته بود به نقطه ای که آغازکرده بود این راه و...باهم توی محوطه دانشگاه وتمام قسمتهای مختلفش قدم میزدیم..
وخاطراتی که داشت برامون میگفت..درمیدان صبحگاه با وسایل ورزشی که بود مثل همیشه شروع کرد به بازی..حس عجیبی توی اون حال وهوا موج میزد که قابل بیان نیست..
عصر رفتیم فرودگاه مهرآباد وآخرشب هم پرواز به سمت سوریه ✈️..
🍃19🍃
صبح شانزدهم فروردین رفتیم حرم حضرت زینب وحضرت رقیه..🌷
قبلش محمدتقی به من اصرار کرده بود که دوربین ببرم، هرچقدر گفتم که دوربین و از مامیگیرن واجازه عکاسی نمیدن ولی اصرار کرد وحتی گفت اگه گرفتن برات میخرم و..من از حرم حضرت زینب عکس ندارم و..
دوربین وباخودمون بردیم ونزدیک حرم حضرت زینب ، دوربین و توی کفشش پنهان کرد و رفتیم..
که خودش فیلمی از حرم حضرت زینب گرفت ومن ازش عکس گرفتم وباز سریع دوربین ومخفی کردیم وبعد رفتیم بازار،
هرکدوممون یه ساعت مچی خریدیم و رفتیم حرم حضرت رقیه که اونجاهم ازحرم فیلم گرفت..
@moarefi_shohada
🍃21🍃
آقا محمدتقی؛ فرمانده ی بی ادعا🌷🍃
موقع برگشت یهو نگاهش کردم ..دستم وانداختم دور شونه هاش ودر حالی که بغض امان نمیداد بهش به زبون شمالی گفتم : "ممدتقی! نشویی!!"..(محمدتقی! نری !!)
بهش گفتم ما برنامه ها داریم باهم..خانوادگی قراره بریم کربلا، مشهد، شیراز، اصفهان، کیش،..تنهام نذاریا..
اصلا چشماش یه جوری بود که باآدم حرف میزد..
برقی داشت اون روزا که میگرفت آدمو..ومن ونگران میکرد..😔
درجوابم فقط می گفت..همه چی دست خداست..سعی می کردم دیگه کمتر حرف بزنم واذیتش نکنم..
بعد پرواز کردیم به سمت حلب..وشب رفتیم سمت خوانات..
صبح یکی اومد دنبال محمدتقی که گویا فرمانده گردان بود ومحمدتقی با یکی از دوستان رفتن سمت #خانطومان🔴🍃🍁
منطقه رو دیدن، و غروب اومدن مارو بردن..
امان از خانطومان که چه دسته گل هایی از مازندران اونجا قربانی شدن😔
توی مسجد اسامی هرگردان رو خوندن..
دوازده نفر جزء گردان عمار انتخاب شدیم که تحت فرماندهی محمدتقی جان بودیم..🌿
🍃23🍃