#شهدای_مظلوم_شمال_غرب🌷
🌷وقتی از او سوال می کردم تو تنها فرزند #پسر خانواده هستی پدرم و ما خواهرها بعد از تو پشت و پناهی نداریم چرا به سپاه ملحق شدی سپاه خطر ناک است می گفتند : فقط در لباس سپاه می توانستم تا آنجا که می توانم و از دستم بر می آید به مملکتم خدمت کنم و اگر #لیاقت شهادت داشتم شهید شوم شما باید فقط و فقط به خدا توکل کنید .
🌷حتی تحمل کوچکترین ناراحتی او را نداشتیم برادرم یک آلرژی خفیف داشت همه ما وقتی او دچار این حالت می شد رنج می بردیم . اگر یک موی #سفید در سر او می دیدیم عذاب می کشیدیم نمی دانم خداوند چگونه به ما صبر عطا کرد بعد از دیدن مهدی بدون #دست و #پا و #صورت زخمی او هنوز نفس می کشیم فقط امید وارم که شفیع ما باشد و در جوار ائمه و آقا امام حسین محشور شود و شاد باشد و روحش برای عزیزانش در رنج و عذاب نباشد .
✍به روایت خواهربزرگوارشهید
👈شهیدمهدی خبیریکی ازشهدای است که به همراه شهیدموسوی نژاددرشمال غرب سال ۱۳۹۰/۴/۳۰ به شهادت رسید
سرهنگ پاسدار
#شهید_مهدی_خبیر🌷
#همرزم_شهیدموسوی_نژاد
قسمت ششم
🚫این داستان واقعےاست🚫
.
.
#داماد_طلبه .
با شنیدن این جمله چشماش پرید
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد ، هم فکرهای مختلف،روی همه چیز فکر کردم
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم#اشک، قطره قطره از #چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود
من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ..چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، #همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... _وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد#طلبه است ... خیلی #پسر خوبیه
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
#خواب_صادقه
#از زبان مادر#شهید
#شهید مدافع امنیت
#پویا اشکانی
🍃⚘🍃
#پویا دوست داشت #مدافع حرم و #شهید راه دفاع از حرم شود. 9 ماه خدمت بود. او با خودروی پدرش در ساعت های بیکاری کار می کرد. #پسرم با دختردایی اش هفت ماه بود عقد کرده و قرار بود پایان سال به خانه بخت بروند. #پسر شهیدم تازه 20 ساله شده بود. با #شهادتش آرزوی دامادی او بر دلم ماند.😔 یک هفته پیش از این که به آخرین ماموریت بی بازگشت برود، من خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم #پویا در یک مزرعه پر از گل ایستاده و چفیه به دور گردنش انداخته است. می گفت: مامان من #شهید شده ام برایم بی تابی نکن. از خواب که بیدار شدم، خیلی دلنگران بودم.صبح که #پویا می خواست به کلانتری محل خدمتش برود، خوابم را برایش تعریف کردم که گفت: مامان نگران نباش #خیر است. یک هفته بعد از آن خواب او به ماموریت رفت و دیگر بازنگشت. او برای #برقراری #امنیت در #جامعه اش #شهید شد.😔
🍃⚘🍃
به روایت از مادر#شهید:
#پیکر ذوالفقارم ۵ سال در دست تروریست های تکفیری موند و #جاوید الاثر بود. 😭😭
🍃⚘🍃
زمانی که خبر #شهادت فرزندم را شنیدم به #فرماندهان گفتم : پسرم را مانند #امام حسین (ع)⚘ ذبح کردند چون او به من و چند تن از دوستانش گفته بود. 😭
🍃⚘🍃
در ایام #جاوید الاثری #پسرم تصویر اون لحظه رو بزرگ قاب کردم و در اتاقش زدم و میگفتم که ما نمی بینیم اما #پسر #حضرت فاطمه (س)⚘ اینجاست و #سر پسرم را بر دامن داره. 😭😭
🍃⚘🍃
من روز قیامت با افتخار می ایستم در حالی که سر خونی تو را در بغل دارم و با دست خودم خون تو را به آسمان پرتاب میکنم تا فرشتگان با خون تو بال های خود را آراسته کنند ...
🍃⚘🍃
در همون ایام در تاب دوری از فرزندم نامه ای براش نوشتم که : فرزندم #ذوالفقار ... خدا تو را رو سفید بگرداند همینطور که مرا در مقابل
#حضرت زهرا (س)⚘ رو سفید کردی ... 😭😭
🍃⚘🍃
شکایت خود را از قومی که با بریدن سر فرزندم قلب مرا شکستند و مرا از شرکت در عروسیش ( تشییع جنازه ) محروم کردند به #امیرمؤمنان علی (ع)⚘ خواهم کرد ... فرزندم خون تو ضامن من نزد خدا خواهد بود و باعث افتخار من است. 😭😭
🍃⚘🍃