#داستانی_از_حاج_احمد✨
«پاوه که بودیم،
حاج احمد صبح ها بعد از #نماز ما را به ارتفاعات شهر می برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می رفتیم.
بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود،
آن هم #صبح_زود
حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک #جعبه_خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید می گفت و از آنها #پذیرایی می کرد.🌸
یک بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم: #مرسی_برادر
گفت: چی گفتی؟🤨
فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم:
هیچی گفتم : #دست_شما_درد_نکنه
گفت: گفتم چی گفتی؟
گفتم:برادر گفتم #خیلی_ممنون
دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟
من که دیگر راه برگشتی نمی دیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی»
گفت: #بخیز (اوه تنبیه)
سینه خیز رفتن
در آن شرایط با آن #سرما و #گل و #برف ساعت 8 صبح،
واقعاً کار دشواری بود.
اما چاره ای نبود باید #اطاعت امر می کردم🌾
ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟
به خاطر #یک_کلمه؟»،
گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با #فرهنگش بیرون کردیم.
ما خودمون #فرهنگ داریم.
#زبان داریم.
شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید.
به جای این حرف ها بگوخدا
🌺پدرت رو بیامرزه🌺
(مرسی گفتن ممنوع❌)
7⃣