#نظم ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )
💓خیلی ساکت و مظلوم بود. خیلی هم نظم داشت،
هر وقت از مدرسه میآمد خانه، اولین کاری که میکرد پلهها را تمیز میکرد و کفشها را دستمال میکشید،
بعد دستهایش را میشست و جلوی آفتاب خشک میکرد.
بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده.
خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود».
#راوی :مادر شهید
@moarefi_shohada
🍃29🍃
بسم رب الشهداء
پارسال محرم تو اصفهان دوره تکاوری بود،به محض اینکه از اتوبوس پیاده شده بودمستقیم اومدهیئت ،خونه نرفته بود.....
ولی امسال چی!
خوشبحالت بحالت علی جان امسال محرم سرسفره ارباب مهمانی راستی :از آقا چطوری خواستی که انقدرزوداجابت کرد.....
امسال روز اول هیئت به امیددیدنت اومدیم ولی .......
#راوی فرمانده شهیدپیغامی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@moarefi_shohada
نمازاول وقت خیلی حساس بوده میشه میگفت وقتی موقع اذان کاری انجام میدیم انگار اون کارابترپس باید اول نیازمند روبخونیم بعد به کارآمدن برسیم....
شب جمعه اولی که سرمزارمراسم زیارت عاشوراداشتیم مراسم یکم طول کشید وخوردبه وقت نمازیکی از بچه هااصرارمیکردکه نمازروهمونجابه جماعت بخونیم منم مخالف بودم ومیگفتم بریم مسجد،یهواون بنده خداصفحه اینستاش روبازکردیک قسمت ازپیام هایی روکه باعلی ردوبدل کرده بودنشونم داد:تو اون پیام ها به علی گفته بود که کارهاش اصلا طبق خواسته اش پیش نمی ره مشکلاتش زیاد شده علی بااطمینان خاطرهمیشگی فقط یه سفارش کرده بودبهش،نمازت رو اول
وقت بخون کارهات درست میشه"
علی جان خوب راه میانبرروپیداکرده بودیوباسرعت نور دوستی پیش میرفتی...
#راوی فرمانده شهید
#نماز اول وقت
#شهادت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@moarefi_shohada
😂 #لـبـخـنـدهـاےخـاڪـے😍
💣خمپاره
#راوی:یکی از دوستان شهید
❤️برای عملیات #کربلای_چهار به منطقه رفتیم . حدود 20 نفر از ارکان گردان بودیم . می خواستیم منطقه را از نزدیک ببینیم .
💚اما با اعلام پایان کار ، قرار شد برگردیم . در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشسته بودیم . #محمدتورجی هم فرستادیم جلو .😇
💙در راه گلوله های خمپاره مرتب اطراف ما به زمین می خورد . هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی ماشین اصابت کند . بعضی از بچه ها ترسیده بودند . فکری به ذهنم رسید .
💖من یک #دبّه پلاستیکی برداشتم . شروع کردم به زدن و خواندن !! محمد سرش را بیرون آورد و با عصبانیت گفت : چیکار می کنید ! این به جای #ذکر گفتنه ⁉️ چند نفری از بچه ها هم دست می زدند . می خواستم کمی روحیه بچه ها رو عوض کنم .😍
💜یکدفعه گلوله خمپاره پشت ماشین فرود آمد . لاستیک عقب پنچر شد . دو نفر از بچه ها به شدت #مجروح شدند .
💚محمد سریع از ماشین پیاده شد . با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت : این هم #نتیجه کارای تو !
💙گفتم ممد جون ناراحت نشو . من به خاطر شما این کار رو کردم !
💛با تعجب به من نگاه می کرد . بعد ادامه دادم : اگه #ذکر می گفتیم که بدتر بود ! خمپاره رو سر ماشین می خورد !😎
❤️من این کار رو کردم که #ملائک خدا ما رو انتخاب نکنند ! بگن اینها که مشغول این کارها هستند،#لیاقت شهادت ندارند .😄
💖با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد . بعد هم اخمهایش باز شد و خندید .😅😂
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
✨ @moarefi_shohada ✨
✅انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مدافع حرم" محمد کامران "
#راوی #همسر محترم شهید:
🌷محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم❤️.
ایران باشم یا خارج،
هرجا باشم عاشقتم...»
میگفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.»
🌷در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که میگفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتنهایم را حساب میکنم و از اضافه کاریهایم کم میکنم که حقی از بیتالمال به گردنم نماند.»
🌷محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرینبار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت. خدا را شکر میکنم که محمد من هم شهید شد. چون او شهادت را دوست داشت.
خیلی شهادت را دوست داشت...
شهید مدافع حرم #محمد_کامران
📅ولادت :۱۳۶۹/۲/۹
📅شهادت :۱۳۹۴/۱۰/۲۳
#محل_شهادت:سوریه.حلب
✨ @moarefi_shohada ✨
#خاطره
مادر من یک زن فوق العاده است .
وقتی خبر شهادت بابا🥀رسید ،
رفت و دو رکعت نماز خواند .
همه ی ما را مادرمان آرام کرد .
بدون اینکه مستقیم حرفی به ما بزند ،
وقتی دید در مواجه با
پیکر بابا بی تاب شده ایم ،
خطاب به بابا گفت :
الحمدلله که وقتی شهید 🥀شدی ؛
کسی #خانواده ات را به اسارت نگرفت
کسی به ما جسارت نکرد
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت زده کرد
که دیگر آرام شدیم
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع
برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا🥀
آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند .
خبر شهادت جهاد🥀 را هم که شنید همینطور
دلم سوخت ، وقتی# پیکر جهاد🥀را دیدم
همانند بابا🥀شده بود
خون ها را شسته بودند...
ولی جای زخم ها و بریدگی ها ...
جای کبودی ها و خون مردگی ها
تصاویر #شهادت بابا و جهاد🥀 یکی شده بود
یک لحظه به نظرم رسید
من دیگر نمی توانم تحمل کنم
باز مادر ...
غیر مستقیم ما را آرام کرد !!
وقتی صورت جهاد را بوسید ، گفت :
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم🥀آورده
البته هنوز به ارباً ارباً نرسیده...
لایوم کَیومِکَ یا اباعبدلله علیه السلام🥀...
ما هم از خجالت آرام شدیم
بعد هم مادر خودش توی قبر جهاد🥀 رفت ...
همان قبر...!
سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا خواند.
#راوی
#فاطمه_مغنیه
#خواهر_شهید_جهاد_مغنیه🥀
جهاد ادامه دارد ...