سه شنبه ها آخر شب در تاریکی دعای توسل را زمزمه میکرد. دعای کمیل و ندبه اش هم به راه بود.
روزهای جمعه دعای ندبه را گوش می داد و صبحانه را آماده میکرد. به مستحبات به اندازه ی واجبات اهمیت می داد.
🍃⚘🍃
ماموریت که می رفت ما می رفتیم « درق » و وقتی که بر میگشت قبل از این که ما برگردیم همه ی لباس ها را می شست و اتو میکرد و میگفت: شما همین که #دوری ما را تحمل میکنید کافیه دیگه زحمت این کارها با شما نباشه.
🍃⚘🍃
به بحث #صله ی رحم هم خیلی #اهمیت می داد و هفته ای یک بار حتی برای ١۰ دقیقه به منزل اقوام سر می زدیم. میگفتم بهش که زنگ بزن. میگفت : نه ، شاید بخواند جایی برند و از راه بمونند و یا تدارک پذیرایی ببینند.
🍃⚘🍃
می ریم اگه بودند یک چایی می خوریم و اگه نبودند بر میگردیم. خیلی #ساده زیست بود. #مرتب ترین لباسها را می پوشید و برای من هم میخرید.
🍃⚘🍃
برادر شوهرم می خواست به سوریه اعزام بشه همسرم به من گفت که آمادگی داشته باش شاید من هم برم اما هنوز با ما موافقت نشده. روحیه اش را می شناختم.
🍃⚘🍃